فریبا کلهر: آن یک زودپز بزرگ با در قرمز بود. بیشتر از پانزده سال بود که برای یک خانواده ده نفری غذا پخته بود.

از آبگوشت و قورمه‌سبزی  و خورش قیمه گرفته تا کله‌پاچه و حلیم... هر غذایی که دیر می‌پخت توی زودپز که می‌رفت به نیم ساعت نمی‌کشید که نرم و پخته بیرون می‌آمد.

   زودپز بزرگ همیشه پر از غذا  بود. وقتی اولین دختر خانه ازدواج کرد و رفت  مقدار غذایی که زودپز می‌پخت زیاد تغییر نکرد. اما دومین دختر که شوهر کرد زودپز به جای اینکه پر پر باشد کمی سر خالی شد. تنها پسر خانواده که رفت سر بازی و بعد از سر بازی هم رفت یک جای دور که درس بخواند، زودپز خالی‌تر شد. سومین و چهارمین  دختر هم شوهر کردند. حالا زودپز باید برای یک خانواده پنج نفری غذا می‌پخت. خانم خانه گفت: «باید زودپز کوچک‌تری بخریم!»

   اما هیچ وقت این کار را نکرد، چون دو سه روز بعد آقای خانه سکته کرد و مرد. بعد از این اتفاق خانم خانه آنقدر بی‌حوصله و حواس‌پرت شد که به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد بزرگ بودن زودپز بود.

   پنجمین دختر هم برای درس خواندن به جای دوری رفت و مثل برادرش همان جا ازدواج کرد. عجیب بود که افراد این خانواده چه بعد از ازدواج، چه برای درس خواندن به جاهای دور می‌رفتند و نمی‌توانستند زود به زود به مادرشان سر بزنند.

   زودپز بزرگ در قرمز روزبه‌روز خالی‌تر می‌شد. وقتی تکه‌ای گوشت با کمی نخود و لوبیا و سیب‌زمینی و آب توی زودپز ریخته می‌شد، واقعاً آدم دلش برای زودپز می‌سوخت که باید کلی جون بکند و فیس و فوس بکند تا یک کمی  آبگوشت بپزد. اما زودپز به همین هم راضی بود؛ می‌دانست که ممکن است به خاطر بزرگ بودنش، که زمانی امتیاز بزرگی بود، کنار گذاشته و بی‌مصرف شود. از قضا همین‌طور هم شد. وقتی همزمان  برای ششمین و هفتمین دختر خانه خواستگار آمد و سوروسات عروسی به راه افتاد، خانم خانه ماند و یک زودپز بزرگ در قرمز که هرچند مثل روز اول نو نوار بود اما برای یک نفر آنقدر بزرگ بود که حتی خانم خانه حواس‌پرت متوجه شد. و با وجود خاطرات خوشمزه‌ای که از او داشت با  کمال غم و اندوه زودپز را به ته کابینت آشپزخانه سُر داد.

   خانم خانه تنها بود و کمتر هوس غذای خاصی را می‌کرد. اگر هم غذایی دلش می‌خواست صبح زود مواد غذایی را توی قابلمه می‌ریخت و سر اجاق می‌گذاشت تا نم‌نمک بپزد و جا بیفتد.

   یکی از همین روزها دختر بزرگ خانواده  همراه همسر، دختر و پسر‌هایش، سوار مینی‌بوسی تمیز به دیدن مادرش آمد. خانم خانه قبل از هر کاری زودپز را از تاریکی کابینت بیرون آورد و شست. دختر بزرگ خانواده نگاهی به زودپز انداخت و گفت: «هنوز این  را داری مادرجان؟»

تصویرگری از لیدا معتمد

   خانم خانه سرش را تکان داد و گفت: «برای همچنین روز‌هایی نگه داشته‌ام!»

   دختر خانه گفت: «یادش به خیر چقدر برایمان آبگوشت پخت. هیچ آبگوشتی به اندازه آبگوشت‌های این زودپز به من مزه نداده است.»

   خانم خانه به خاطر خاطرات خوشمزه دختر بزرگ از زودپز و آبگوشت، برای ناهار آبگوشت درست کرد و زودپز هرچند پخت‌وپز یادش رفته بود، اما خیلی زود به خودش آمد و شد زودپز بزرگ در قرمز!

   دختر بزرگ خانه و خانواده‌اش دو هفته مهمان خانم خانه بودند و تا جایی که می‌توانستند از زودپز کار کشیدند. موقع خداحافظی خانم خانه زودپز را توی جعبه‌اش، که بعد از آن همه سال هنوز نو بود، گذاشت و به دخترش گفت: «این مال تو !»

   دختر خانه گفت: «نه...خود شما چی؟»

   خانم خانه گفت: «پیش تو خوشحال‌تره! من هم اگر زودپز بودم دلم می‌خواست برای یازده نفر آبگوشت بپزم نه برای یک نفر!»

   دختر خانه با خوشحالی هدیه مادرش را قبول کرد و زودپز را توی مینی‌بوس گذاشت و به همسرش گفت: «همه سوار شده‌اند؟»

   همسرش گفت: «من شمردم درست بودند! برای اطمینان تو هم بشمار!»

   دختر بزرگ خانه بچه‌هایش را، که تقریبا تمام صندلی‌های مینی‌بوس را اشغال کرده بودند، شمرد: «یک... دو... سه.... چهار... پنج... شش... هفت... هشت... نه... همه سر جایشان هستند.»

   همسرش گفت: «پس حرکت می‌کنیم!»

   مینی‌بوس به راه افتاد و یازده تا دست از پنجره برای خانم خانه تکان  خورد.

   زودپز بزرگ در قرمز همان‌طور که توی جعبه‌اش تکان می‌خورد و به جیغ و ویغ نه تا پسر و دختر قد و نیم‌قد گوش می‌کرد، با خودش گفت: «چقدر خوبه که خانم‌های خانه برای هدیه دادنت نظرت را نمی‌پرسند‌.»

   و رفت تا باز هم آبگوشت‌هایی درست کند که برای آن بچه‌های جیغ‌جیغو خاطره‌انگیز شود.