پشت به دیوارهای قدیمی محله ایستاده و عکس‌های آلبومش‌ را نشانمان می‌دهد؛ «محله‌مان همین‌جا بود.» خاطرات آن روزها آنقدر در ذهنش روشن است که می‌تواند همه را موبه‌مو برایمان تعریف کند. همه جای محله قدیمی را می‌شناسد. حتی حساب کاج‌هایی را هم که یک روز میان میدان چهارصددستگاه جا خوش کرده بودند و حالا دیگر نیستند؛ دارد.

همشهری آنلاین _ رضا نیکنام : روبه‌روی زمین شماره یک؛ زمینی که به قول خودش روزگاری ستاره‌های فوتبالی زیادی آنجا رشد کردند با او همصحبت می شویم. «اصغر شرفی» پیشکسوت فوتبال خاطرات جالبی از محله قدیمی‌اش در منطقه۱۴ تعریف می‌کند. شرفی، فوتبالیست معروف سال‌های دور ایران و مربی باشگاهی و ملی این سال‌های ایران؛ کسی که در دوران بازی‌اش سابقه قهرمانی آسیا با تیم‌ملی را به دست آورده، عضو تیم‌های شاهین، تاج و پاس بوده و در سومین قهرمانی ایران در جام ملت‌ها نیز عضو گروه مربیگری ایران بوده؛ کنار «حشمت مهاجرانی». هر چند بعدها به تنهایی مربی همین تیم‌ملی و دیگر تیم‌های باشگاهی هم شد.

خواندنی‌های تهران را اینجا ببینید

تنبیه‌مان نشستن کنار زمین و نگاه‌کردن بود

عکس‌ها را یکی‌یکی بیرون می‌آورد. برای هر کدامشان روایتی دارد. با دست دیوار روبه‌رو را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این زمین شماره یک بود. اینجا درست پشت سر ما خانه برادران حبیبی، دورتادور زمین یک دیوار کوتاه کشیده شده بود.» دوباره می‌گوید: «همین دیوار را می‌گویم. ما روی آن می‌نشستیم. «حسن حبیبی» کاپیتان و همه‌کاره تیم بود. با اینکه سن و سالی نداشت اما از او حساب می‌بردیم. هر وقت می‌خواست تنبیه‌مان کند می‌گفت: برو گوشه زمین بنشین و تمرین بچه‌ها را نگاه کن و ما را از تمرین محروم می‌کرد.»

چهارصددستگاه برو بیایی داشت

در میدان چهارصددستگاه با هم قدم می‌زنیم. خانه‌هایی با طاقی‌های قدیمی را نشان می‌دهد: «آن موقع تمام خانه‌ها همین شکلی بود. همه را خراب کردند و ساختمان‌های چند مرتبه و بلند ساختند. اما زیبایی این محله با خانه‌های ۲ طبقه با طاقی‌های مقابل در بود. من و «جواد قراب» اینجا، زیر این طاقی‌ها والیبال بازی می‌کردیم. داخل میدان این حوض نبود. دورتادور میدان فضای سبز بود و تعداد زیادی درخت کاج؛ آن‌طرف میدان هم یک موتورآب بزرگ بود. آن زمان کفتربازی هم مورد علاقه جوان‌ها بود. کفتربازها اغلب اطراف موتورآب بودند.»

 با دست ضلع شرقی میدان را نشان می‌دهد و می‌گوید: «خانه «فتوح رحیمی» اینجا بود؛ درست همین‌جا. تمام عکس‌هایی که ما بچه‌ها داریم او گرفته است. یک دوربین داشت و همیشه کنار زمین می‌نشست. گاهی هم از ما عکس می‌گرفت. خانه «منوچهر زندی» خبرنگار معروف آن زمان هم همین‌جا کنار خانه فتوح بود.» انگار دور میدان چهارصددستگاه را طواف می‌کند. گاهی چشم‌هایش پر از اشک می‌شود و گاهی هم با خنده خاطره‌ای را تعریف می‌کند. می‌گوید: «آن زمان چهارصددستگاه بروبیایی داشت. قلب محله بود و انسان‌های بزرگی اینجا زندگی می‌کردند.»

نخستین جشن را در خانه برومند برایم گرفتند

«خودم اهل محله دلگشا بودم. خانه‌مان روبه‌روی خانه مرضیه برومند و کنار باشگاه تاجیک بود. مصطفی تاجیک مرا خیلی دوست داشت. مخصوصاً از وقتی اسمم به‌عنوان یک ملی‌پوش سر زبان‌ها افتاد، احترام زیادی برایم قائل بود. نخستین جشن قهرمانی آسیا را خانواده برومند برای من گرفتند. خوب یادم است که چقدر عزت و احترامم در محله بیشتر شده بود.» کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «وقتی ادعا می‌کنم چهارصددستگاه آن زمان خیلی متفاوت بود و اهمیت زیادی داشت اغراق نکرده‌ام. چون افراد ورزشکار و تحصیلکرده در محله ‌ما خیلی زیاد بودند. خانواده‌ها به تحصیل اهمیت می‌دادند. یکی در میان در محله یا هنرمند بودند یا ورزشکار یا تحصیلات بالای علمی را دنبال می‌کردند و همین‌طور الگوی جوان‌ترها می‌شدند.»

 به یکی دیگر از عکس‌هایش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: «دوستی‌های خوبی بین بچه‌ها شکل گرفته بود و همین هم باعث شد در چند سال متوالی بیش از ۱۰ فوتبالیست نام‌آور از این محله وارد تیم‌ملی شوند. البته فقط فوتبال نبود؛ کشتی‌گیرهای خوبی هم داشتیم و «محمود نوربخش»، قهرمان بوکس از اهالی همین محله بود.» شرفی عکس پسر جوانی را نشان می‌دهد که کنارش ایستاده است و می‌گوید: «این جوان مهندس کاشی است. ۲ قطعه از بزرگراه تهران ـ قزوین را او ساخت. خانه‌اش در همین چهارصددستگاه بود. فکر می‌کنم حالا دیگر می‌توانید آن روزهای این محله را خوب تصور کنید.»

حق‌ بزرگی‌ که حبیبی، دیوسالار، رفیعی بر محله دارند

روی نیمکت کنار آبنمای میدان چهارصددستگاه می‌نشینیم. شرفی روایتگر بسیار خوبی از تاریخ این محله است. می‌گوید: «اگر می‌خواهی تاریخ فوتبالی این منطقه را بدانی به ۳ اسم ختم می‌شود؛ «حسن حبیبی»، «دیوسالار» مدیر مدرسه ابوریحان و «امان‌الله رفیعی»، معلم ورزش مدرسه ابوریحان؛ این ۳ فوتبالیست‌ منطقه ۱۴ را پرورش دادند. شرح حسن حبیبی را که حتماً شنیده‌اید. ۲ سال از من بزرگ‌تر بود. اما مدیریت خوبی داشت. بچه‌ها از او حساب می‌بردند. وقتی وارد تیم شاهین شد الگوی همه شده بود. وقتی همه دیدند حسن حبیبی هم فوتبال بازی می‌کند و هم درس می‌خواند همه کتاب به دست شدند. اما در مورد دیوسالار مدیر مدرسه‌مان فقط این را می‌توانم بگویم که پدرمان بود. کاش زنده بود و سراغش می‌رفتید. سال‌هاست از دنیا رفته. یک مرد آزاده بود که آزادگی را به ما یاد داد. کنارمان بود تا ورزش کنیم. فوتبالیست‌های خوب را به باشگاه‌ها معرفی می‌کرد. حواسش به وضع مالی بچه‌ها بود. مسابقات ورزشی برگزار می‌کرد و حسابی مواظب ‌ما بود. امان‌الله رفیعی هم همین‌طور بود. راستش آرزوی خیلی از ما این بود که به مدرسه ابوریحان برویم تا آقای رفیعی معلممان باشد و با او تمرین کنیم.»

اول می‌خواستم کشتی‌گیر شوم اما...

فوتبالیست پیشکسوت هم‌محله‌ای ما به روزهای نخست فوتبال حرفه‌ای‌اش نقبی می‌زند و برایمان تعریف می‌کند: «فوتبال خوبی داشتم. در زمین شماره یک در تیم چهارصددستگاه بودم که علاقه‌مند به کشتی شدم. در زورخانه خیابان شهباز به اسم «غلام نقلی» کشتی می‌گرفتم. یک روز حسن حبیبی آمد پیشم و گفت: چرا دیگر تمرین نمی‌آیی؟ گفتم: می‌خواهم کشتی‌گیر شوم. گفت: یک روز می‌آیم و مسابقه‌ات را تماشا می‌کنم. آن موقع مسابقات کوچه به کوچه بود. یعنی کشتی‌گیر کوچه فلان با کشتی‌گیر کوچه دیگر مسابقه می‌دادند. آن روز حسن حبیبی آمد. وارد زمین کشتی شدم. طولی نکشید که حریف را شکست دادم. البته دستش شکست. حسن حبیبی چیزی نگفت اما بعد از آن هر روز خانواده آن فرد به خانه ‌ما می‌آمدند که تو دست بچه ما را شکستی. همانجا عطای کشتی را به لقایش بخشیدم و رفتم سراغ فوتبال. البته تصمیم درستی هم گرفتم اما هنوز عاشق کشتی هستم.»

قهرکردم، زمین چهارصددستگاه صاحب دروازه شد

داستان تاجی شدن فوتبالیست‌های چهارصددستگاه از زبان شرفی هم شنیدنی است. او روایت می‌کند که چطور زمین خاکی بی‌قواره چهارصددستگاه یک‌شبه صاحب ۲ دروازه و توپ شد و فوتبالیست‌هایش صاحب لباس: «دیگر آوازه گروه چهارصددستگاه همه‌ جا پیچیده بود. خیلی از بزرگان فوتبال مثل دکتر اکرامی می‌آمدند و از تیم چهارصددستگاه برای تیم‌های بزرگ‌تر فوتبالیست انتخاب می‌کردند. برخلاف آن چیزی که همه فکر می‌کنند حسن حبیبی اول در تیم شاهین بازی می‌کرد. یک روز قرار شد مسابقه‌ای بین تیم‌های چهارصددستگاه و شاهین برگزار شود. به‌جرئت می‌گویم که هیچ‌کدام از بچه‌های گروه چهارصددستگاه آن شب نخوابیدند. روز مسابقه حسن حبیبی به تیم چهارصددستگاه آمد و مقابل شاهین بازی کرد. در بین بازی داور ناعدالتی‌هایی می‌کرد و چند بار به نفع تیم شاهین سوت زد. این کار ادامه داشت تا بازی تمام شد و حسن حبیبی با بغض تیمش را از زمین بیرون کشید. همه ‌ما از این ناعدالتی گریه می‌کردیم. تا اینکه شب در خانه حسن حبیبی دور هم جمع شدیم و به قول خودمان جلسه داشتیم. فردای آن روز یک نفر از تیم تاج آمد و گفت که از جریان با خبر شده است و می‌خواهد از دل ما درآورد. برای همه بچه‌های تیم چهارصددستگاه لباس ورزشی و توپ آوردند. برای زمین خاکی‌ ما دروازه خریدند و این‌طور شد که زمین خاکی چهارصددستگاه جان گرفت. بعد از آن حسن حبیبی دیگر به تیم شاهین نرفت و با تاج قرارداد بست و پشت سرش همه ما هم به تیم تاج رفتیم.»

به ما می‌گفتند تفنگدارهای چهارصددستگاه

عکسی از میان عکس‌هایش بیرون می‌کشد. می‌گوید: «به ۳ تفنگدار در چهارصددستگاه معروف بودیم. من، «اکبر اعتصامی» و «امیر ابری» آن زمان هر سه فوتبالیست‌های خوبی بودیم و سرمان از هم جدا بود. با هم درس می‌خواندیم، با هم ورزش می‌کردیم و با هم به تیم باشگاهی رفتیم. امیر ابری خیلی زود از دنیا رفت و از ما جدا شد و دیگر گروه ۳ تفنگدار هیچ معنایی نداشت. وقتی من در خارج کشور اکبر اعتصامی را دیدم هر دویمان احساس کردیم که هنوز داغ امیر ابری برایمان تازه است. او جوان بااستعدادی در فوتبال بود.»

وقتی لباس افسری پوشیدم

«داستان پیوستن من هم به تیم پاس روایتی است که شاید دلتان بخواهد بشنوید. این باشگاه زیر نظر پلیس تهران بود و به‌عنوان نماد ورزش پلیس به شمار می‌رفت. آن زمان از ورزشکاران دعوت می‌کردند به این تیم بیایند. سال ۱۳۴۴ تحصیلات دبیرستانی‌ام تمام شد. قاعدتاً باید خودم را به نظام وظیفه برای خدمت عمومی معرفی می‌کردم اما با توجه به موقعیت ورزشی خوبی که داشتم طبق مقررات دانشگاه پلیس بدون کنکور به‌عنوان دانشجوی این دانشگاه پذیرفته شدم و خودبه‌خود با ورود به دانشگاه پلیس به عضویت تیم پاس درآمدم. اما اینها شاید همه بهانه باشد. زیرا در تیم پاس یک نفر عضویت داشت به نام حسن حبیبی که برای من با او بودن از همه خوشی‌های زندگی‌ام بالاتر بود. وقتی حسن حبیبی به پاس رفت خیلی از اهالی همین محله مثل من و همایون شاهرخی هم به این تیم پیوستیم. خوب یادم است وقتی می‌خواستم لباس افسری بپوشم صبح زود از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم، نماز خواندم و خواستم خداوند در این لباس کمک کند. ۱۰ سال در این باشگاه بازی کردم و در ۲ سال پایانی کاپیتان این تیم بودم. سال ۱۳۴۸ به تیم‌ملی نیز دعوت شدم و توانستم در ۱۰ بازی ۳ گل به ثمر برسانم. ۲ جام ملت‌های آسیای ۱۹۶۸ و جام ملت‌های آسیای ۱۹۷۲ عضو تیم‌ملی بودم که توانستیم قهرمان آسیا شویم. وقتی به جام‌جهانی فوتبال ۱۹۷۴ راه پیدا نکردیم در بازی با کویت کفش‌ها را آویزان کردم. پس از ۲ ماه از بازنشستگی از فوتبال ملی از فوتبال باشگاهی نیز خداحافظی کردم و مربی شدم.»

 مگر چه کاره شده‌ای؟

خانه برادرش هنوز در محله دلگشاست. می‌گوید: «اینجا که می‌آیم گریه‌ام می‌گیرد. خاطرات آنقدر برایم زنده هستند که خیال می‌کنم هنوز بچه‌ها وسط زمین بازی می‌کنند و صدای سوت و دست زدنشان در فضا می‌پیچد. برادر بزرگم دوست نداشت من فوتبال بازی کنم. هر بار که می‌فهمید به فوتبال آمده‌ام حسابی تنبیه‌ام می‌کرد. می‌گفت: باید درس بخوانی. اما پدرم زیادکاری به من نداشت و می‌گفت: من فقط موفقیت تو را می‌خواهم. یکبار در زمین چهارصددستگاه مسابقه می‌دادیم که متوجه شدم برادرم کنار زمین به من نگاه می‌کند. راستش ترسیدم. اما آن روز در مسابقه خوش درخشیدم. بعد از بازی برادرم سراغم آمد و گفت: اصغر چقدر خوب بازی می‌کنی و بعد از آن حامی من شد.» شرفی می‌خندد و می‌گوید: «وقتی دیگر حسابی معروف شده بودم و قهرمانی آسیا را کسب کرده بودیم یکبار پدرم در خانه گفت: اصغر مگر تو چه‌کاره شده‌ای که همه از تو می‌گویند و به من احترام می‌گذارند؟»

برچسب‌ها