همشهری آنلاین - مریم قاسمی: آیا تاکنون نام محلههای فهیمآباد، گلابدره، آذرآباد و نجفآباد را شنیدهاید؟ آیا تاکنون گذرتان به این دور و اطراف افتاده است؟ اگر خوب دقت کنید... صدای کسانی را میشنوید که در همین حوالی زندگی میکنند؛ کسانی که شاید اسم محلهشان برای شما ناآشنا باشد، اما آنها هم مثل ما و شما ساکن همین شهرند. همینجا هستند؛ در همسایگی ما. حتی پیشتر از آنکه گذر ما به این دور و اطراف بیفتد، آنها در این گوشه و کنارها رحل اقامت افکنده بودند. میخواهیم پای حرف کسانی بنشینیم که در محلههای کوچکی مثل فهیمآباد، گلابدره، آذرآباد و نجفآباد سکونت دارند؛ محلههایی که شاید به بزرگی علیآباد، نازیآباد، جوادیه و خزانه نباشند، اما همانند آنها مردمانی دارند با دلهایی بزرگ و درددلهایی که شاید فرصتش نباشد همه را با شما در میان بگذارند. همه اینها بهانهای است برای آنکه سرمان را بلند کنیم و نگاه دیگری به چهار کنج منطقه ۱۶ بیندازیم و یادمان بماند که حتی اگر غمهایمان با هممحلهایهایمان یکی نیست، شادیهایمان میتواند یکی باشد. اهالی فهیمآباد، گلابدره، آذرآباد و نجفآباد از دیروز، امروز و فردای محله کوچکشان برای ما میگویند.
قصههای خواندنی تهران را اینجا ببینید
وجه تسمیه فهیمآباد، «فهیمیان» مالک زمینها بود
برای اهالی فهیمآباد سخت است که آن گذشتههای دور محلهشان را به یاد بیاورند. حرفش که بیفتد، به همین جملهها بسنده میکنند که اینجا همهاش زمین کشاورزی بوده است. نه خبری بوده از آن آپارتمانها که حالا افق شمالی محله را به اشغال خود درآوردهاند و نه از این خانهها که دیری است رنگ فرسودگی به خود گرفتهاند. البته وجه تسمیه فهیمآباد را از همه ساکنان اندکشمارش میشود پرسید و به یک جواب دقیق و روشن رسید. حتی «بهرام وفایی» هم که ۳۵ سال بیشتر ندارد، این را میداند؛ اینکه زمینهای این محله کوچک متعلق بوده است به فردی به نام «علی فهیمیان». همین اسم کافی است تا بفهمی که چرا اینجا را «فهیمآباد» صدا میکنند. اطلاعات تاریخی درباره این محله اما به همینجا خلاصه میشود. «محمدرضا فکوریان» هم که ۴۰ سال تمام است در این حوالی زندگی میکند، ترجیح میدهد بیشتر از همین روزها حرف بزند تا از گذشتهها. پیرمرد، بدون مقدمه میرود سر اصل مطلب: «میگویند اینجا توی طرح است. فعلاً گفتهاند که قرار است تعدادی از خانهها را بخرند. من سر درنمیآورم از این حرفها... میخواهند خانهام را متری چند از من بخرند؟ یا جای آن خانهای مثل همین که دارم توی آن زندگی میکنم، تحویلم بدهند. بعدش هرکاری که میخواهند، بکنند.»
مثل اینکه فکوریان خوب میداند که این خانه در جنوبیترین نقطه منطقه۱۶، در محلهای که یک طرفش به بزرگراه آزادگان میرسد و طرف دیگرش به آپارتمانهای چندطبقه، قیمتی به مراتب کمتر از اینها دارد. این است که روشنتر حرف میزند: «ببین دخترم... این دستهای من است. بعد از ۵۰ سال کارگری، فقط همین خانه را دارم. نمیتوانم که آخر پیری بروم مستأجر شوم.» کمکم اهالی دیگر فهیمآباد هم از راه میرسند و هریک به سهم خود حرفی میزنند و چیزی میگویند. «محمد تیموری» که از چهرهاش پیداست بیش از ۵۰ سال دارد، اشارهای به دور و اطرافش میکند: «خودتان نگاه کنید دیگر... اینجا هیچ امکاناتی ندارد. بچههای ما جایی ندارند برای بازی کردن.» او از مسئولان شهرداری میخواهد که هرچه سریعتر تکلیف این محله را روشن و خانهها را از اهالی خریداری کنند؛ خواستهای که البته با واکنش فکوریان مواجه میشود؛ چراکه او معتقد است این خانهها را به قیمتی نهچندان قابلتوجه از آنها میخرند و... بحث، میان آنها بالا میگیرد و خبرنگار ترجیح میدهد فقط یک شنونده باشد؛ یک ناظر بیرونی که دارد حکایت آینده فهیمآباد را از زبان اهالی آن میشنود.
گلابدره، همان کوی کارمندان راهآهن سابق
«اینجا کوی کارمندان راهآهن است ... کوی کارمندان راهآهن! » این را یکی از اهالی گلابدره به ما میگوید که مویی سفید کرده و به قول خودش، ۶۰ سال است در این حوالی زندگی میکند، در ابتدای بزرگراه بعثت، خیابان شهید امامی، کوچه صداقت؛ خودش را «هیچ» معرفی میکند و ترجیح میدهد اسمی از او در میان نباشد: «اسم من به چه کارتان میآید... شما از من پرسیدید که چرا به اینجا میگویند گلابدره... من هم جوابتان را دادم... خلاص! » جواب این هممحلهای موسفید اما به همینجا خلاصه نمیشود. او کمی هم به حافظهاش رجوع میکند و حرفهایش را به اطلاعات تاریخیای میآمیزد که البته خبرنگار نه آنها را تأیید و نه تکذیب میکند: «همه این زمینها برای زن رضاخان بود که بهش میگفتند ملکه مادر. داخل محوطه راهآهن قرار داشت. همه را قطعهقطعه کردند و دادند به کارمندان راهآهن. من هم خودم از بازنشستههای راهآهنم. بعدها یک عده آمدند و به اینجا گفتند: گلابدره. اصلش همان است که گفتم: کوی کارمندان راهآهن. توی سند خانههایمان هم نوشته: فرحآباد.»
گلابدره، فرحآباد، کوی کارمندان راهآهن... مسئله دیگر این اسمها نیست؛ گو اینکه اگر در خیابان امامی راه بیفتید و در کوچههای باریک و کوتاه آن قدم بزنید و پای حرف این و آن بنشینید، همه این اسمها را تأییدشده میبینید. اما خب، قرار نیست اسم واقعی این محله را در این فرصت اندک کشف کنید. کافی است چند قدمی از کوچه صداقت جلوتر بروی و برسی به جایی که ریل راهآهن از آن سوی بزرگراه بعثت میآید و به کارخانه سیلو میرود. همانجا میتوانید بایستید و از یکی مثل «منصور حمیدی» بپرسید که این ریل، اینجا چه کار میکند. آن وقت برای تو از ترکهایی خواهد گفت که روی دیوار خانههای این دور و اطراف به جا مانده؛ ترکهایی که یادگار رفتوآمد دائم قطار در این نزدیکی بوده؛ رفتوآمدی که ظاهراً چند سال است متوقف شده، اما او که از همسایههاست، از اضافه شدن خطوط جدید میگوید؛ خبری که البته باز هم خبرنگار آن را نه تأیید و نه تکذیب میکند. حمیدی نگران است و نگرانی را میتوان در چهره این مرد میانسال و چشمهایش بهراحتی دید.
آذرآباد، به ما میگویند ساکنان جزیره
قبلاً به اینجا میگفتند ترکآباد. بعدها اسمش شد آذرآباد. البته اهالی محله از کوچه آذرآباد سوم به آن طرف (طرف میدان بهمن) را زورآباد صدا میکردند؛ چون هرکسی زور بیشتری داشت، میآمد و قطعه زمینی را در آن گوشه و کنار صاحب میشد و خانهای میساخت!
حالا همه این مجموعه را یکجا و البته با همان لحن طنزآمیزی که ایرانیان استاد آنند، «جزیره» مینامند؛ محدوده کوچک مسکونی که دور تا دورش را مجموعههای صنعتی فراگرفته است؛ جایی در حاشیه بزرگراه بعثت، کمی پایینتر از چهارراه چیتسازی، روبهروی کارخانه سیلو. بله، آذرآباد همین است که شما هنگام عبور از بزرگراه بعثت، از پنجره خودرویتان میبینید: ۶ تا کوچه، یک بقالی، یک نانوایی بربری و دیگر هیچ. سالها میگذرد از آن روزی که مسئولان کارخانه سیلو تصمیم گرفتند زمینهایی را روبهروی این کارخانه به کارکنانش واگذار کنند. حالا دیگر همه آن کارکنان بازنشسته شدهاند و دیری است اینجا در محله آذرآباد در کنار یکدیگر زندگی میکنند.
بی دلیل نیست که در این حوالی همه همدیگر را میشناسند. هرچه باشد، نه کسی به این محله میآید که خانهای بخرد و نه کسی از این محله رفته که خانهاش را بفروشد. همینطوری است که کمتر غریبه و مهمانی در آذرآباد گم میشود. به کوچه آذرآباد دوم بروید و سراغ کسی را بگیرد که مثلاً در کوچه آذرآباد پنجم زندگی میکند. به احتمال زیاد، کمتر از یک دقیقه شما را روانه خانه طرف میکنند. اینها اما فقط یک روی سکه را نشان ما میدهد که شاید روی خاطرهبرانگیز و دوستداشتنی آن هم باشد. روی دیگرش را هم باید دید که راستش تعریف چندانی ندارد. نیازی نیست که پای حرف بزرگترها و موسفیدهای محله بنشینید. احترام آنها البته واجب؛ اما حتی «صفورا تالابی» که بانویی خانهدار است میتواند از سختیهای زندگی در چنین محدودهای برایمان حرف بزند: «خب، اینجا فقط یک نانوایی بربری دارد. اگر بخواهید نان لواش بخرید، باید سوار اتوبوس شوید و تا سر نازیآباد بروید. همین یک بقالی را میبینید سر آن کوچه... همین یکی هم وقتی بسته باشد، کارمان درمیآید. باید تا نازیآباد برویم و برگردیم. مدرسه هم که تکلیفش روشن است. دخترها میروند چهارراه خانیآباد و پسرها میروند نازیآباد. پیرایشگاه و مغازههایی مثل این هم به همینترتیب. اینجا فقط تعمیرگاه و کارواش ماشین دارد. آنها هم فقط به درد کسانی میخورد که از اینجا رد میشوند. تازه به همه اینها باید دود خودروهای ترمینال جنوب را هم اضافه کرد.»
نجفآباد یا مثلث برمودا، مسئله این است؟
«رحمان خدامیان» فقط ۴۰ سال دارد. از همان اول یاد گرفته که بگوید بچه ترمینال است: «اگر از من بپرسند، میگویم بچه ترمینالم... ترمینال جنوب. برای جایی هم بخواهم نامهای چیزی بفرستم، روی پاکتش مینویسم: تهران ـ بزرگراه بعثت ـ جنب مخابرات ـ کوچه شهید رفیعی» همین است که وقتی از او میپرسید چرا اسم این محله را «نجفآباد» گذاشتهاند، سرش را تکان میدهد و به شما میفهماند که نمیداند. دوباره میپرسید: «چکور هم صدایش میزنند... نه؟ » بله، به اینجا چکور هم میگویند. میخواهید مطمئن شوید: «شکور؟ » خیالتان را راحت میکند: «شکور نه... چکور.» باز هم دوست دارید بدانید که این اسم از کجا آمده و چه معنی میدهد.
این یکی را هم او نمیداند. علی که پشت دخل بقالی پدرش در همان کوچه تنگ و باریک رفیعی ایستاده، فقط این را میداند که بیشتر مشتریها از رانندهها و مسافران ترمینال جنوبند که برای خرید به اینجا میآیند.» این جوان ۳۷ساله، سپس شروع میکند حرف زدن درباره محلهای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است. او مطلقاً دل خوشی از این نجفآباد ندارد و به آن لقب «مثلث برمودا» را میدهد: «هر کسی گذرش به این محله افتاد، دیگر نتوانست از آن بیرون بیاید. خانواده خود من، ۷۰ـ ۸۰ سال است که اینجا زندگی میکنند.» علی میگوید: «زندگی در اینجا به همین سادگیها نیست. اکثر این خانهها فرسودهاند.» درددلهای او تمامی ندارد: «دیوارهای خانهها همه ترک برداشتهاند بس که از اینجا قطار و اتوبوس رد میشود.» برایش فرقی نمیکند که نجفآباد توی طرح باشد یا نه؛ چون به شکل تقدیرگونهای پذیرفته که سرنوشتش به این شکل رقم بخورد: در این محله به دنیا آمده، بزرگ شده و به زندگی ادامه میدهد؛ حتی اگر دوستش نداشته باشد.