همشهری آنلاین _ رضا نیکنام : قدیمترها مردم روراستتر بودند و هرچه که به چشم میدیدند به زبان میآوردند. اسمی هم که سر یک خیابان یا یک کوچه میگذاشتند بیدلیل نبود؛ اگر در یک کوچه نجاری بود میشد کوچه نجاری یا اگر قناتی در کوچه بود، میشد کوچه قنات! بستگی داشت که چه چیزی از بقیه مهمتر و تو چشمتر است. وقتی خیابانی عباسی بود و تا زانو درخاک و گل فرو میرفتی، تعارف نداشتند و یک خاکی میبستند به دم عباسی و میشد «عباسی خاکی». قدیمترها، خاکی بودن یک خیابان امری عادی بود و حالا چه دلیلی داشت که اسم یک خیابان را بگذارند خیابان عباسی خاکی، خدا عالم است. ما که در آن روزگاران نبودیم، اما حالا در اوقات عصرگاهی سرکی کشیدیم به حال و هوای امروز این خیابان.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
مردمانی با کولهباری از سفر
معمولاً مسافرانی که در ایستگاه مترو ترمینال جنوب پیاده یا سوار میشوند به نسبت بقیه ایستگاهها، بار و بندیلشان بیشتر است و با توجه به اینکه چه ساعتی از شبانهروز و یا چه تعداد مسافری که سوار یا پیاده میشوند، وسایلشان کم یا زیاد میشود. ساکهایی که با تنبلی، قرقرکنان روی زمین کشیده میشوند و سربازهایی که کولهپشتی به دوش، به سمت ترمینال برای رسیدن به اتوبوس هستند و یا آدمهایی که با خوشحالی از اینکه لحظاتی دیگر خانوادههایشان را میبینند، به سمت ورودی مترو در حال دویدنند!
بچههایی که شادمان هر کدام یک طرف ساک را گرفتهاند و ته دلشان غنج میرود که میروند به شهرستان، برای گذران چند روزی و دویدن در کوه و دشت و تا دلشان بخواهد خوردن میوههای نشسته از روی درخت و از ته دل جیغ و داد کردن؛ و پدر خستهای که پاشنه کفشش را خوابانده و لخ لخ کنان چمدان قدیمیاش را میکشد و پشت سر زن و بچهاش میرود. اینها تصاویری کوتاه، اما پرقصه از نمای یک خیابان قدیمی در جنوب تهران است.
داستان دستفروشها و بساطشان
همان دم درخروجی مترو ترمینال جنوب، پیرمرد فقیری چند اسکناس به دست، التماس دعا دارد و مرتب از این سمت ورودی مترو به سمت دیگر تغییر مکان میدهد و کیسه خالی برنجی را همراهش میکشد. بساط دستفروشها هم از ابتدای در ورودی شروع میشوند و به سمت چپ امتداد پیدا میکنند. اما دست راست مرد جوانی زیراندازی را به دقت پهن کرده و پسر بچهای ۵_۶ ساله را رویش نشانده و با باد بزن، زغالهایی را باد میزند که حالا حالاها خیال سرخ شدن ندارند. بوی زغال در هوا پیچیده، نگاهم را میچرخانم و دنبال چیزی برای کباب شدن میگردم و بالاخره گونی بلالها را روی موتورش پیدا میکنم و خیالم راحت میشود! اما دلیل آوردن پسربچه برایم معما میماند. دستفروشها اغلب مرد هستند و بیشتر جنسهای مردانه میفروشند؛ از کمربند و کیف موبایل گرفته، تا شلوار و پیراهن و تیشرتهای مردانه. حتی بدلیجاتشان مردانه است و کیفهایی که جان میدهند برای اینکه به دست بگیری و همه «آقا مهندس» صدایت کنند!
مرد دوچرخهسوار خیال پیاده شدن ندارد!
زن و مرد جوانی که در مترو با هم همسفر بودیم مثل من چند بار پیادهرو را گز میکنند تا بالاخره سوغاتی بخرند. تا ساعت حرکت اتوبوسشان نیم ساعتی باقی مانده است. این وسط مرد بلوچ با لباس محلیاش، شلوار جین پرو میکند – خدا خدا میکنم معاملهاش نشود و او جینپوش نشود! ـ. مردی که کیف و مخلفات و متعلقات موبایل میفروشد به دستفروش کناریاش میگوید: «میخواهم بروم مرخصی و ۲۴ ساعت در اختیار زن و بچه باشم.» برایم این سؤال پیش میآید که مرد از چه کسی میخواهد مرخصی بگیرد، از خودش یا صاحبکار!؟ اسباببازیفروش هم در میان این دستفروشان هست. از خرس پاندایی که دنبال توپش میدود یا عروسک مردی که هر بار گذرم به خیابان عباسی افتاده، روی دوچرخهاش سوار بود و قصد پیاده شدن هم ندارد. هلیکوپتری که هر چند دقیقه به پرواز درمیآید و نیازی هم به سوختگیری ندارد! اینها هر بابایی را به هوس میاندازد که دست در جیب کند و سوغاتی برای بچههای چشم به راهش بخرد.
از خوراک و پوشاک تا لاستیک و عطر
مغازههای خیابان عباسی جوری ردیف شدهاند که دست به نقد احتیاجات کسانی را که از راه میرسند یا قصد سفر دارند برآورده کنند. حالا خوراکی باشد یا پوشیدنی یا ابزار فرهنگی! میان مغازههای این خیابان ۲_۳ مغازه است که از قضا باز هم حسابی مردانه است اما این بار به کار وسیله زیر پای مردها میآید، آن هم لاستیکفروشی که بیشتر لاستیکهایش مخصوص ماشینهای سنگین و اتوبوس است. مغازه دیگری هم آن نزدیکیهاست که انواع و اقسام وسایل تزیینی دارد که به درد عروس بیابان کردن ماشینهای خطی و اتوبوس میخورد. از «الایدی» و آویز و پرچم گرفته تا انواع و اقسام چراغها و بوقهایی که در خلوتی کویر و سکوت شبهایش به صدا در میآیند برای ماشینهای آشنایی که از کنارشان رد میشوند یا از قضا حواسشان به رانندگیشان نیست! البته ناگفته نماند در بین فروشندههای این «مردآباد» گهگداری فروشنده زن هم پیدا میشود. آن هم در عطر فروشیهایش که دخترهای فروشندهاش به رهگذران عطر اسپری میکنند و یکیشان به شوخی کلاه پسر بچهای را عطر میزند! و دیگری بر شیشه مغازهاش نوشته: «عطر بهاری رسید! » تا پیش همسایهاش کم نیاورد.
ایستگاه دلضعفه و شکمهای گرسنه!
«ایستگاه دلضعفه» اسم خوبی است برای اغذیهفروشیهای جلوی ترمینالها و رانندههایی که گرسنه و تشنه از راه آمدهاند یا مسافرانی که غذای بین راه نخوردهاند. سرکی میکشم در غذا خوریها، این وقت روز غذا دارند و چند مشتری مشغول غذا خوردن هستند. فقط میبینم چنان با اشتها میخورند که انگار از قحطی آمدهاند! از طباخی بوی سیرابی بلند شده و عطر آن پیادهرو را پرکرده است.
گرچه هوا بهاری است اما این هوا برخی آدمها را میکشد سمت بستنی، خاکشیر و شربت آبلیمو که خودش حکایتی دارد. غیر از مغازهای که بهطور رسمی این خوراکیها را میفروشد! آنجا که مغازهها تمام میشود، فروشنده سیاری بستنی و شربت آبلیمویی را که چند لیموی تازه در آن غوطهورند به همراه قالب یخی بزرگ در ظرفی که بیشتر به آکواریوم میماند، مرتب هم میزند تا تگری شود و چند جوان خوشتیپ، نفری یک لیوان شربت آبلیمو را یک نفس سر میکشند. نزدیکشان میشوم و آهسته میپرسم: «خدا وکیلی بهداشتی هست؟» میترسم صدایم را فروشنده بشنود و ناراحت شود. یکی از آن جوانان پاسخ میدهد:«آره ما هر بار از اینجا رد میشویم شربت آبلیمو میخوریم، تا الان هم بلایی سرمان نیامده، به نظرم به امتحانش میارزه.» یکی دیگر لیوان خاکشیرش را میگیرد و همانطور که سریع سمت مترو میرود محتویات لیوانش را مزه مزه میکند.
خیابان عباسی با سر میخورد به بزرگراه
کنار دستفروشان سیار، مرد سهچرخهسواری که همیشه حوالی ساعت ۵ _۶ میآید بساطش را پهن میکند،در آنجا شمعدان لاله و وسایل کاملاً ایرانی و ظروفی مسی و فیروزهکاری شده به همراه تعدادی از تولیدات برادران چینی وتایلندی دیده میشود. زن دستفروشی را میبینم که اجناسی که میفروشد با بقیه فرق اساسی دارد. ماکارونی، رب گوجه فرنگی و رشته آش و در کل ۲ـ ۳ تکه جنس میفروشد که با هم سنخیتی دارند. به سمتش رفته و از دلیل کارش میپرسم که پاسخ میدهد: «مادر جان از سر بدبختی و بیچارگی است که توی اینجا نشستهام وگرنه از خدام بود، توی خونه لم بدهم جلوی باد کولر.» دختربچه ۳ـ ۴ سالهای با موهای فرفری سیاه در هیاهوی پیادهرو بدون اینکه گریه کند میرود و میآید و مادرش را صدا میکند، نمیدانم کدام یک از خانمها که سرگرم چانهزدن با فروشندهها هستند مادرش است و من به روزنامهفروشیای میرسم که انگار آخر خط است، دستفروشها هم تمام میشوند و فقط مردهایی که کنار موتورهایشان تکیه دادهاند انتهای پیادهرو را قرق کردهاند. خیابان عباسی با سر میخورد به بزرگراه بعثت و نصف میشود! مسافرکشها همکاری با من ندارند انگار روی پیشانیام میخوانند که نه راهآهن میروم، نه کشتارگاه!؟