«این گلدان سنبل برای زری خانم، این بوتة نرگس برای پری خانم. این جعبه بنفشه برای آقا سیروس، این گلدان لاله برای آقا بهروز.»
گوش کن. صدای رودخانه میآید. صدای گنجشکهای بازیگوش. صدای قیل و قال بچهها... صدای قصه... چند وقت است کسی برایت قصه نگفته؟
آنطرف، پشت دروازههای شهر، خاله پیرزن روز اول بهار صبح زود خانه را تمیز میکرد، حیاط را آب و جارو میکرد. فرش میانداخت توی ایوان و مینشست منتظر عمو نوروز، اما کمکمک چشمهایش گرم میشد و خوابش میبرد.
تو خوابت نبرد از گرمای قصة من. نگاه کن. به رنگها نگاه کن. به صورتی و سبز و آسمانی. قصهام رنگی است.
عمو نوروز که به خانة خاله پیرزن میرسید، دلش نمیآمد از خواب بیدارش کند. یک شاخه گل همیشهبهار از باغچه میچید و توی دامنش میگذاشت و کمی نقل و شربت میخورد و میرفت.
تصویرگری: سمیه علیپور
چه بویی میآید! بوی شربت بیدمشک و شکوفة نارنج...بوی قصه.
آفتاب که پهن می شد توی ایوان، خاله پیرزن بیدار می شد. میدید که ای داد بیداد! عمو نوروز آمده و رفته و او باز هم نتوانسته او را ببیند. خاله پیرزن کلی گریه میکرد و از اشکهایش، آن سال عید، توی شهرها باران میبارید. کلی داد و فریاد میکرد و توی شهرها رعد و برق میآمد. لحاف پنبهایاش را پاره میکرد و توی شهرها برف میآمد. اما آخرش مجبور میشد صبر کند تا یک سال دیگر.
و چه طعمی! مزة نقل پسته و برگة زردآلو. من قصههای شیرینی دارم.
هیچکس نمیداند خاله پیرزن عمو نوروز را دیده یا نه. میگویند اگر عمو نوروز و خاله پیرزن همدیگر را ببینند، دنیا به آخر میرسد. میگویند هرکس عمو نوروز را ببیند تا دنیا دنیاست، جوان میماند.
یک روزگاری روزها پر بود از قصه و بازی. زمستان که به آخر میرسید، بهار که میشد، پیکهای نوروزی راه میافتادند توی شهرها و روستاها، توی کوچهها و پسکوچهها، توی دل آدمها.
«کوسه برنشین» میآمد که خودش را باد میزد با بادبزن و میگفت:« گرم است، گرم است» و مردم به او گلولههای برفی میزدند.
«آتشافروز» میآمد و «حاجی فیروز» که لباس سرخ میپوشید با کلاه بوقی و صورتش را سیاه میکرد و بازی در میآورد و آواز میخواند.
«میرنوروزی» میآمد و فرمانهای عجیب و غریب میداد و مردم را میخنداند.
«نوروزیخوان» میآمد و در کوی و برزن راه میافتاد و شعر نوروز میخواند: باد بهاران آمده، گل در گلستان آمده، مژده دهید بر دوستان، این سال نو باز آمده...
نمیدانم تقصیر تلویزیون است یا کامپیوتر یا ترافیک؛ یا مادربزرگها بیحوصله شدهاند.
میدانم که قصهها دارد فراموش میشود. میدانم که روزها رنگی میشود از قصهها. میدانم که باید به قصه ها دل بدهیم.
----------------
* کوسه برنشین ها، آتش افروزها ، میرهای نوروزی ، نوروزی خوان ها و خیلی های دیگر پیام آوران بهار بودند. روزهای پایانی سال در کوچه و خیابان می گشتند و با ترانه خوانی و نمایش های شاد به مردم مژده آمدن بهار را می دادند.