انگار کاری مانده است توی امسال که ممکن است یادم برود و جا بماند. انگار اگر من بنشینم، بهار نمیآید. انگار...حالا دیگر سبزه مادرم آنقدر بلند شده که میتوانم دورش یک روبان قرمز ببندم، این یعنی وقت هفتسین است.
تصویرگری: سمیه علیپور
یعنی دوباره آینه و شمعدان و قرآن و سبزه و سیب و سنجد و سمنو و سنبل و سرکه و سیر و سماق و سکه و تخممرغ رنگی و تنگ بلور ماهی قرمز و نارنج در کاسهای آب.
لحظة« یا مقلبالقلوب» نزدیک است. چشم میدوزم به ساعت در انتظار و نگران که نکند لحظهای حواسم جا بماند و سال تازه بیخبر بیاید. نکند دعایی یادم برود، نکند اسمی یادم برود. همة کارهایم را کردهام؟ نکند...
و میآید. مثل لحظة چرخش ماهی در تنگ بلور. مثل گردش نارنج در کاسة آب، با صدای توپ و آن موسیقی آشنا. خستگیها میرود. نگرانیها میرود. جایش آرامش است و آرزو. نفس عمیقی میکشم. همه چیز از اول... بوی بهار میآید. این بهار من است. این همه روز پیش روی من. مال من.