یه دل شیکسته دارم!
یه دل شیکسته دارم! به اندازه نزدیک به هر دقیقه از هر لحظه از هر ماه، که روی هم میشه 12ماه! نمیدونم باید باهاش چهکار کنم! آخه نزدیک به هر دقیقه از هر لحظه از هر ماه، از دستش رنج کشیدم! هر دفهام خواستم یه جورایی نادیدهاش بگیرم، باز دیدم نمیشه!
دیروز داشتم با خودم فکر میکردم سال داره تموم میشه؛ یعنی با این دل شیکسته، باید وارد سال جدید بشم؟ آیا باید غم بیمعرفتی همکلاسی و رقابت دوست و یواشی در گوشتان بگم، حسودی آبجی جون و پٌز موبایل مدل فلان پسرخاله و چشمغره بابا و مامانرو، به خاطر انجام چند تا کار مثلاً نادرست دمدستی و بیارزش، بازم یدک بکشم. و با سنگینی که برام دارن، به بهار سال 1388 بگم سلام، حال شما خوبه! حال من چهطوره؟! نه... نمیتونم. خیلی وحشتناکه نمیخوام سال تازهرو اینطوری شروع کنم، چیکار کنم؟
از بیطاقتی، خٌل میشه آدم!
دیگه تحمل این رفتارهای ناجوررو ندارم. اگه آسمون به زمین بچسبه، بازم این حرفو میزنم، چون وجودم اینقدری ارزش داره که نخوام باهام با بیارزشی و اخم، رفتار بشه! اما... نمیدونم. گاهی وقتا، اونقدر تعجب میکنم و بهتزده میشم که نمیفهمم با اینطور رفتارها باید چیکار کنم! اونوقت یکهو میزنه به کلهام! یه دفه خُل میشم و قاطی میکنم؛ چون میبینم یه چیزی که اسمشو گذاشتن طاقت، کم آوردم! اصلاً مگه طاقت، چهقدر طاقت داره؟ بهجز یه «ط» دستهدار و یه «الف» و یه «قاف» و یه «ت» دو نقطه، مگه چیز دیگهای هم داره؟! خب، معلومه که نداره! پس چرا فرهنگ لغت، یک عالم معنی برای طاقت نوشته؟! چرا همه، وقت ناراحتی به آدم میگن، خدا بهت صبر بده؟! یعنی صبر،
یه جور طاقته؟! اگه قرار بود من، بهار باشم، برای رسیدن به این فصل، سه ماه زمستونرو طاقت میآوردم؟ وای، یعنی طاقت من از فصلها هم کمتره؟!...
قهر تا آخر دنیا!
گفته بودم مادرم نباید بفهمه! اما سرشرو انداخت پایین و راست دماغشو گرفت و رفت پشت در خونهمون و زنگ دررو زد و همه چیرو گذاشت کف دست مادرم! ای آدم بیمعرفت! تا آخر دنیا هم که زنده باشم، باهاش آشتی نمیکنم. مگه خوبه آدم یه چیز محرمانهرو به کسای دیگه خبر بده؟ کسای دیگه؟! نه بابا، مادر من که کسی دیگه نیس. مادرمه، نه غریبه نیست که... اگه بود که تا فهمیدش، پا نمیشد بیاد مدرسه! یعنی اصلاً اگه اون نیامده بود که معلوم نمیشد توی نمرههام اشتباه شده! اونوقت من با اون نمرههای افتضاح، چیکار میکردم؟ طفلک دوستم! بیخودی با هاش قهر کردم! حالا راست راستی، اگه راهی برای آشتی پیدا نشه که قهرمون تا آخر دنیا طول میکشه! اونوقت چیکار کنم؟ تازه، سال جدیدم که نزدیکه!راستی، کارت تبریک خوشگل که مخصوص دوستان قهر کرده با هم است رو از کجا میشه رفت خرید؟!
این کلهاس یا معدن ذغال؟
کلهام شده عینهو یه معدن ذغال! اما راستی، ذغال معدن داره؟ وای، چرا بازم نمیدونم؟! اما خب، بازم کسی نباید بفهمه که من نمیدونم! چون اونوقت حتماً بازم فکر میکنن من نادونم! اما خودمونیم، اینطوری بهتره، یا این که آدم یه جورایی جواب درست هر سؤالی رو که داره، بفهمه؟ ولی آخه آدم از کی بپرسه؟ مگه هفته پیش نبود که رفتم پیش همکلاسی همهچیز دانم و پرسیدم، آدم چهطوری میتونه به کینه، بیاعتنا باشد؟! خب، جوابمو داد، اما بعدش چیکار کرد؟ رفت جلوی همه و پز داد، که بله... فلانی اومد از من راهنمایی گرفت. تازه، اگه قضیه همینجا تموم شده بود، باز طوری نبود. از دوستی که توقع نداشتم، اومد و گفت: ببینم فلونی... تو کینهای بودی و ما خبر نداشتیم؟!
آخ که کینههای دلم داره میزنه به کلهام و اونجارو عینهو یه معدن ذغال، سیاه میکنه! سیاه سیاه! سیاه؟! نه... نه... نمیخوام. نمیخوام نه دلم، نه کلهام، نه فکرم، نه هیچ کجای دیگه، مثل معدن ذغال، سیاه باشه! باید وقتی بارون بهار بارید، بپرم و قلبمرو بگیرم زیرش تا حسابی تر و تمیز بشم!! باید وقتی بهار اومد، بگم سلام بهار، حال من چهطوره؟! اما راستی، بالاخره نفهمیدم ذغال، معدن داره یا یه جور دیگه درست میشه!!
این خط را بگیر و بیا!...
یک خط پیچ واپیچ مستقیم غیرمستقیم را بگیر و بیا. بیا... بیا... بیا.... درست شکل خط سیر یا مسیر رگها و مویرگهای بدنت!
میدونی که... رگها و مویرگها، خونرو به تموم بدن ما میرسونن و باعث میشن تا ما زنده بمونیم، راه بریم و فکر کنیم و کار کنیم. یا این که مثل دریا، گاهی توفانی بشیم و گاهی مثل یک نهال، جوونه بزنیم و مثل فصل و سال و ماه و ساعت و شب و روز و غروب و طلوع خورشید، تغییر کنیم. تازه بشیم، کهنه بشیم و پیر بشیم، جوون بشیم، دانا بشیم، قشنگ و آگاه بشیم، بزرگ بشیم. یه معدن طلا بشیم!! رشد کنیم، رشد کنیم، رشد کنیم تا جایی که بفهمیم و بدونیم و حس کنیم اگه چیز ناراحت کنندهای پیش اومده یا میآد، همه و همه، برای اینه که بتونیم توی وجود و فکرمون، یه پیادهروی حسابی و از روی فرصت بکنیم! یه پیادهروی خوب که وقتی جلوی دل شکستهمون، یا توی برکه راکد کمطاقتی و بدبینی و شک و حسادت و حساسیت و توقع بیجا و قضاوتهای تند و تیزمون رسیدیم، با آرامش، توقفی کنیم و بپرسیم! راستی، بهتر نیست ما هم مثل بهار، که سرمای سخت زمستون و ناراحتیهای اونو فراموش میکنه و در سال تازه و نو، با یه شروع شیرین، به همه چیز لبخند میزنه، همه ناراحتیهای درست و نادرستمونو فراموش کنیم و به سال تازهای که داره میآد، لبخند بزنیم تا بتونیم خیلی طبیعی و شاد، بهش بگیم! سلام بهار! من خوبم، حال شما چهطوره؟