تاریخ انتشار: ۴ تیر ۱۳۸۸ - ۰۸:۲۴

علی مولوی: می‌خوام برای مامانم کولاک کنم. روز مادر هفته دیگه است و من از الان دارم پول‌هام رو جمع می‌کنم که یه هدیه خیلی خیلی خیلی توپ برای مامان کوکبم بگیرم!

حالا که امتحان‌هام تموم شده، هر روز مثل پارسال، می‌رم کتاب‌فروشی کار می‌کنم که دست‌مزدم رو روی هم بذارم و بلکه یه گردن‌بند یا گوشواره گرون برای مامان کوکب بخرم.

حتی گاهی وقت ها برای این که بتونم بیشتر پول جمع کنم، کتاب‌های درخواستی رو با دوچرخه دم در خونه مشتری تحویل می‌دم.

***
همه چی داشت خوب و خوش و سلامت پیش می‌رفت تا اون شب! شب که رفتم خونه، خسته و کوفته رفتم سر حوض یه آبی به سر و صورتم بزنم ،یه دفه احساس کردم خونه همسایه‌مون عروسی گرفتن. سر و صدای زیادی بر پا بود. اما یه خورده که دقت کردم، دیدم صدا از خونه همسایه نیس؛ از پشت سرمه! یعنی از خونه خودمون! حسابی تعجب کردم. آخه ما که دختر یا پسر دم بخت نداریم! تازه اگرم داشتیم من با خبر می‌شدم که امشب عروسیه! مگه می‌شه به من نگفته باشن. امشب تولد کسی هم که نیس. پس ماجرا چیه؟

آروم رفتم دم در ورودی و دیدم که عروسی در کار نیس! بابا و مامان و نرگس‌باجی به تنهایی اندازه یه عروسی سر و صدا راه انداخته بودن!

***
مامان کوکب سعی داشت دلداریم بده. می‌گفت: «عزیزم! اصلا لازم نیس هدیه‌ای به این بزرگی برایم بخری. من با یه شاخه گل هم دلم شاد می‌شه. تو باید پول‌هات رو برای آینده خودت پس‌انداز کنی.»

اما این حرف‌ها برای من فایده‌ای نداشت! آخه من اشتباه عجیبی کرده بودم! روز مادر رو توی تقویم سال پیش علامت زده بودم. غافل از این که همین امشب بوده! خب آخه سال قمری عقب عقب توی سال شمسی حرکت می‌کنه دیگه!

بی‌خود نیست که از قدیم و ندیم می‌گن:

«این نصیحت، بکن گوش!
یادم تو را فراموش!»

برچسب‌ها