تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۸۸ - ۲۰:۲۰

دوچرخه: سه‌سوت این شماره را نوجوانان نوشته‌اند، البته با نظارت و راهنمایی‌های نویسنده همیشگی «سه‌سوت»، یعنی فرهاد حسن‌زاده.

پیش سوت

این سه سوت اریجینال و اصل و راست راستکی نیست. البته تقلبی و چینی و متفرقه هم نیست. یک جورایی محصول بازار مشترک است. برای همین اسمش سه‌شوت است. خوب و بدش را دیگر ما نمی‌دانیم. ما بیرون گود نشسته بودیم به جان شاعر مادر مرده.

سوت اول

اندراحوالات همه‌کاره شدن ما تحریریه است و ما، ماییم و یک انگشت که آن را رویش بچرخانیم. ما نوجوان‌هایی که در نوشتن دستی داریم در حال بالا و پایین رفتن از در و دیوار اینجا هستیم. می‌رویم تا به آخرش برسیم. که آخرش می‌شود درخشیدن ما، که ما هم بعله، یه چیزهایی سرمان می‌شود اگر ترشی نلنبانیم. البته به‌جز ادعا مهارت‌هایی هم ته جیبمان وول می‌خورد. این روزها اینجا درهم برهم است. اوضاع قاراش‌میش است. خدا نکند ایده‌ای به ظاهر ناب به فکر کسی برسد که نتواند درون گرایانه برخورد کند، انفجار احساسات ماییم! پر از ایده‌های فضایی و خبرنگاری ماییم! می‌خواهیم نشان دهیم که چه تصمیم به جایی گرفته‌اید شما، کار را به کاردان سپرده‌اید. سرمان در کار است و به روی خودمان نمی‌آوریم که تحریریه اریجینال در حال دید زدن فعالیت‌مان هستند. می‌خواهیم نشان دهیم ما ذاتاً  آدم‌های فاعلی هستیم. که هر چه‌قدر هم یواشکی بخواهید کمک‌مان کنید، ما لازم نداریم.

توی جلسه‌ای که به این منظور تشکیل شده، آقای عکاس چیک‌و‌چیک از ذوق و شوقمان عکس می‌گیرد و ما سرخ و سبز می‌شویم و به روی خجالت‌زده‌مان نمی‌آوریم که دوربین می‌خورد به چشم چپمان. انگار از چشم‌های نژادی جدید، از قورباغه‌های رودخانه‌ای در نمی‌دانم کجا عکس علمی می‌گیرند.

تصویرگری: لاله ضیایی

چه تحویل بازاری‌ست اینجا! هرچه‌قدر هم که بگویم باورتان نمی‌شود تا به چشم خودتان نبینید. با ما طوری سلام و احوال پرسی می‌کنند که انگار خبرنگار معروف dbc بودیم و خبر نداشتیم. برایمان شربت‌های خفن خنک می‌آورند و خسته نباشید می‌گویند و ما در کمال ناباوری تندتند پارچ‌ها را خالی می‌کنیم با ولع. بعد ما از درون با خودمان کل می‌اندازیم که آیا جنبه این همه محبت را داریم؟ سوالی که پاسخش را به تعویق می‌اندازیم!

به قول شاعر داغ دیده که می‌فرماید: دریاب کنون که فرصتت هست به دست/ کین تحریریه می‌رود دست به دست.

حدیث اسدی

سوت دوم

ما برای زیر آب زدن آمدیم

ما نه کاری به نیم‌سوت سوت به سوت‌شده یا نشده داریم، نه کاری به سه‌سوت کاردرست و کار نادرست. ما خودمانیم. فقط سه تا شوت ناقابل. اصلاً قضیه از این قرار است که آقای سه سوت به ما زنگ زد، باور کنید خودش بود. نیم‌سوت هم کنارش داشت بالا پایین می‌پرید. داشت گریه می‌کرد که بگذار خودم بهشون بگم. اما این سه سوت مگر می‌گذارد کسی جز خودشان توی این مجله کار کند. خلاصه سرتان را درد نیاورم، که آقا، خانم. شما را به خدا، صفحه روی زمین مانده، کار خوابیده، بدبخت می‌شوم که فلان و....! به جان همین نیم‌سوت همان لحظه پشت تلفن یاد این شعر از شاعر شعیر و مشعور شاید هم شعیره و مشهور افتادم که فرموده است. این لحظه بد به خواب خود می‌دیدم/ آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم.

خلاصه که از او انکار و از من اصرار و از من اصرار و از او انکار و از او اصرار و از من انکار، قبول کردیم که تحریریه موقت را بچرخانیم تا باز هم صدای سه سوت برسد به گوش هر آن کس که نتواند دید. اصلاً فکر نکنید بحث مسائل مادیات در میان این گروه خیرخواه است ها، نه. به جان همین نیم‌سوت.

من اول فکر کردم نیم‌سوت زیر آبش را زده است. قضیه انگار به خاطر این بود که سردبیر می‌خواست ببیند کسی هست که بتواند حال این سه سوت را بگیرد یا نه! من خودم از سردبیر مجله پرسیدم. سه سوت از ما می‌ترسد، می‌ترسد حالش را بگیریم. حالش را هم می‌گیریم. یعنی چه، چرا نمی‌رود کنار کمی باد بیاید؟ ما باید به فکر نسل‌های شوت هم باشیم. مثلاً یک روز را هم به همین نام قرار دادند که ما شوت‌ها، به خودمان افتخار کنیم. همش که نمی‌شود به شوت‌ها و نوشوت‌ها بی‌اعتمادی کرد. ما شوت‌ها و نوشوت‌ها سرمایه‌های آینده‌ایم. اصلاً چرا باید خجالت بکشیم که بگوییم ما شوت هستیم. مگر شوت‌ها دل ندارند؟ نوشوت‌های بی‌نوا چی؟ آنها هم آینده‌سازان جامعه‌اند.

فقط شما هم همکاری کنید، با همین تحریریه موقت، کودتا کنیم، تحریریه را داغان کنیم و خودمان مجله را بچرخانیم. چه‌قدر می‌خواهیم  به حرف‌های این سه‌سوت گوش بدهیم!
اصلاً باور کنید یک سوت هم بلد نیست بزند، چه برسد به سه سوت.

ما حداقل بلدیم سه تا شوت بزنیم که اسم خودمان را گذاشته‌ایم سه شوت، اصلاً هم آدم‌های شوتی نیستیم‌ها. فکر بد به خودتان راه ندهید. ما می‌توانیم کل صفحه را بچرخانیم. بی‌خیال این سه سوت. شاید نیم‌سوت را بگذاریم باشد. اما سه سوت نه، شاعر هم در جایی فرموده‌اند که: ما برای زیرآب زدن آمدیم/ نه برای زیر آب نزدن آمدیم. بالاخره ما چیزها باید گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم دیگر.

وحید پورافتخاری

سوت سوم

چای با عصاره نوجوانی

عطر چای در فضا پیچیده بود. شوت‌ها در حال جروبحث بودند و آقای سه سوت تا می‌خواست حرفی بزند، تشنگی امانش را می‌برید.

- ما باید به فکر انجمنی باشیم به نام انجمن نوجوانان یک پا در هوا! در این انجمن برای تمامی نوجوانانی که روزشان جدی گرفته نمی‌شود، هدایایی را تهیه و  ارسال کنیم. مثل کریسمس غربی‌ها.

آقای سه سوت که سرش را روی میز گذاشته بود به زحمت پرسید: «کولر اینجا روشن نیست؟» یکی از شوت‌ها گفت: «چرا. روشنه. ولی فکر کنم بادش فقط به طرف ما می‌خوره و بعد از بین می‌ره! باید ببخشید دیگه! روز نوجوانه و ما هم نوجوان!»

آقای سه سوت گفت: «جل الخالق!» سه‌شوت‌ها که تا وارد تصمیم‌گیری می‌شدند، کتابی حرف می‌زدند، به بحثشان ادامه دادند.

آقای سه سوت که حوصله اش سررفته بود،سرانجام از جا بلند شد. به زحمت در را باز کرد و خارج شد.

- جلسه چه‌طور پیش می‌ره؟

- دارند واسه خودشون می‌برند و می‌دوزند! مثل این که قراره برای تمام نوجوان های دنیا هدیه بفرستیم.

- وای! چه فکر خوبی! حالا بعداً در این مورد با بقیه مشورت می‌کنم!... کجا تشریف می‌برید؟

- می‌رم یه لیوان چای بخورم!

- نمی‌شه!

- چرا؟

- چون چای مخصوص روز نوجوانه و فقط برای نوجوان‌ها ساخته شده. ما نمی‌تونیم بخوریم؟

- یعنی چی؟ خب چای معمولی می‌خورم!

- نمی‌شه. گفتم که. چای فقط برای نوجوانانه. امروز روز بزرگسال که نیست. حالا این نوجوان های بی‌چاره یه روز که بیشتر ندارند. می‌خواید ما اون روز رو براشون زهر کنیم؟

- یعنی با چای خوردن من روز کسی زهر می‌شه؟ حداقل آب که می‌تونم بخورم!

- آب هم همین، حالت رو داره!

آقای سه سوت بی‌صبرانه و بدون گوش کردن به حرف همکارش وارد آبدارخانه شد. بعد از خوردن چای با عصاره نوجوانی، خوشحال و شادان به طرف دفتر حرکت کرد. همه تحریریه دوچرخه به طرف آقای سه سوت برگشته بودند و از تعجب نمی‌توانستند حرف بزنند.

- آ... آ... چرا این‌قدر کوچیک شدید آقای...

- مثل این‌که چای کار خودش رو کرد.

- من گفتم نخورید ها!

- نوجوانی چه‌طور می‌گذره؟

آقای سه سوت به آنها لبخند زد و گفت: «کسی نمی‌خواد روز نوجوان رو به من تبریک بگه؟»
البته مسلم بود که صدایش با پنج دقیقه قبل تفاوت بسیاری داشت. بدون دریافت پاسخ وارد دفتر شد. «خب بچه‌ها! آخیش! باد کولر به من هم می‌خوره! من یک پیشنهادی در رابطه با اون انجمن نوجوانان یک پا در هوا دارم. چه‌طوره که برای راحتی کارمون سن نوجوانی رو کاهش بدیم. مثلاً به جای 12 تا 17 سال، تعیین کنیم 13 تا 16، یا 14 و 15!»

نیلوفر شهسواریان

برچسب‌ها