مرد شمارهای گرفت و توی سالن انتظار نشست. کمی بعد خانم منشی صدایش زد و مرد وارد مطب دکتر شد.
- دکتر جان دستم به دامنت. چند روزی است این زانویم بدجور درد میکند. فکر میکنم کشکک زانویم ورم داشته باشد. کمپرس آب گرم کردهام. باید با آتل ببندم. هر وقت دردش بیشتر میشود مسکن میخورم. اما راستش این زیاد مهم نیست. اصل کاری دردی است که توی پهلویم میپیچد. غلط نکنم سنگ کلیه است. ولی مطمئنم سنگش از آن ریزههاست.
چند لیوان آب هندوانه ترتیبش را میدهد و هر چه شن و ماسه است، بیرون میریزد. چند تا آمپول«بکمپلکس» هم بزنم بد نیست. بدنم را تقویت میکند. راستی دکتر تا یادم نرفته؛ این گوش راستم هم کمی عفونت کرده. فکر کنم توی حمام آب رفته توی گوشم. الان چند روز است آنتیبیوتیک میخورم. خدا را شکر چرکش کمتر شده.
دکتر گفت: «بسیار خب، پس چرا پیش من آمدی؟»
مرد گفت: «هیچی، همینجوری، اومدم حالتون رو بپرسم، حال شما خوبه؟ سلامتی؟»