پنج دقیقهای به هفت مانده بود. گرما کلافهام کرده بود. توی ایستگاه اتوبوس نشستم و چشم انداختم به خیابان روبهرو. مهدیار را دیدم که از دور شلنگ تخته میانداخت و میآمد. من را که دید برایم دست تکان داد و دوربین و چراغقوه را از دور نشانم داد. خیالم راحت شد. وقتی که رسید یکراست رفتیم به سمت بلوار.
از خیلی وقت پیش با بچههای کلاس قرار گذاشته بودیم بعد از تعطیلشدن مدرسهها، راز خانه ترسناکسر بلوار را کشف کنیم و از بین همه، من و مهدیار داوطلب شده بودیم. برای اثبات رفتنمان هم قرار بود وقتی که داخل خانه شدیم چند تا عکس بگیریم.
به حفاظهای اطراف خانه که رسیدیم تپههای اطراف و ستونهای بلند خانه را برای اولین بار از نزدیک دیدم. همیشه وقتی سوار ماشین بودم یا از مدرسه میآمدم از دور خانه را میدیدم. حالا از نزدیک، کندهکاریها و ورودیهای بزرگ خانه دلم را به شور انداخته بود. اما به روی خودم نیاوردم و رو به مهدیار گفتم: «تو که نترسیدی، ها؟ اگر بخوای از همین جا میتونی برگردی.»
توی دلم خدا خدا میکردم یک وقت تصمیم به برگشتن نگیرد. مهدیار وضعیتش بهتر از من نبود و یک جورهایی رنگش هم پریده بود، گفت: «از اول با هم اومدیم، تا آخرشم با همیم...»
مهدیار برای من قلاب گرفت. خودش قدش بلند بود و احتیاجی به قلاب گرفتن نبود. از پایین میلهها چراغ قوه و دوربین را هم رد کردیم. جلوی رویمان چند تا تپه کوچک بود. علفهای بعضی از تپهها کچل شده بود و آفتاب رنگ سبزشان را برده بود. مستقیم رفتیم به سمت در ورودی خانه. عظمت خانه مثل کاخهای توی فیلمهای ترسناک بود. دل توی دلم نبود. وقتی مهدیار دستم را گرفت فهمیدم او هم ترسیده. داخل ساختمان شدیم.
باریکههای نور از سقف خانه روی زمین افتاده بود. یک خانه سه طبقه بود با کلی پنجره و اتاقکهای خیلی کوچک و یک سرسرای خیلی بزرگ. همه جا را خاک گرفته بود و هوا خفه بود. از سقف بلند خانه هم نه چراغ آویزان بود، نه لوستر. کمی به خودم جرأت دادم و گفتم: «از پله ها بریم بالا ، ببینیم چه خبره !»
مهدیار زیاد حرفی نمیزد و انگار خودش را باخته بود. پلهها حفاظی نداشتند و طبقههای بالا هم مثل طبقه اول بود. اتاقهای کوچک و دیوارهای کندهکاری شده. دیوارهای اطراف پر از نوشته بود. یادگاری از آدمهایی که قبل از ما، راز خانه را کشف کرده بودند. روی یکی از دیوارها نوشته بودند: اگه جرأتشو داری ساعت هفت بیا. مهدیار تندتند عرق صورتش را پاک میکرد. رو به من گفت: «این اتاقکا برای چی بودن؟»
کمی فکر کردم و موذیانه گفتم: «نمیدونم. فکر کنم اتاق شکنجه بودن.»
این را که گفتم مهدیار دوید سمت پلهها و گفت: «کامیار من دیگه طاقت ندارم. میرم از اینجا.» من هم ترسیده بودم. برای همین حرفی نزدم و دویدم دنبال مهدیار و تا طبقه اول را یک نفس دویدم. همه جا پر از خاک شده بود و بازتاب صدای پایمان توی خانه میپیچید. به در ورودی که رسیدیم، خیال جفتمان راحت شد. مستقیم رفتیم به سمت حفاظها. داشتم نور چراغ قوه را امتحان میکردم که دیدم از دور چیزهایی دارند به سمتمان میآیند. به مهدیار نشانشان دادم. جیغ کشیدیم و فرار کردیم سمت در حیاط. داشتم به در نزدیک میشدم که یک نفر از پشت لباسم را گرفت. بند دلم پاره شد و با همه قدرتم داد زدم:« کمک» و از حال رفتم.
صدای جیغ مهدیار توی گوشم پیچید. چشمهایم را با ترس باز کردم. دیدم چند نفر دورمان جمع شدهاند. یکیشان که هیکلش از بقیه درشتتر بود، گفت: «خجالت نمیکشین بیاجازه سرتونو میاندازین پایین و میآیین تو؟ فکر کردین اینجا بیصاحبه؟ نگهبان نداره؟ ها؟»
نگاه مهدیار کردم. روی لپش رد اشک خشک شده بود و لبهایش میلرزید. من هم صدایم گرفته بود. مردی که نزدیکم بود وقتی حال و روزمان را دید ما را نشاند و برایمان آب آورد. حالم که جا آمد رفتم سراغ مرد هیکلی. صورتش شبیه کولیها، سبزه و آفتاب سوخته بود و دندانهای بزرگ زرد داشت. گفتم: «ببخشین، ما کنجکاو بودیم که اینجا رو ببینیم. آخه میگن اینجا خونه ارواحه. میخواستیم ببینیم توش چه خبره!»
گفت: «پسرجان معلومه که اینجا خونه ارواح نیست. اینجا یه زمونی سفارتخونه بود. حالا هم خرابه شده. ما هم چند ساله نگهبانشیم. ما که تا حالا چیزی توش ندیدیم.» و ادامه داد: «حالا هم بلندشین برین. دیگهام به سرتون نزنه دوباره بیاین اینجا.» و ما را سپرد به یکی دیگر از نگهبانها تا از در اصلی خارجمان کند. پشت خانه یک در بزرگ بود و ما خبر نداشتیم. از در خارج میشدیم که چند تا گوسفند را دیدیم. داشتند آن طرفها میچریدند. در توی اتوبان باز میشد، این یعنی کلی پیادهروی تا خانه. به مهدیار گفتم: «خوبی؟»
زیر چشمی نگاهم کرد و آرام گفت: «خوبم.»
در که پشت سرمان بسته شد، زدم توی پیشانیام و گفتم: «وای مهدیار... یادمون رفت عکس بندازیم!»