تاریخ انتشار: ۱۹ شهریور ۱۳۸۸ - ۱۴:۱۹

دوچرخه: داستان‌هایی که نوجوانان نوشته‌اند و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجونان دوچرخه.

خودکار

هر چه مجبورش می‌کنم، نمی‌نویسد. به او می‌گویم: «مگر من چه کرده‌ام؟» می‌گوید: «آخر خیلی می‌نویسی. دیگر خسته شده‌ام. تازه نوک مرا هم خیلی فشار می‌دهی!»

به حرفش اعتنایی نمی‌کنم و می‌خواهم به نوشتن ادامه بدهم که می‌بینم باز هم تصمیم ندارد بنویسد. می‌گویم: «چرا این‌قدر اذیت می‌کنی؟» او را روی میز می‌گذارم و خودکار دیگری برمی‌دارم که یک دفعه از روی میز بلند می‌شود. در گوشه‌ای می‌نشیند و آهنگ غم‌انگیز گریه‌اش همه‌جا را فرا می‌گیرد. خودکاری را که برداشته بودم  سرجایش می‌گذارم و او را برمی‌دارم. می‌گویم: «چرا گریه می‌کنی؟» می‌گوید: «آخر تو مرا درک نمی‌کنی و به حرف‌هایم گوش نمی‌دهی.»

می‌گویم: «معذرت می‌خواهم. تو به من قول بده که دوباره بنویسی؛ من هم قول می‌دهم هر چه می‌گویی گوش کنم.» خودکارم قبول می‌کند و من هم او را در آغوش می‌گیرم و می‌گویم: «خودکار عزیزم، دوستت دارم!»

تصویرگری: زهرا بیرامی،خلخال

من و خودکارم از آن پس همیشه با هم دوست بودیم تا روزی متوجه شدم که خودکارم نمی‌نویسد. اول فکر کردم که می‌خواهد مرا اذیت کند، اما بعد دریافتم که او مقصر نیست. از او پرسیدم: «چرا نمی‌نویسی؟» جواب داد: «به من نگاه کن! دیگر جوهری برای نوشتن ندارم.» ناگهان آوای بلند گریه‌اش در گوشم طنین افکند. بی‌اختیار مرواریدهای اشکم روی گونه‌هایم لیز خورد و به زمین افتاد. حال بدون آن خودکار مهربان و با وفا چه می‌کردم؟ چاره‌ای نداشتم. او را بوسیدم و به او گفتم: «هیچ‌گاه فراموشت نخواهم کرد!» خودکار دیگری برداشتم و به نوشتن ادامه دادم.

شیرین جعفری از تهران

عشق نوشتن

انجام هر کاری اگر از روی میل و رغبت درونی و به دیگر سخن همراه با عشق نباشد، کاری بی‌روح و خسته‌کننده می‌شود. نوشتن هم از این قاعده مستثنا نیست. نویسندگان بزرگ با عشق به نوشتن توانسته‌اند آثاری ماندگار خلق کنند. داستان «خودکار» بیان‌کننده همین مسئله است. خودکار در این داستان اگر از نوشتن طفره می‌رود به دلیل آن است که نویسنده‌اش با عشق او را به دست نگرفته. دلیل اصلی  این که ذهن ما به سمت چنین تفسیری می رود آن است که نویسنده به صراحت بیان نکرده کسی که خودکار را به دست گرفته کیست، یک دانش‌آموز یا یک نویسنده؟ و نکته برجسته داستان همین است.

تنهایی خیس

روز دلتنگی بود. احساس تنهایی و دلتنگی وجودم را پر کرده بود و خسته از کارهای روزانه روی تختم لم داده و مثلاً با خودم خلوت کرده بودم. مثل غروب‌های دلتنگ روزهای جمعه در افکارم غرق شده بودم که با صدای تق... تق... به خودم آمدم. پرده اتاق مانعی بود در برابر حس کنجکاوی‌‌ام. نگاه پرده را دوست نداشتم. با این‌که دلم نمی‌خواست از تختم جدا شوم، اما جستی زدم و قسمتی از پرده را به چنگ گرفتم، آن را کنار زدم تا روشنایی روز با اتاقم آشنا شود. نگاهی به شیشه خاک‌گرفته پنجره انداختم. تازه متوجه شدم این صدا از برخورد دانه‌های درشت باران ایجاد شده. به منظره پشت شیشه دقیق شدم. بیرون حسابی باران می‌بارید. به دلم که برگشتم دیدم چه‌قدر دلم برای باران ‌تنگ شده و حسابی دلم برای باران لک زده است. پس باران مرا می‌خواند. او هم مثل من تنهاست. حس بامزه تنهایی در وجود باران هم جلوه‌گر بود.

به حیاط رفتم. وقتی اولین دانه باران روی صورتم افتاد، دستان نامرئی‌اش را در دستانم حس کردم. با شوق محکم دستانش را فشردم و گفتم: «باران آماده شو!»

تصویرگری: شادی کریمی،خوی

باران هم تنها بود. به خودم که آمدم دیدم حسابی خیس شده‌ام و از نوک بینی‌ام آب می‌چکد. قصد برگشتن داشتم، اما باید از باران تشکر می‌کردم. مرا دوباره شاد و سبک کرده بود. به آسمان خیره شدم. متوجه شدم باران بند آمده. چه زود؟ چه بی‌خبر؟

هر چه نگاه کردم تا جواب خداحافظی را بگیرم، دریغ از یک قطره خداحافظی. صورتم از انتظار خسته شد. دلخور شدم. زمین را دیدم. حتی خبری از شیطنت‌هایش نبود تا خودم را در آینه زلالش ببینم. خشک خشک، انگار بارانی نباریده است. به اتاقم برگشتم. روی تختم لم دادم.... تق‌... تق... باز هم صدای تق‌تق.... به پنجره نگاه کردم. بیرون حسابی باران می‌بارید...

الهه جویا از بابل

غصه نخور

غصه نخور نیمچه نهال زردآلوی من! تو هم فردا بزرگ می‌شی، مثل اون درخت زردآلوی بزرگ. مثل او سایه و میوه می‌دی. می‌بینی چه خوبه؟ حتماً مفید می‌شی! می‌دونم حوصله‌ات سر می‌ره. مگه یادت نیس چند روز پیش فکر می‌کردی دنیا تا لبه باغچه است یا چند روز قبل که زیر خاک بودی؟ حالا چی که کل حیاط رو می‌بینی؟! غصه نخور تو رو به خورشید می‌ری، ولی من چی؟! دوروبر تو بلبل‌های شاعر می‌آن، ولی دوروبر من چه کسانی هستن؟! هیچ می‌دونی چه‌قدر سخته از بالا به پایین بیای؟! تو کم‌کم می‌ری بالا، ولی من روز به روز می‌آم پایین. تو اول خاک، بعد باغچه، بعد حیاط و بعد کوچه، ولی من چی؟ اول دنیای خیلی بزرگ رو می‌بینم، آخرم می‌رم زیر خاک، مث اول‌های تو! کاش من مثل درخت انگور کنارت باشم که رفته خونه همسایه. من حتی دو قدم نمی‌تونم از این پوست استخوان دور بشم! غصه نخور نیمچه استخوان زردآلوی من!

عباس منتظری شاد از همدان

مرگ و زندگی

«غصه نخور» داستانی است در ستایش حیات  و در آن شاهد تقابل مرگ و زندگی هستیم. در یک طرف باغچه است با نیمچه نهال زردآلو و در طرف دیگر مشتی پوست و استخوان که روی زمین افتاده و قدرت حرکت ندارد. گرچه به‌طور واضح بیان نشده که این مشتی پوست و استخوان کیست؛ اما با توجه به جمله «می‌دونی چه‌قدر سخته از بالا به پایین بیایی؟» می‌توانیم بفهمیم او یک پرنده است، پرنده‌ای که روزی در آسمان‌ها سیر می‌کرد و اکنون گوشه‌ای افتاده و شاهد حیات کند، اما همیشگی باغچه است. لحن سوزناک راوی تأکیدی است بر از دست دادن زندگی و یادآوری به دیگران برای با ارزش دانستن آن.