راز جنگل تاریک
همین که پا به جنگل میگذارد، همه چیز تغییر میکند. گویی وارد دنیای دیگری شده است. نسیم ملایم عصر گاهی که تا چند لحظه پیش صورتش را نوازش میکرد، حالا تبدیل به سوزی گزنده شده است. آسمان بنفش و نارنجی غروب جایش را به تاریکی مطلق داده است؛ انگار که در آسمان قیر ریختهاند. بار دیگر بدنش مورمور میشود. میداند که این، آخرین راه نجات است.
«یادتان باشد اولین کسی که سخنی از نوترون به میان آورد ارنست رادرفورد بود.»
قدم پیش میگذارد و با پاهایی لرزان در تاریکی مطلق جنگل گام برمیدارد. گویی که در این جنگل فقط تاریکی وجود دارد و دیگر هیچ. نه ذرهای نور است و نه اندکی صدا. اصلاً انگار زندگی در این مکان و همانگیز معنایی ندارد.
با ناامیدی به دنبال روزنهای در روشنایی میگردد، اما هر چه بیشتر میگردد، کمتر مییابد. درختان با شاخههای درهم تنیده چون دیواری بلند و بیپایان اطرافش را فرا گرفتهاند. میخواهد فریاد بزند، اما میداند که اگر دهانش را هم باز کند هیچ صدایی از آن خارج نمیشود.
«نوترون، سومین ذره زیر اتمی شناخته شده باری ندارد و جرمش تقریباً با جرم پروتون برابر است.»
تصویرگری: الهه صابر، تهران
درختان جنگل میلرزند و میتوان حرکت کند و خجولانه برگهای کوچک را در سیاهی مطلق اطراف به سختی دید. گویی که برگها هم از چیزی ناشناخته میترسند. ناگهان صدای مبهمی از پشت سرش میشنود.
صدای تقو تق کفشهای پاشنه بلند روی کاشیها بلند میشود.
میخواهد برگردد. اما جرئت تکان خوردن ندارد. گویی پاهایش با چسبی نامرئی به زمین چسبیدهاند.
صدای تق و تق بلندتر میشود.
صدای پشت سرش هر لحظه بلندتر میشود و به گوش جنگل طنین میاندازد. حالا میتواند صدا را به وضوح بشنود؛ مثل صدای طبل است. برگها شدیدتر از قبل تکان میخورد و سوز گزنده اطراف بیشتر میشود. نزدیک شدن چیزی را به خودش احساس میکند و آب دهانش خشک میشود.
... صدای تقتق قطع میشود.
حالا خوب میداند آن چیزی که تمام جنگل و تمام مردم از آن میترسیدند چیست. سایه سنگین و بزرگش روی او افتاده است. آن چیز سنگین و بزرگ او را بلند میکند و بالا میبرد. فاصلهاش هر لحظه از زمین بیشتر میشود. آنقدر شوکه شده که نمیتواند دست و پا بزند و خودش را خلاص کند.
آن چیز بزرگ او را در هوا تکان میدهد و ناگهان با حرکتی سریع رهایش میکند. زمین با سرعت به طرفش هجوم میآورد و او در یک لحظه چشمهایش را باز میکند و چشمان سرخ و بزرگ او را از نزدیک میبیند.
آن چشمان سرخ، بزرگ و وحشتناک...
... ناگهان کتاب از دستم کشیده میشود. خانم معلم کتاب را از دستم میگیرد و با تمسخر روی جلد را نگاه میکند. بعد با صدای بلند میخواند: «راز جنگل تاریک! »شلیک خنده در کلاس بلند میشود. معلم کتاب را به آن طرف کلاس میبرد و در سطل زباله میاندازد.
... صدای تاپ تاپ قلبم را میشنوم و آب دهانم خشک میشود.
معلم با قدمهایی کوتاه و محکم، به طوریکه صدای تقتق کفشهایش در تمام کلاس طنین میاندازد، به طرف میز میرود و با خودکار قرمز جلوی اسمم خطی افقی میکشد. بعد سرش را بالا می آورد و در حالی که یک ابرویش را بالا انداخته میگوید: حواست به درست باشد!
سعی میکنم به رادرفورد و پروتون و نوترون فکر کنم، اما چشمان سرخ و بزرگ و وحشتناک لحظهای از جلوی چشمانم کنار نمیروند...
رویا زندهبودی از شیراز
تصویرگری: لیلا رضایی، تهران
تخیل و واقعیت
داستان درباره آمیختن تخیل و واقعیت است. داستان به دو بخش تقسیم شده؛ بخشی که جملههای طولانی دارد و با آن خواننده وارد فضای ترسناک جنگل میشود و بخشی که جملههایش کوتاه است و خواننده تا به پایان داستان نرسد متوجه این بخش نمیشود. همین ابهام جملههای کوتاه است که در پایان خواننده را غافلگیر میکند و کاملاً در خدمت تعلیق داستان است. نویسنده با این ترفند توانسته به خوبی نشان دهد که چهطور شخصیت داستان، سرکلاس با کتابی که مطالعه میکند از واقعیت دور و اسیر دنیای خیالی میشود. خیالی که با گرفتن کتاب از او، بازهم دست از سرش برنمیدارد.
قانون سوم
راستی! تو در باره آن چیزی شنیدهای؟! حتماً شنیدهای... مگر فیزیک 2 را پاس نکردهای؟! قانون نیوتون را میگویم. قانون جاذبه نیوتون که باعث شد سیب بر زمین بیفتد. یادت آمد؟! اگر قانون جاذبه درست باشد، پس چرا زمین تو را از من دور میکند؟! نمیدانی؟! میدانم تو هیچ وقت نتوانستی این نظریه نیوتون را برایم توضیح دهی و به خاطر همین هم فیزیک 2 را هجده شدم. تو چند شدی؟ آن روز هم وقتی معلم ورقهها را بهمان داد تو ورقهات را از من قایم کردی. نمیدانم چرا! قانون سوم نیوتون را که یادت هست؟! هر عملی عکسالعملی دارد... این یکی را خیلی خوب بلد بودی! سرکلاس هم وقتی معلم پرسید چه کسی قانون سوم را به خاطر دارد، فوراً دستت را بلند کردی... حالا مدتها از آن روزهای پرشیطنت و هیاهو میگذرد. خیلی وقت است از تو بیخبر ماندهام! جواب تمام نامههایم را با یک جمله میدهی... تو خوب یادت مانده که فیزیک من همیشه ضعیف بود و شاید به خاطر همین اینطور از جواب دادن به من شانه خالی میکنی. به نامه آخرت نگاه میکنم. مثل تمام نامههای قبل فقط یک جمله دارد: «قانون سوم نیوتون: هر عملی عکسالعملی دارد.»
فکر میکنم فیزیک تو از من هم ضعیفتر است. تو فقط به عکسالعمل فکر میکنی!
مرجان مرندی از تهران
ساده اما معنادار
«آقای با کلاه و بیکلاه» از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کتاب جالبیاست. هم تصویرهایش، هم اسمش و هم شعرهایش. شعرها کاملاً ساده و کودکانه است؛ اما شل سیلوراستاین طوری شعرها را نوشته که هم بزرگسالان و هم کودکان بتوانند بخوانند و ارتباط برقرار کنند مثل شعر «دعای قبل از خواب کودک خودخواه»:
میخواهم بخوابم/ خدایا مرا ببخش/ و اگر در خواب مردم/ تمام اسباببازیهایم را بشکن/ تا بچه دیگری از آنها استفاده نکند/ آمین!
البته بخشی از ماندگاری شعرها مدیون ترجمه خوب کتاب است، یعنی ترجمه رضی هیرمندی. در عین سادگی شعرها، معنی و مفهوم خاصی در دل شعرها جای دارد که مستقیم به آن اشاره نشده ولی خواننده به راحتی آن را دریافت میکند. بیشتر موضوعها هم رفتارهای نادرست آدمهاست که در قالب طنز است. بعضی از شعرها به گونهای است که انگار ما چندین بار این احساس را تجربه کردهایم،مثل شعر«دوستی»:
راهی کشف کردهام/ که برای همیشه با هم دوست باشیم/ این راه، خیلی ساده است/ «هرچه من میگویم، انجام بده!»
«آقای باکلاه و بیکلاه» 24 شعر دارد. (شمردهام؛ چون کتاب فهرست ندارد!) مترجمش رضی هیرمندی است و قیمتش 600 تومان.
به نظر من که ارزش چندبار خواندن هم دارد.
نیلوفر شهسواریان از تهران
دعوت به باغچه داستان
از همه دوستان داستاننویس دعوت میکنیم که به سومین دوره باغچه داستان بپیوندند.
برای این کار دو داستان خوب را همراه با کپی شناسنامه و مشخصات کامل و شماره تلفن برای دوچرخه بفرستید.
البته میتوانید هنگام پر کردن فرم خبرنگاری تقاضایتان را برای عضویت در باغچه داستان هم اعلام کنید.
در این صورت کافی است بالای داستانها بنویسید: «داوطلب باغچه داستان و خبرنگار افتخاری».
فقط نکته مهم این است: مهلت ارسال برای باغچه داستان کوتاهتر است؛ یعنی تا 22 مرداد ماه.