سایه
نمیفهمم چرا همیشه باید دنبال او باشم؟! خسته شدم. هیچوقت استراحت نمیکند و فقط در حال کار و فعالیت است. دایم باید در پیاش باشم و ادایش را در بیاورم. در غروب آفتاب باید دراز شوم و هنگام ظهر در خود آب شوم.
وقتی گرمش میشود، به سایه بزرگتری میرود و مرا نابود میکند. بعضی شبها که خیالات به سرش میزند، از من میترسد و چیزی میگوید و مرا میرنجاند.
وقتی قایم میشود، باید پنهان شوم و او را لو ندهم و وقتی میدود باید با او نفسنفس بزنم.
تصویرگری: شادی کریمی ، خوی
پا که رویم میگذارد، نباید دردم بیاید. از روی چاله آب که میپرد، نباید خیس شوم. دیگر تحمل این همه بیاعتناییاش را ندارم. ناسلامتی من هم جزئی از وجود اویم. ولی او طوری رفتار میکند که انگار نیستم و بعضی وقتها انگار اضافه هستم.
فقط کافی است یک روز نباشم، آن وقت احساس غیرعادی بودن و وحشت میکند. از خدا میپرسم: «برای چه مرا آفریدی؟» میگوید: «وقتی آفتاب چشمانش را میسوزاند چه میکند؟» میگویم: «دستانش را سایبان چشمانش قرار میدهد.» و ساکت میشود.
چرا هیچوقت سعی نمیکند با من دوست شود؟ قول میدهم دوست خوبی برایش بشوم. ولی خوب، اگر بخواهد دایم با من صحبت کند و به من توجه کند، دیگران به او میگویند خیالاتی، دیوانه. پس من راضی شدم به چیزی که هستم.
مریم بیضایینژاد از کرج
از زبان سایه
آنچه خیلی وقتها کار یک نویسنده را برجسته میکند و سبب میشود تکرار در کارش کمتر دیده شده، دقت در انتخاب موضوع و زاویه نگاهی است که برای بیان داستانش در نظر میگیرد. نویسنده داستان سایه تقریباً چنین چیزی را رعایت کرده. او این بار شخصیت خود را یک سایه انتخاب کرده. حرفهای سایه مطابق با شخصیت اوست؛ چراکه آنچه بیان میشود همان چیزی است که یک سایه با آن برخورد دارد. تنها چیزی که کمی توی ذوق میزند حرفهای شعارگونه پایان داستان است که میتوانست به این شکل بیان نشود.
پژوی نقرهای
توی دلم دعا میکردم که خوب افتاده باشم. آخر الکی که نبود عکس شناسنامهام بود. دوست نداشتم هروقت بهش نگاه میکنم، خجالت بکشم و سریع شناسنامه را ببندم. وقتی عکاس عکس را داد بهم، خوب نگاهش کردم. بعد یک نفس عمیق کشیدم. بد نیفتاده بودم. نه چشمهام چپ شده بود، نه دهنم کج شده بود. خواهرم را بغل کردم و از عکاسی آمدیم بیرون.
تصویرگری: امیر معینی، تهران
مامانم مغازه بغل کار داشت. سوئیچ را داد دست من و گفت: «تو برو تو ماشین.» روبهرو را نگاه کردم. یک پژوی نقرهای پارک بود. رفتم طرفش. دیدم مامانم درها را هم قفل نکرده. در را باز کردم و نشستم توی ماشین. میخواستم ضبط را روشن کنم که دیدم توی جاش نیست. در داشبورت را باز کردم، دیدم هیچ کدام سیدیهایمان نیستند. روکش صندلیهای ما طوسی است. تا چشمم به صندلیهای مشکی ماشین افتاد، فهمیدم چه اشتباهی کردم! زود در ماشین را باز کردم و با خواهرم پیاده شدم. مامانم که تازه از مغازه آمده بود بیرون، گفت: «برو تو ماشین. من اومدم.»
من با عجله دویدم طرفش و گفتم: «این که ماشین ما نیست.» مامان هم که تازه دوزاریش افتاده بود، گفت: «خوب آره، ماشین ما اون جلوییه.» من و مامانم دویدیم طرف ماشین خودمان و سوار شدیم. توی ماشین خدا را شکر میکردم که صاحب ماشین نرسید، وگرنه باید سر از کلانتری در میآوردم. حالا کی حوصله داشت ثابت کند که اشتباهی سوار ماشین شدم!
ریحانه تهرانی از تهران