پدرم وقتی میگفت پسر گلم، باز ماشینش باتری خالی کرده بود و آن دوستان نازنین من هم، همانهایی بودند که با من روی نیمکتهای سوم و چهارم و ششم کلاس مینشستند. همه بچهمحل بودیم و میتوانستیم با هم ماشین کوچولوی بابام را مثل روروئَک بچه تا سر کوچه هُل بدهیم و بعد که ماشین میرسید به اول میدان، میافتاد توی سرازیری و دست بر قضا ناگهان روشن میشد. انگار موتور ماشین بابام، این سرازیری را میشناخت!
تیم «پسر گُل بابام» با دوستای نازنینش تقریباً هر هفته دو تا سه بار باید همین کار را انجام میداد. پدرم اسم باتری ماشینش را گذاشته بود خوشخواب. چون در هفته چند روز میخوابید. آن روز هم بعد از اینکه افراد گروه ما دست به کار بیدار کردن موتور ماشین بابا شدند، بابا گفت: «بچههای گُلم، بدجایی پارک کردم. اول یک کمی از جلو هل بدید تا از این مخمصه در بیام!» دوست نازنین من که روی نیمکت ششم کلاس مینشست گفت: «بچهها، مخمصه! عجب لغت خفنیه! اگه گفتین با چه (صادی) مینویسن؟! جون میده برای معلم املا.» هم داشتیم به مخمصه فکر میکردیم هم ماشین را هل میدادیم به جلو. اما مثل اینکه مخمصه حواس همه را پرت کرده بود. چون تایر عقب ماشین رفت توی جوی آب. پدرم که انگار میخواست از کشتی به گِل نشسته پیاده شود از در رو به کوچه پیاده شد. عقب ماشین را نگاه کرد. همهی ما منتظر دستور پدرم بودیم. چند بار ماشین را دور زد و دست آخر جلوی ما ایستاد. شانههایش را بالا انداخت. ساعتش را نگاه کرد. این یعنی دارد دیر میشود! بعد با اشاره به دوستان نازنین من گفت: «بچهها خیلی ممنون! ما یه کاری میکنیم! دیگه از دست شما کاری برنمیآد. تا دیرتون نشده، به مدرسهتون برسید.»
دوستان نازنینم را میبینم که دارند یک بطری خالی دوغ را که روش یک عکس گاو چسبیده، شوت میکنند. آن پایین، سر کوچه که به خیابان اصلی میرسد و بعد باید از دو کوچه دیگر بگذرند تا به مدرسه برسند.
***
اولین کسی که به کمک ما آمد منیر خانم بود. پدرم میگفت: «وقتی بچه بودم منیر خانم همین قدر سن داشت و پیر بود! گرچه حالا قوسیتر شده. آدم وقتی خیلی پیر میشه، به مرحلهای میرسه که دیگه از اون پیرتر نمیشه، یعنی جا نداره پیرتر بشه! منیر خانم شده بود مثل پرانتز. خودش به جلو خمیده بود و عصاش به تو! پدرم میگفت «پرانتز باز منیر خانم، پرانتز بسته!» خوبه آدم اندازهی منیر خانم عمر کنه! »
منیر خانم بعد از سلام و احوالپرسی از خانوادهی ما و خواهران و برادران و مامان و باباهای مامان و بابا و اجداد زیرخاکی و روخاکی و طلب رحمت برای همهی رفتگان و امید زندگی سرشار از شادی برای زندگان، تازه پرسید چه شده؟! پدرم که تکتک جملهها و مکثهای منیرخانم را جواب داده بود، نگاهی به من کرد و اشارهای به ماشین. منیر خانم موقعیت را برانداز کرد و بر اساس بیش از صدسال تجربه از دورهی ناصرالدینشاه و ماشین دودی تا ماشین برقی، گفت: «چیزی نیست. چند ردیف آجر بگذارید زیر تایر گاز بدید درمیاد.»
پدرم گفت: «پسرم چرا وایستادی، منیر خانم را تا سر خیابون برسون و از خیابون ردش کن.»
منیر خانم یک ایل دختر، پسر، نوه، نتیجه، نبیره، داماد، عروس و به قول پدرم یک کهکشان خویش و قوم و زیرمجموعه داشت. البته آنها فقط در شبهای خاصی میآمدند تا هم از غذاهای خوشمزهی منیرخانم لذت ببرند و هم رسم دیدار به جا بیاورند. در آن شب، اهالی کوچه از پنجره آشپزخانهی او میدیدند که منیر خانم تا خروسخوان صبح مشغول شستن ظرفهاست!
منیرخانم با همهی اهل محل آشنا بود. پدرم میگفت، وقتی نهضت کوبیدن و ساختوساز خانههای یک طبقه به راه افتاد و هر کس شروع کرد به چند طبقه شدن و جمعیت عمودی بالا رفت، باز هم منیرخانم میداند که مثلاً در پاگرد سوم، آپارتمان شماره 12، پلاک ۵۲ کوچهی ما، چه کسی زندگی میکند. چند نفرند، چندتا بچه دارند، کجاها کار میکنند. تا حالا چه مرضهایی گرفتهاند. چه بیمارستانهایی خوابیدهاند. چه خرجهایی کردهاند، چند تا زیرخاکی دارند، کدوم قبرستان خاکند، چند تا دم بخت، چند تا رو به موت! انگار که همهی اهالی، یک کپی از سجل و اسناد خود را داده باشند به منیر خانم!
همین طور که میرفتیم منیر خانم به در هر مجتمع و یا خانهای که میرسید پنج انگشت میگذاشت روی زنگهای آیفون تصویری و با صدایی محکم میگفت: سلام، منیرخانم هستم! از کوچه رد میشدم. دیدم بنده خدا اصغرآقا ماشینش افتاده توی جوی آب، کسی نیست کمکش کنه! بعد خانهی بعدی، بعد مجتمع بعدی و بعد و بعد و بعد و....
سر میدان و آغاز سرازیری که رسیدیم ، سرعت منیر خانم بیشتر شد. راستش حتماً یک حکمتی توی این سرازیری هست. منیر خانم گفت: «پسرم! از خیابان ردم کن. چند تا نون بگیرم. شب قراره بچهها بیان خونهی ما. یه ایل مهمان دارم.»
تصویرگری: محمدرفیع ضیایى
گفتم: «مدرسهام دیر میشه!»
گفت: «کاریت نباشه!»
راستش توی صف نانوایی هر کسی منیر خانم را میدید. بیاخطار کنار میکشید. منیر خانم هم با عرض معذرت و تشکر از دو طرف، صف را میشکافت. نانوا هم بعد از چاق سلامتی با منیر خانم نانها را در کیسهی بزرگ منیرخانم گذاشت و داد دست من و برگشتیم. از خیابان که رد شدیم. منیرخانم مسیر دیگری را انتخاب کرد. گفتم: «میدون این طرفه.»
منیرخانم گفت: «مگه نمیخوای بری مدرسه؟ من هم مدرسه کار دارم!»
حیاط خلوت مدرسه را که طی کردیم. ناظم از پلهها پایین آمد. اول به من نگاه کرد. بعد گفت: سلام مادر!
منیر خانم گفت: «سلام پسرم! این عزیز من، منو از خیابون رد کرده که نون بگیرم و منو برگردونده، ترسیدم که دیرش شده باشه.»
ناظم باز به من نگاه کرد و گفت: «کار خوبی کرده مادر. صبر کن مادر به بابای مدرسه بگم کیسهات رو تا در خونه بیاره، بدو بچه عجله کن برو سر کلاس.»
***
از مدرسه که آمدم به مامان گفتم: «بابا چه کار کرد؟»
گفت: «مگه قرار بود چه کار کنه؟»
گفتم: «صبحی ماشینش باتری خالی کرده بود!»
مامان گفت: «تازگی نداره کار هر روزشه.» من همهی ماجرا را برای مامان تعریف کردم. مامان من را نگاه میکرد و آخرش گفت: «قصهاس؟! از خودت درآوردی؟! منیر خانم این همه راه رو با تو اومد مدرسه؟! تو اون پیرزن رو چرا اون همه راه کشوندی دنبال خودت؟!»
خیلی کوشش کردم به مامان بگم که چه شده. گفتم منیر خانم زنگ همه را زده و بعد رفته سراغ خانهی بعدی. تلفن که زنگ زد مامان گفت خاله است. صحبت مامان که تمام شد، گفت: «آدم نباید زنگ خونهی مردم رو بزنه و بعد در بره. این کار درستی نیست. از منیر خانم که کسی نمیدونه چند سالشه بعیده! این کارو بکنه! »
پدرم که آمد به من نگاهی کرد و گفت: «چهطوری پسر گُلم؟!»
گفتم: «بابا باز هم باتری ماشین خالی کرده؟!»
گفت: «نه کار میکنه، مثل توپ! ماشین رو سر میدون اول سرازیری پارک کردم. اما امروز صبح عجب بساطی داشتیم؟»
گفتم: «بالأخره چی شد؟»
گفت: «ببین پسرم آدم کیف میکنه از خوبی این مردم. این در و همسایه! تو که با منیر خانم رفتی، ناگهان سی، چهل نفر از همسایهها اومدند. ماشین رو مثل یه جعبه حلبی بلند کردن و گذاشتن توی کوچه و بعد هل دادن تا سر میدون. نفهمیدم از کجا خبردار شدن؟»
گفتم: «بابا منیرخانم زنگ همهی همسایهها رو میزد و بعد منتظر نمیشد، میرفت زنگ همسایههای دیگه رو هم میزد.»
پدرم گفت: «پسرم این کار درستی نیست که آدم زنگ همسایهها رو بزنه و دربره، منیر خانم این کار رو میکرد؟!»
داشتم برای بابا توضیح میدادم که اینطوری نه بابا.
گفت: «خانم این چایی کمرنگه. این دفعه باید یه چایی بهتر بخریم. ببینم دیر که نرسیدی.»
گفتم: «منیرخانم منو رسوند مدرسه!»
پدرم با دقت منو نگاه کرد و گفت: «چی؟! منو بگو تو رو فرستادم که به منیرخانم کمک کنی. اون وقت... خانم گفتم که این دفعه یه چایی خوب بخریم.»
مامان گفت: «به جای چای بهتر، خوبه یه باتری برای ماشینت بخری که منیرخانم مجبور نباشه بیاد ماشینت رو هل بده...»
پدرم به من نگاه کرد. لب برچید و گفت، مگه به مامان نگفتی؟ گفتم، چرا گفتم. ولی مامان میگه قصهاس!
پدرم خندید و گفت: «راس میگی. عجب حکایتی بود. آدم باید بیفته توی جو، تا ببینه مردم ما چه خوبند!»