دیروز داشتم روزنامهی ورزشی میخواندم که دیدم نوشته که: انتقام کار احمقانهای است. داشتم از این حرف مثل خرمگس کیف میکردم که نامزدم آمد جلوی چشمهایم و نیشخندی زد و گفت: «ویش!!! خجالت بکش! پاشو پاشو، برو انتقام من رو بگیر!» جوری میگفت انتقام مرا بگیر که انگار میخواهد مهریهاش را بگیرد. بالاخره انتقامش را که میگیرم که اما از نیشخند و نیشگویی بدم میآید.
از جایم بلند شدم و رفتم خیابان آبمیوهگیری برای انتقام از مرد آبمیوهفروش. ایندفعه دیگر میخواستم راستیراستی انتقام نامزد عزیزتر از جانم را بگیرم و کار را تمام کنم که. اما وقتی رفتم داخل آبمیوهگیری که انتقامگیری کنم، دیدم که میخواهد از مغازه برود بیرون که خرید کند. ظاهراً هویج تمام کرده بود که باید میرفت دنبال هویج. ظاهراً آن روز، روز بدشانسی بود. من که نمیدانم بدشانسی چه روزی است. اسم شنبه و یکشنبه و دوشنبه را زیاد شنیدهام که، ولی روز بدشانسی را نه. البته شنیدهام که بعضی از ماههای سال سیویک روز است. فکر میکنم آن روز سیویکم که اضافه است، روز بدشانسی باشد که. به هرحال که ماشین مخصوص هویج نیامده بود که، ماشین یارو خراب بود و او میخواست با موتورسیکلت برود هویج بخرد که بیاورد که.
عالی بود و از این بهتر نمیشد که. دنبال یارو از مغازه رفتم بیرون. پرید روی موتور و من هم چسبیدم ترک موتور که سوار شوم که. اولینبار بود که میخواستم از روی موتور انتقام بگیرم. فکر میکنم که بهتر از انتقام در اتوبوس بود. اما نه، اشتباه میکردم چون تا میخواستم نیشم را توی تنش فرو کنم، باد میوزید و نمیگذاشت که. عجب آدم کلهگندهای بود که. از اسلحهای به نام باد استفاده میبرد که! آن هم باد سرد! از پشت شانهاش سرک کشیدم که. دیدم بدجوری ویراژ میرود و از لابهلای ماشینها میپیچد که. صدای بوقش هم خیلی تکرر داشت، یعنی کر کننده و ناجور بود که. یکمرتبه پیچید توی خیابانی یکطرفه و مثل خرمگس که بالهایش را تکان بدهد و ویراژ بدهد، گاز داد و ویراژ داد که. رسید به مغازهی هویجفروشی که من نتوانستم کارم را بکنم که. بعدش دیدم که دهتا کیسه پلاستیکی گندهی هویج گذاشت ترک موتورش و با کش و نخ و طناب آن را بست که. بعدش هم سوار شد که روشن کرد و راه افتاد. گفتم کجا! صبرکن که منهم بیایم. دوباره چسبیدم به یارو که راه افتاد.
باز همان وضع که تکرار شد. ویراژ و گاز و لایی که از لای ماشینها و خیابان یکطرفه. نمیگذاشت که با خیال راحت و در کمال خونسردی خونش را بیاشامم که. بالأخره نیرویم را جمع کردم که او را بنیشم که دیدم پلیس به او ایست داد. گمان کنم پلیس هم فهمیده بود که قرار است انتقامجویی صورت بگیرد که. اما آن آقای یارو از دست پلیس فرار کرد که و قاهقاهقاه خندید که توانسته از پلیس فرار کند. دیگر وقتش بود که رفتم نشستم روی گردنش و نیشم را آماده کردم. میخواستم نیشم را فرو کنم که ناگهان قیژژژژژ! کوژژژژژژ! تیچچچچچچ! فوژژژژژژ! کرچچچچچچچ! خیججججا بیججججر تروک!
نگران نباشید که این صدای یک تصادف بود. آقای آبمیوهگیری نمیدانم چی را دید و چی را ندید که به چی خورد و به چی نخورد که آنهمه سروصدا داد. من که سرم جیگانجیگان یا همان گیجوگیج میرفت. خدا به داد او برسد. وقتی نگاه کردم که ببینم چی شده که دیدم که افتاده روی سقف یک کامیون و آخ و واخ میکند. صدای
آخ و واخش شبیه انداختن هویج توی دستگاه آبمیوهگیری بود که. موتورش هم افتاده بود توی بالکن خانهای و داشت داد و دود میکرد که. کف خیابان هم که شده بود پر از هویج. شنیدهام خرگوشها هویج دوست دارند. برای یک لحظه، آرزو کردم کاش خرگوش بودم، خرگوش خونآشام. خرگوشی که به جای خون، آبهویج میخورد که.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آیندهی دوچرخه بخوانید که.
تصویرگری: مجید مهجور