من یک دانهی برف هستم. دانهی برفی که منتظر است ببارد و روی زمین بنشیند و بعد بچهها شادیکنان روی آن بدوند و آدمبرفی درست کنند. بهجای دماغش هویج بگذارند و به جای چشمهایش دو دکمهی سیاه. اما راستش امسال نمیدانم چرا اینقدر باریدنم دیر شده. دی گذشت و وارد بهمن شدیم و من کمکم احساس ترس میکنم که دیگر هیچوقت نتوانم ببارم. وقتی من و دوستانم میخواهیم بباریم، گرد و غبار و آلودگی نمیگذارند.
آنها به ما اخم میکنند و میگویند بروید یک وقت دیگر بیایید. میگویند ما جایی نمیرویم، همینجا جایمان خوب است! من به زحمت بچهها را از این بالا میبینم. به سختی میبینم که چهطور جلوی دهانشان را گرفتهاند تا آلودگیها مریضشان نکند. اما حیف، آن ذرات ریز مزاحم خیلی راحت از لابهلای بافت شالهایشان وارد دهانشان میشوند و مریضشان میکنند. دلم برای همهشان میسوزد. دلم میخواهد آن اُزن خودخواه را که نمیگذارد ببارم، خفه کنم. مدام میگوید: تو مرا نمیشناسی، من خیلی هم مفیدم.من چیکارکنم تو سواد نداری؟
برو دو تا کتاب بخوان، ببین اگر من نبودم چی میشد؟ من به ازن چیزی نمیگویم، اما سواد دارم و هرروز روزنامه میخوانم و میدانم ازن درجایی بالاتر مفید است. در لایههای بالاتر زمین، اما حالا که درست در لایهی اول قرار دارد، فقط ضرر میرساند. به او چیزی نمیگویم. امروز وقتی دوباره با دوستانم رفتیم تا از آلودگیها خواهش کنیم بگذارند بباریم، بچهها را در خیابانها دیدیم که شادیکنان میدوند و با هیجان فریاد میزنند: «فردا تعطیله!» و بعد بقیهی بچهها میگویند: «خدا کنه همین جوری آلوده باشه و برف نیاد وگرنه تعطیلی بی تعطیلی.از تعجب شاخ در میآوریم.
مگر میشود بچهها از بودن آلودگی در شهرشان خوشحال باشند؟! مگر میشود دلشان برف نخواهد؟! شاید آن روزهای خوشی را که برف میبارید و آنها شادیکنان آدمبرفی درست میکردند و برف بازی میکردند، فراموش کردهاند. میخواهم گریه کنم که یادم میآید برفها نمیتوانند گریه کنند.
آناهیتا آزادگر، 16 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
عکس: افسانه علیرضایی، خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه از تهران