شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۴
۰ نفر

نوشته‌ى ترى جونز/ ترجمه‌ى امیرمهدى حقیقت: روزی روزگاری، جاده‌ای بود که آدم را زود‌تر از هر جاده‌ی دیگری به مقصد می‌رساند، به هر جایی که آدم می‌خواست. این جاده کاملاً شبیه یک جاده‌ی معمولی بود. ولی همین که پا می‌گذاشتی توی این جاده، تندی به هر جایی که می‌خواستی می‌رسیدی...

جاده‌ى تندرو

البته اگر می‌دانستی به کجا می‌خواهی بروی. متأسفانه بیش‌تر آدم‌ها نمی‌دانستند کجا می‌خواهند بروند ولی خیلی خوششان می‌آمد که زود به یک جایی برسند. معمولاً هم قبل از این‌که ببینند راستی راستی دلشان می‌خواهد به کجا برسند، پا توی این جاده می‌گذاشتند.

وقتی که پا توی این جاده می‌گذاشتی، این اتفاق می‌افتاد: اولش که راه می‌افتادی، فکر می‌کردی این جاده مثل هر جاده‌ی دیگر است، ولی همین که چند قدم جلو‌تر می‌رفتی، می‌دیدی منظره‌ها جوری از کنارت رد می‌شوند که انگار داری می‌دوی. بعد می‌دیدی منظره‌های بیرون شهر با چنان سرعتی دارند از کنارت می‌گذرند که انگار سوار اسبی شده‌ای که چهارنعل می‌تازد. خلاصه قبل از این‌که بفهمی کجایی و چی به چی شده، دو طرفت فقط تصویرهای مات و محو می‌دیدی و دنیا تند‌تر از این‌که بتوانی چیزی ببینی، داشت از کنارت می‌گذشت...

اگر نمی‌دانستی که می‌خواهی کجا بروی، همین جور تند و تند‌تر و تند‌تر جلو می‌رفتی تا... ناگهان... همه چیز از حرکت می‌ایستاد!

آن‌وقت اگر به دوروبرت نگاه می‌کردی چیزی که می‌دیدی این بود: هیچی!

سمت چپت هیچی بود. سمت راستت هیچی بود. روبه‌رویت هیچی بود. پشت سرت هیچی بود. هیچی، البته جز آدم‌هایی که گمشده بودند و آن‌جا ول می‌چرخیدند.

خب حالا بشنوید قصه‌ی دختری به اسم پاپی را که پا گذاشت توی جاده‌ی تندرو، بی‌این‌که بداند دارد کجا می‌رود. پاپی همین که پا گذاشت توی جاده‌ی تندرو، حس کرد دارد اتفاقی می‌افتد. ولی فکرش را هم نمی‌کرد چه اتفاقی.

البته اولش مثل راه رفتن در هر جاده‌ی دیگری بود، ولی خیلی زود متوجه شد که منظره‌های بیرون شهر به تندی از کنارش می‌گذرند. بعد یکهو به خودش آمد و دید منظره‌ها خیلی خیلی تند از جلوی چشمش می‌گذرند، انگار سوار اسبی باشد که دارد چهارنعل می‌تازد! بعد دو طرفش مثل برق گذشت، آن‌قدر تند که چیزی نمی‌دید. مزرعه‌ها فقط یک چیز تار سبز شده بودند. گاو‌ها و گوسفند‌ها هم نوارهایی قهوه‌ای و سفید بودند. همین‌طور همه‌چیز تند و تند‌تر و تند‌تر شد تا... ناگهان!... ایستاد.

همه چیز آن قدر ناگهانی ایستاد که پاپی تقریباً داشت به زمین می‌خورد. ولی بعد سرش را تکانی داد و به دوروبرش نگاه کرد. می‌دانید چی دید؟ درست است:

هیچی.

سمت چپش هیچی. سمت راستش هیچی. روبه‌رویش هیچی. پشت سرش هیچی. کلی آدم هم بودند که آن دور و بر ول می‌چرخیدند. پاپی می‌دید که همه‌ی آن‌ها گم‌شده‌اند.

پاپی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «خب، اصلاً معلوم هست من الآن کجام؟» از جاده تندرو بیرون رفت و در سرزمین «هیچی» به سمت افق به راه افتاد.

بعد از مدتی در دوردست چیزی دید و‌‌ همان طور که به آن نزدیک‌تر می‌شد، دید که آن چیز، یک ساختمان عجیب و غریب است. ساختمانی بود بلند، به بلندی یک کوه که پر از آدم بود. ولی چیزی که خیلی عجیب و غریبش می‌کرد این بود که این ساختمان «داخل» نداشت. همه‌اش بیرون بود!

پاپی در طبقه‌ی همکف ساختمان، مردی را دید که پشت یک میز نشسته بود.پاپی پرسید: «می‌شه به من بگید که من کجام؟»

مرد جواب داد: «اسم این‌جا «هیچ جای به‌خصوصی نیست» هستش. می‌خوای اسمت رو توی لیست مهمان‌ها بنویسی و امضا کنی؟»

پاپی گفت: «نه، چون نمی‌خوام این‌جا بمونم. ولی ایرادی نداره ‌یه نگاهی به این دوروبر بندازم؟»

مرد گفت: «راحت باش. این‌جا هیچ چیز به‌خصوصی نیست.»

پاپی از پله‌هایی که دورتادور ساختمان می‌چرخید بالا رفت. به طبقه‌ی اول که رسید، خانواده‌ای را دید که روی چهارپایه نشسته بودند و به یک تکه سنگ زل زده بودند.

پاپی پرسید: «معلوم هست چه‌کار دارید می‌کنید؟»

اعضای این خانواده، بدون این‌که نگاهشان را از سنگ بردارند، گفتند: «داریم سنگ بینی می‌کنیم.»

پاپی گفت «سنگ بینی؟ تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. حوصله‌تون سر نمی‌ره؟»

پدر خانواده با تعجب و با صدای بلند گفت: «نه بابا!»

پاپی گفت: «ولی سنگ که کاری نمی‌کنه.»

مادر با تعجب و با صدای بلند گفت: «ولی این یکی شاید بکنه!»

بچه‌ها با تعجب و با صدای بلند گفتند: «اون وقت ما اولین کسانی می‌شیم که اون کار رو دید‌ن! چرا نمی‌آی پیش ما تو هم همین کار رو بکنی؟»

ولی پاپی سرش را تکان داد و گفت: «درسته که من شاید ندونم کجا دارم می‌رم، ولی امکان نداره ببینید که من با شما‌ها نشسته‌‌م و دارم به یه سنگ زل ‌می‌زنم!»

این را گفت و باز از پله‌هایی که دورتادور این ساختمان عجیب و غریب می‌چرخید بالا رفت.

طبقه‌ی بالا‌تر، مردی را دید که جارویی به دست داشت و با تمام زورش کف زمین را جارو می‌کرد.

پاپی گفت: «ببخشید، می‌شه به من بگید که من کجا دارم می‌رم؟»

مرد بی‌آن‌که سرش را بلند کند، گفت: «این‌جا رو که جارو کشیدم، بعدش بهت می‌گم.»

پاپی با تعجب و با صدای بلند گفت: «ولی این‌جا که همین الآن هم تمیزِ تمیز شده!»

مرد جارو به دست گفت: «اوه اوه نه! نگاه کن! الآن یک دونه غبار دیگه اون‌جا نشست!»

پاپی گفت: «خب ولی من نمی‌تونم صبر کنم تا شما این‌جایی رو که تمیزه هی تمیز کنید.»

مرد بلند بلند گفت: «ولی گوش کن ببین چی می‌گم! اگه تو هم یه جارو برداری، زمانی که طول می‌کشه این‌جا رو تمیز کنیم، نصف می‌شه!»

پاپی گفت «متأسفم. این‌جایی رو که تمیزه هیچ‌وقت نمی‌شه تمیز کرد، پس نصف «هیچ وقت» باز هم هیچ‌وقته!»

این را گفت و بازهم از پله‌های دور این ساختمان عجیب و غریب بالا‌تر رفت.

بالا و بالا‌تر رفت تا به اتاقی رسید و آدم‌هایی را دید که با دهان باز کف اتاق دراز کشیده بودند.

پاپی گفت: «ببخشید! من می‌خوام بفهمم که کجا دارم می‌رم. می‌تونید کمکم کنید؟»

آدم‌ها همین طور دراز کشیده بودند و یک لحظه هم دهانشان را نمی‌بستند. ولی یکی از آن‌ها گفت: «آآآآآ اِااِ‌ای ای‌ای وووو یییی اووئت اونیییی.»

پاپی گفت: «آآآآآ اِااِ‌ای ای‌ای وووو یییی اووئت اونیییی؟ آهان! می‌خوای بگی: «ما نمی‌تونیم کمکت کنیم!»»

مرد گفت: «آآآآئه.»

پاپی گفت: «خب فقط به من بگو که دارید چی‌کار می‌کنید. اون وقت من می‌رم.»

مرد گفت «آآآآ اری ی اااائه ااارون اَ‌ای اونی.»

پاپی گفت «اااائه ااارون؟ آهان! آب بارون! می‌خواین آب بارون جمع کنین؟ ولی الآن که بارون نمی‌آد.»

مرد گفت: «ووو‌ای آ.»

پاپی گفت: «زود می‌آد؟ ولی امروز که نمی‌آد.»

مرد گفت: «آئه ایلی اوووییه!»

پاپی گفت «آره آب بارون آب خیلی خوبیه. باشه، ولی من رفتم.»

این را گفت و از پله‌ها بالا رفت و ناگهان خودش را بالای این ساختمان عجیب و غریب دید. از آن‌جا می‌توانست تا چندین و چندکیلومتر دور و برش را ببیند. در آن دوردست‌ها خانه‌ی کوچکی را دید و در آشپزخانه‌ی آن، زنی را دید که داشت کار می‌کرد.

پاپی فریاد زد: «صبر کن ببینم! اون‌جا همون جاییه که می‌خوام برم!»

با سرعت تمام از پله‌های ساختمان پایین دوید، از کنار آدم‌های دهان باز و مرد جاروبه دست و خانواده‌ی سنگ‌بین و مردپشت میزِ دم در گذشت. دوید و دوید تا به جاده‌ی تندرو رسید.

داد زد: «می‌رم خونه!» و هنوز چند قدم توی جاده برنداشته بود که... رسید. به خانه رسید!

پاپی‌‌ همان‌طور که به مادرش کمک می‌کرد تا شام را حاضر کند، گفت: «خب. دفعه‌ی بعد لااقل می‌دونم که کجا می‌خوام برم . از این به بعد فقط جایی می‌رم که اون‌جا بتونم یه کار به درد بخور بکنم. یه چیز دیگه هم بهت بگم... از این به بعد می‌دونم که کجا‌ها نمی‌خوام برم. از این مهم‌تر هم این‌که دیگه هیچ‌وقت با جاده‌ی تندرو به جایی نمی‌رم.»

 

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 688

کد خبر 201661
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز