یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۸:۴۳
۰ نفر

صدایت را شنیدم که می‌لرزید. گفتی:« این آخرش ما رو از خونه بیرون می‌کنه.» با خودم گفتم در این سن و سال مستأجر بودن سخت است. اما صدای همسرت را هم شنیدم که مادرانه بود:« نمی‌دونم این بچه چه‌اش شده؟»

درخانه‌ى اقاقیا

صدایت بلندتر شد، در هیاهوی ترافیک آن سمعک نمی‌توانست کار زیادی برایت انجام دهد، پس بلند گفتی:« بچه... بچه؟ اون موقع که مدرسه می‌رفت بچه بود این ته‌تغاری‌ات! »

همسرت هم نگاهش را کشاند دنبال چهار تا پسر نوجوان که از مدرسه برمی گشتند و گفت:
« یادته همین مدرسه‌ی سر چهارراه می‌رفت که افتاد تو طرح و خراب شد.»

تو گفتی:« نمی‌دونم بابا... کاش این همه زحمت کشیدیم به یه دردی می‌خورد.»

و شنیدی:« خب مهندس شده دیگه.»

و تو آتش گرفتی:« مهندس شده که ما رو از خونه بیرون بندازه! خودش به عموش گفته این دو تا رو بیرون می‌کنم برن توی یه آپارتمان کوچیک. من باید تو حیاط باشم طاقت آپارتمان ندارم.»

زنی از کنار من رد شد و به شما رسید. کودکش گریه می‌کرد و او مشغول نوازش و دلجویی بود.

زن نگاهش کرد و گفت:« برای این یکی خیلی زحمت کشیدم. چه‌قدر پشت در کلاس نشستم تا به مدرسه عادت کنه. »

تو به همان زن که حالا کودکش را آرام کرده بود گفتی:« بزرگ می‌شه مزد زحمتاتو می‌ده.»

من از بزرگ شدنم خجالت کشیدم. شما به کوچه‌ای پیچیدید که پر از خانه‌های یک طبقه بود با چند تا آپارتمان. این کوچه را خوب می‌شناسم.  کیسه‌ی پلاستیکی را که کاهو و فلفل سبز در آن بود گذاشتی روی  ساک چرخ‌دار خرید که پر بود و آن را با زحمت می‌کشیدید. دست‌هایت می‌لرزید و کلید درست نمی‌چرخید. بالأخره در را باز کردی.»

صدای زن از حیاط آمد:« مسمای بادمجون درست می‌کنم که همه‌ی بچه‌هام دوست دارن.»

 بادی وزید و شاخه‌های خشک اقاقیا را که روی دیوار خوابیده بودند تکانی داد. آیا بهار امسال باز هم این درخت گل خواهد داد یا قرار است زیر دست و پای لودرها خرد شود؟

 

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 688

کد خبر 201810
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز