سه‌شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۷
۰ نفر

صدای رادیویی که از دیشب روشن مانده از آشپزخانه شنیده می‌شود. همان صدای دلنشین همیشگی!

مهمان من باش

من با چشم‌هایی  نیمه‌باز به این فکر می‌کنم: بالأخره یک روز باید این گوینده را با خودم به کافه ببرم، بنشینیم قهوه بنوشیم و برایم شاملو بخواند، دونگی! گوش‌هایم را تیز می‌کنم. گوینده ادامه می‌دهد: «بعضی صبح‌ها بیدار شدن از خواب  شجاعت می‌خواهد. بیرون آمدن از تخت‌خواب کار خیلی مشکلی است. مواجه شدن با مشکلاتی که چیزی از آن‌ها نمی‌دانی، فقط می‌دانی که قرار است اتفاق بیفتند! خیلی صبح‌ها دچار بیماری بی‌رحم بی‌اشتهایی هستی. حتی میل خودت را هم نداری. بعضی‌صبح‌ها واقعاً بیدار شدن شهامت می‌خواهد.

می‌خواهی به مردم ثابت کنی که ارزش چیزی را داری، اما کار چندان ساده‌ای نیست، چون همه همین فکر را درباره‌ی خودشان می‌کنند، حتی خیلی بیش‌تر! پس جنگ جنگ تا اثبات افکار! اما تو بیا و کمی برایم از خودت بگو. از روزمرگی‌های هرروزه‌ات، از قسط‌های روی هم تلمبار شده، از بلاتکلیفی‌ها و تازه‌های یک ماه پیشت! شاید حرف مشترکی پیدا شود.»

صدای گوینده در همهمه‌ی مخلوط‌کن گم می‌شود. من با چشم‌هایی باز فکر می‌کنم: حرفش را هم نزن. مهمان من!

 ارغوان خلیق فرد، 16 ساله

 خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

کد خبر 201852
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز