آرام میرفتم که یک موتورسوار مثل برق و باد از کنارم گذشت و دستهی موتورش به آرنجم خورد و بدون هیچ عکسالعملی رفت.
پیرزنی که در خیابان بود گفت:« بیا خیابون بهتره، امنتره، اونجا کیفت رو میزنن!»
گفتم:« خانم کیف قاپ نبود که. تازه تو خیابون که خطرناکتره.»
همانطور که پابهپای من میآمد گفت:« من که عادت دارم از خیابون راه برم. تو پیادهرو دلم میگیره!»
تاکسیها به خیال اینکه مسافر است برایش بوق میزدند و او برای بعضی از ماشینها که از خط کنار خیابان رد میشدند مزاحمت ایجاد کرده بود.
راستی او با آن مرد موتورسوار چه فرقی داشت؟
عکس: مهبد فروزان
وقتی پیادهرو تمام میشود
این را وقتی نوشتم که از همین خیابان مطهری به سمت شریعتی پیادهروی میکردم.
پیادهروی قسمت جنوبی خوشبختتر از پیادهروی شمالی است و من در شمال بودم. آنجا بود که رانندهای سرش را از ماشین بیرون آورد و برایم نغمهای سرود!
اصلاً گذرتان اینجا افتاده؟
اینجا بارها مجبور میشوید به خیابان بروید چون ناگهان پیادهرو تمام میشود، چون نمایشگاههای فروش اتومبیل، پیادهرو را گرفتهاند چون خانهها قدیمیاند و عقبنشینی نکردهاند، چون اینجا پیچ و خم دارد.
در خیابان وضع چگونه است؟
گاهی ماشینها دوبله پارک کردهاند و پیادهرو هم که تمام شده و شما بهعنوان یک شهروند پیاده باید از وسط خیابان یعنی خط سوم عبور ماشینها بگذرید و آنجا بود که آن رانندهی محترم که احتمالاً هیچ وقت مجبور نبوده در این خیابان پیادهروی کند، از کنار عابر پیادهای مثل من و شما رد میشود و چند کلمهی آبدار نثارش میکند.
ردپای مرا کسی رفته است
این را وقتی نوشتم که داشتم شعری زمزمه میکردم و در پیادهروی خوبی که به اندازهی سه تا آدم جا داشت و شمشادها هم نتوانسته بودند بخشی از آن را بگیرند و موتور هم کمتر میتوانست بیاید. وای چهقدر خیالم راحت است و شعری زمزمه میکردم:
سنگفرش پیادهرو یعنی رد پای مرا کسی رفته/ رد پای مرا شبی شاید مثل صبح وصدا کسی رفته/ تا کجا پرسه در خیابانها، زیستن در پناه بارانها/ گریهها، زخمها، فراوانها، این چنین تا کجا کسی رفته...
ردپای مرا بگیر و بیا پا به پای پرندهها شاید
درمسیر عبور درناها صبح از اینجا رها کسی رفته ...*
حواسم نبود و عابری که از روبهرو میآمد و عابری که از پشت سر میآمد، هر دو عجله داشتند، تنه میزدند و رد میشدند. کیفم از دستم افتاد و عذرخواهیای هم در کار نبود.
حواسم جمع شد، خواستم کیفم را بردارم که نگاهم به زمین افتاد...وای!
درست به همین دلیل مدتهاست که دیگر زمین را نگاه نمیکنم، کف پیادهرو را با کجا اشتباه میگیرند بعضی عابرها...
*شعری از اباصلت رضوانی
انتظار نداشتهباش
از این پیادهروها دیگر نباید انتظاری داشته باشی. پس دربارهی آن چیزی ننویس! اینجا مرکز خرید معروفی است و دو طرف خیابان پر از مغازهاند. پیادهرو هم بزرگ است و دستفروشها برخی شبها اجازه دارند آنجا دستفروشی کنند و موتورهایی که پیتزا میبرند هم که باید بالأخره به مغازهها برگردند!
این یکی پیادهرو هم که اصلاً خطکشی شده برای پارک ماشینها و این ماشینها بالأخره باید از پارک بیرون بیایند و به خیابان بروند. البته نه با این سرعت سرسامآور. حالا اگر راهی پیدا کردی در این پیادهرو راه برو.
این یکی هم که تکلیفش مشخص است و به اندازهی یک آدم نصفه هم جا ندارد؛ یعنی دقیقاً اندازهی یک موزاییک و نصفی میشود. همسایهها هم عادت دارند بعدازظهرها درحیاط را آب بگیرند، پس مراقب باش خیس نشوی!
صبوری
این را روزی نوشتهام که تصمیم گرفته بودم آنروز به هیچعنوان از خیابان رد نشوم و تمام مسیر را از پیادهرو بروم. اما مگر کارگاههای ساختمانسازی گذاشتند؟! همانها که یکدرمیان همهی پیادهرو یا بخش عمدهی آن را گرفتهاند و خانههای ویلایی را تبدیل به آپارتمانهای بلند میکنند.
بارها به خیابان رفتم و برگشتم و البته به راهم ادامه دادم و به مترو رسیدم...
در ادامهی مسیر به خیابان دیگری رسیدم، خیابانی که بورس فروش لوازم ماشین بود و پیادهرو باز هم یکدرمیان، میان منِ عابر و ماشینهایی که منتظر بستن باند پخش صوت بودند تقسیم شده بود.
باز هم رفت و برگشت بین خیابان و پیادهرو... مگر یک عابر چهقدر صبر دارد؟
عکس: محمود اعتمادی