بههمین خاطر تصمیم گرفت بچهها را به گردش علمی ببرد و بهجای علوم و فارسی و ریاضی، احترام به درختان را به آنها آموزش بدهد.
تولهها از شنیدن تصمیم آقای معلم شنگول و منگول شدند و برای اولینبار به هر کاری که آقای بز میگفت، «چشم» میگفتند:
-اونجا همدیگر رو هل ندین.
-چشم.
-گم و گور نشین.
-چشم.
- با شما هستم؟!
-چشم.
-آهای!
-چشم...!
آقای بز توی راه کلی بالا و پایین پرید تا بلکه تولهها الفبای احترام به درختان را یاد بگیرند. انگار موفق هم شد. حتی بعضی از تولهها بهخاطر نصیحتهای بُزانهی او داشتند جور جدیدی به درختها نگاه میکردند.
مثلاً آقای زرافه همینطور که بین درختها قدم میزد تصمیم جدیدش را بلندبلند با خودش مرور کرد: «دیگه سراغ برگ درختها و خوردن سبزیجات نمیرم، از این به بعد فقط خوردن برگ و کوبیده و چنجه رو عشقه.»
کلاغ هم روی شاخهی درختها نمینشست تا نکند خدای نکرده دست و پای درختها درد بگیرد. حتی گوساله هم عین گوسالهها، فقط از توی آفتاب راه میرفت تا باعث زحمت سایهی درختها نشود.
حرفهای آقای بز، انگار روی ابرهای جنگل هم اثر گذاشت و همگی یکریز شروع کردند به آببازی و آبپاشی. بهخاطر همین بچهها مجبور شدند بدوبدو به طرف مدرسه بروند تا کمتر خیس بشوند.
آقای بز توی مدرسه، هنهنکنان بچهها را سرشماری کرد. یکی از تولهها نبود. آنروز بز و بچهها جنگل را زیر و رو کردند. بالأخره خرس را خوابِ خواب زیر یک درخت گردو پیدا کردند. خرس سرش را روی پای درخت گذاشته بود و حتی یک ذره هم خیس نشده بود.
روی تنهی همان درخت بیچاره، با پنجههایی به اندازهی یک خرس کوچولو حک شده بود:
«آهای درخت، دوستت دارم! یادگاری10/12/91»