همان دستهایی که وقتی جلوی مدرسه برای خداحافظی با من تکان داده میشد، عطر نان تازه را توی هوا پخش میکرد و تمام زنگها بوی نان تازه میگرفت.
زنگ تفریحها هم بوی باباجی میداد، بوی دستهایی چروک و گرم با عطر نان تازه که وقتی کیسهی خوراکی را باز میکردم توی حیاط پخش میشد و بچهها یک جوری نگاهم میکردند که انگار توی کیسهام طلا دارم. یکبار که لقمهی پنیر و نان تازهام را با پارسا تقسیم کردم گفت: «چهقدر خوشمزه است.»
و من با افتخار سرم را بالا گرفتم و توضیح دادم: «بابابزرگم هر روز صبح نون تازه میخره، برام لقمه میگیره میذاره تو کولهام که ضعف نکنم.»
پارسا یک گاز دیگر گرفت و با دهان پر پرسید: «همون که سرویسته؟»
هر چند با هم دوست بودیم ولی از حرفش دلخور شدم: «باباجی من سرویس نیست. پدربزرگه، مهربونه، چون راهمون زیاد دور نیست هر روز منو میآره مدرسه و برمیگردونه، از مهربونیشه، از پدربزرگیشه، شما سرویسیها بابابزرگ ندارید. خیلی هم دلت بخواد...»
و من میدانستم که دلش بابابزرگ مهربانی را میخواهد که شاید هیچوقت نداشت.
دستهای صافی که بوی پرونده میدادند تکانم دادند.
- پاشو باباجون... از سرویس جا میمونی.
- پس باباجی؟
بابا سرش را پایین انداخته بود و داشت خوراکی میگذاشت توی کیفم: «باباجی نیست. از این به بعد با سرویس میری و برمیگردی.»
- یعنی چی؟ رفته خونهی عمه؟
- نه...
بغضم را به زور قورت دادم: «پس کجاست؟!؟!»
- رفته خونهی پیرمردها...
یک معنی زشت توی سرم چرخید: «خونهی پیرمردها.»
- مگه اینجا خونهی باباجی نبود؟ مگه خودش خونه نداره؟
پدر از دست سؤال و جوابهایم کلافه بود. کیفم را داد دستم و گفت: «آدمها وقتی پیر میشن نمیتونن کارهاشون رو خودشون انجام بدن. باید برن پیش بقیهی دوست هاشون که اونها هم پیرن و خب یه آقایی هست که کارای اونا رو انجام میده.»
داشت سعی میکرد طوری حرف بزند که من فکر کنم خانهی پیرمردها یک جای خوب و عالی است، مثل پارک. ولی من میدانستم که...
- چرا شما کارهاش رو انجام ندادی که مجبور نشه بره اونجا.
- میبینی که من گرفتار پروندهها و کارهای ادارهام.
میدانستم بالأخره یک مصیبتی از آن پروندههای کوفتی به ما میرسد. همیشه بابا به خاطر کار اداره و البته همان پروندههای کوفتی که میآورد خانه، اعصابش خرد بود. از آنها بدم میآمد.
- پس چون باباجی نمیتونه منو ببره مدرسه و نون تازه بگیره رفته خونهی پیرمردها... خودش رفته یا شما بردینش؟
بابا دیگر خیلی عصبانی بود و عجله داشت. جوابم را نداد. فقط مدام گوشزد میکرد که اگر دیر بجنبم از سرویس جا میمانم.
وقتی از کنار آشپزخانه رد میشدم دیدم روی میز پر از نان بیات است و البته آن پروندههای کوفتی.
توی سرویس، بغض داشت خفهام میکرد. پیش آن همه بچههای بیبابابزرگ نشسته بودم. پیش پارسا. وقتی جلو مدرسه پیاده شدم کسی برایم دست تکان نداد و راننده سرویس گازش را گرفت و رفت.
خوراکی را که بابا برایم گذاشته باز کردم ولی بچهها جوری نگاه نکردند که انگار طلا دارم. طلایم گم شده بود. خوراکی بد مزه بود.
مثل پارسا شده بودم. دلم بابابزرگ میخواست. بابابزرگ مهربان.
شب از بابا پرسیدم: «من کی پیر میشم؟»
بابا همانطوری که سرش توی پروندههای کوفتی بود گفت: «چهطور مگه؟»
گفتم: «میخوام زودتر پیر بشم برم توی خونهی پیرمردها پیش باباجی.»
بابا هیچی نگفت، ولی از صدای نفسهایش معلوم بود که بغض کرده. سرش را بیشتر لای پروندهها فرو کرد. پروندههای کوفتی بالأخره به یک دردی خوردند.
تصویرگری: سمیه علیپور