توی آن کارتون، هم جنگل روح دارد و هم همهی درختها. توی یک سکانس، وقتی یکی از شخصیتها شاخهی درختی را میشکند، یکهو سه تا روح کوچولوی درخت از زمین بیرون میآیند و متأسف میشوند.
* * *
دیروز الناز رفته بود کندلوس. سفری یک روزه و گروهی در آغاز بهار. پیادهروی در جنگل و پیدا کردن سنگهای رنگی و کمی گوش دادن به آواز پرندگان. شب که رسید خانه به من پیامک زد: «طبیعت آرومم کرد.»
وقتی که میرفت غمگین و مشوش بود.
* * *
نمیخواهم با شما دربارهی لوراکس که حامی محیطزیست است و دکتر زئوس او را خلق کرده و یا شکل کج و معوج و بانمک روح درختان در انیمیشن پرنسس مونونوکه یا حال الناز و یا شعرهای سهراب که در آنها از رنگ پرهای هوبره حرف میزند، چیزی بگویم.
میخواهم دربارهی این بگویم که چرا فکر میکنم طبیعت معجزهی مجسم آفرینش است و چه چیز توی کوهها، آبشارها، پشت درختان و زیر آبهاست که آدمها را از این خستگی غمناک دنیای ماشینها و دودها بیرون میبرد. آیا آن چیزی که توی هوای کوه نفسش میکشیم چیزی غیر از حضور خداوند است؟
* * *
خداوند توی سکوت ابرها خودش را نشان میدهد. وقتی ابرها کنار میروند، باز هم خداوند است که انگار از چشمهای خورشید به ما نگاه میکند. توی رگبرگهای گیاهان هم خداوند است که به انگشتهای سبز برگها جان میدهد. پروانهها هم که پر میزنند، باز خداوند است که نازکانه بال زدن را به آنها یاد میدهد. در دنیای طبیعت همه چیز به آفرینش خداوند نزدیکتر است، بدون دستکاری دستهای سیمانی انسان.
جویبار، همان است که خداوند آفریده. خالهای پر پروانه همان است که در بدو تولد با او بوده و تا همیشه توی عمر دوماههاش با او میماند. دریا و دشت و کوه به شکل معجزهآسایی کمتر به دست انسانها افتاده و از آن مهمتر حجم باشکوه و باشخصیت اقیانوسهاست که اگر توی انیمیشنی قرار باشد میازاکی برایش روح درست کند، میتواند از شدت احساس معنوی بودن شما را به گریه بیندازد.
طبیعت آدم را آرام میکند، چون چیزی از فطرت آدم در خودش دارد. آدمی که در اولین روزهای آفرینش زندگی میکرد و به آنچه خدا آفریده بود نزدیکتر بود.
* * *
وقتی به طبیعت پناه میبرم انگار به آغوش خداوند رفتهام. برای همین هم هست که طبیعت مرا آرام میکند. خستگیِ مرا از بین میبرد و به من میگوید: چیزی نیست. چیزی نیست. نگران نباش. کمی چشمهایت را روی هم بگذار و اجازه بده بگذرد.
* * *
وقتی به دریا میروم انگار برای تشکر از خداوند به سرزمینی رفتهام که در آن به آسمان نزدیکترم. دعاهایم شنیده میشود و جا برای مهربانی در قلبم باز میشود.
دریا برای من صدای خداوند را به همراه دارد، صدای همیشگی خداوند، با عمقی ژرف و عجیب. مرزهایی حدس نزدنی و جایی برای تا همیشه رفتن، درست مثل زندگی.
* * *
نگران طبیعت بودن، حافظِ محیط زیست بودن و همنشینی با دنیایی که در آن درختها و هوای خوب محترم است، برای من مثل نزدیک شدن به خداست. معنی عجیبی دارد. میتواند مثل دعا کردن مرا آرام و مطمئن کند. وقتی به خالهای پر پروانهای خیره میشوم و لبخند میزنم، انگار دارم میگویم «سبحان الله».
* * *
طبیعت کاردستی خداست. دوست ندارم کاردستیاش را خراب کنم. دوست دارم زیر باران راه بروم و هروقت که دارم از غصه میترکم، سرم را روی کندهی یک درخت بگذارم و با خداوند حرف بزنم.
درخت را خداوندِ بزرگ بیواسطه، قدیمی و برای همیشه آفریده است. موجود خوبی برای نزدیک شدن به آسمان.