خانهای بود توی کوچهای بزرگ در یک روز اردیبهشتی. شاید برای فیلمبرداری آنجا بودیم یا مهمان بودیم یا چیز دیگری. خانه سه طبقه بود و ما برای بازیگوشی رفتیم طبقهی سوم.
آنجا کسی نبود. یعنی بود. آدم زنده نبود. آنجا فقط خاطرات بودند. یک دراور قدیمی و کهنه بود. لباس نبود. تخت بود. ملافه نبود. آینه نبود. شانهی چوبی قدیمی روی دراور بود. فرشها بودند. تابلوها نبودند.
صداها بودند اما شنیده نمیشدند. صدای زنی بود که خداحافظی میکرد. صدای دعای دختر جوانتری بود که دور و بر پنجره میپلکید. صدای تلفن نبود. اما صدای خودنویسی بود که از شبها میآمد و صدای خداوند در تمام طبقه پر بود. صدای خداوند پر و بلند بود. صدایی گرم و همیشگی. اگرچه خانه دیگر خالی و سرد شده بود. آدمها رفته بودند و خداوند مانده بود!
* * *
هوالباقی میتواند همین هم باشد. همهاش برای آگهی ترحیم نیست. او کسی است که میماند. اصلاً دلخوشی من همین است. اینکه او کسی است که نمیرود. اصلاً رفتن توی کارش نیست.
رفتن فقط مال آدمهاست. آنها هستند که دست تکان میدهند و میروند. آنها هستند که همیشه روزی برای رفتن دارند. روزی که در تقویمشان علامت خورده است. روزهای رفتن و بازنگشتن.
آنها اگر دستهای شما را بگیرند و با مهربانی به شما بگویند که هیچوقت تنهایتان نمیگذارند اشکالی ندارد، دارند به خودشان دلداری میدهند. بهشان نخندید. بگذارید مهربان باشند. بگذارید مهربان باقی بمانند. آنها گناهی ندارند. دست خودشان نیست...
اما شما «گاهی به آسمان نگاه کنید.» کسی هست که بدون اینکه ظاهراً دستهایتان را بگیرد و به هر ترتیبی سعی کند به شما نزدیک شود، هست و فقط او میتواند واقعاً هیچوقت تنهایتان نگذارد.
* * *
خداوند همیشه از رگ گردن به ما نزدیکتر است. چه وقتی که جسم هستیم و چه وقتی که جسممان میمیرد. او همیشه نزدیک است و شما همیشه میتوانید به او دلگرم باشید!
خانهای که پر از خاطرات آدمهاست هم میتواند اندوهگنانه باشد هم آرامشبخش. جایی که روزی زندگی جریان داشته یعنی جایی که روزی خداوند در آن بوده است و هنوز هم هست. تو اگر گذارت به آنجا افتاد شور زندگی را با خودت ببر. مثل ما که وقتی به طبقهی سوم آنخانه رفتیم گوشوارههای گیلاس و خندههای نارنجی و جوکهای گنجشکی و اپلیکیشنهای بدجنسانه و سرهای پر از بادمان را با خودمان بردیم.
در کمدها را باز کردیم و آستین لباسها را اندازه گرفتیم. روی گرد و غبارها فوت کردیم و با انگشت روی میزها نوشتیم دوستت دارم! تو وقتی خوشیهایت را با خودت به همچین جایی میبری عطر حضور خداوند را زنده میکنی. فرشتههای او از پشت پنجره به اتاق میآیند و روزهای مهمانی را در سرسرا به یاد میآورند.
آدمهایی که رفتهاند و خوشیها و ناخوشیها را با خود بردهاند، همیشه مثل بوی عطری که بعد از رفتن مهمانی عزیز در هوا میماند، باقی هستند. نه خودشان، نه حتی یاد و خاطرهشان، نبودنشان میماند و بودن کسی را مدام یادآوری میکند .کسی که همیشه هست. پس راه خانهی او را یاد بگیر و او را به خانهی خود مهمان کن!