پنجره را کاملاً باز می کنم. طبیعت نفس تازهای کشیده و شاداب است. به دوردستها نگاهی میاندازم. چند مرد وسایلی را که در دستشان است، بر سر گرفته و با اخم میخواهند خودشان را به جای گرمی برسانند. پسری چپچپ به اتومبیلی نگاه میکند که شلوار و کفشهایش را کثیف و گلی کرده است. خندهام میگیرد. اگر من هم آنجا بودم، همین وضع را داشتم. خدا را شکر که الآن خانهام.
با خودم فکر میکنم، من باران را خیلی دوست دارم، اما کسی را میشناسم که باران را بیشتر دوست دارد؛ چترفروش!
فریدا زینالی از تبریز
زهرا علیهاشمی، 15 ساله، خبرنگار افتخاری از تهران