هر روزمان همچنان نوروز
مادرم میگویند تا آخر فروردین هنوز نوروز است. میشود رفت عیددیدنی و نوروز مبارکی. اما در دوچرخه، اینطور به نظر میرسد که حالا حالا ها نوروز ادامه دارد. پس دوستان عزیز، زینب پهلوان، زینب برومند، نیکو کریمی، حدیث صادقی، شبنم اختری، فاطمه ابوالفتحی و همه و همه و همهی دوستان دوچرخه، عید شما هم مبارک!
من هم دلم برای تو تنگ شده، باور نمیکنی؟
من فکر میکنم دلتنگی حس خیلی بدی است، اما وقتی این دلتنگی با سرشلوغی قاتی میشود، ترکیب بدتری از آب در میآید. این حسی است که بین دوچرخه و بچههای دوچرخه جاری است. از یک طرف ما دلمان برای هم تنگ میشود و از طرف دیگر، مگر این درسها میگذارند؟! در اینجا میتوانید فهرستی از انواع این دلتنگیها را ببینید:
نیکو کریمی (از دماوند): «دلم برات شده مثل لوبیای سحرآمیز! دلم حسابی گرفته و یک دست نامرئی وادارم میکنه تا از زیر این پتو برات نامه بنویسم. یه عالم تمرین عقبمونده و مسئلهی فیزیک هم باید حل کنم. همین الآن هم یه عالم آدامس اکالیپتوس قورت دادم!»
حدیث صادقی (از تهران): «بعد از مدتها دارم برات نامه مینویسم. خودم از این همه تأخیر اصلاً خوشحال نیستم و حتی بهت حق میدم از دستم ناراحت باشی. نمیخوام کلی بهونه واسهات بیارم، ولی همین رو بدون که دیگه این طوری نمیشه.»
شبنم اختری (از رباطکریم): «چیه؟ چی شده؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟! یعنی میخوای به روم بیاری تنبل شدم و کار نمیفرستم؟!»
هانیه راعی (از دماوند): «ساعت یه ربع به دو شده. دلم برات تنگ شده بود و هوس کردم نصفهشبی برات نامه بنویسم. باورت نمیشه، اینقدر علوم خوندم که گاهی با سرخرگ آئورت قلبم حرف میزنم و به درد دل دستگاه تنفسم گوش میدم. میدونی چی میگه؟ میگه هانیه راعی عزآبادی، شما شدی سفیر محیطزیست، پس چرا هیچکاری نمیکنی؟ درختها دارن از بین میرن. من هم مجبورم در جواب بگم: بذار این امتحانها تموم بشه، قول میدم بشم یه سفیر محیطزیست عالی!»
فاطمه ابوالفتحی (از نهاوند):«خوبه تو هنوز 12 سالته و بچهای. حالاحالاها وقت داری. من چی بگم که امتحان نهایی یه ماه اومده جلو. البته یه ماه نه، کمی کمتر، ولی خب سخته دیگه.»
بله، درست شنیدید، خبرنگار ماه!
خبرنگاران ماه ماه اسفند که معرفی شدند، تازه خبرنگارهای افتخاری خفته از خواب بیدار شدند که ئه! مگر ما خبرنگار ماه هم داریم؟! آدم دلش میخواهد بگوید پ نه پ! حالا این وسط ساحل رفائی (از تهران) دلشوره گرفته و میگوید: « بهبه! خبرنگارهای ماه رو هم که انتخاب کردی! پس رقابت اصلی داره شروع میشه. استرس امتحانها کم بود، این هم اضافه شد!»
کیمیا محمددوست (از رشت) نقشهی خبرنگار برتر را کشیده و میگوید: «خبرنگار ماه؟ آخ جون! ما هم عزممان را جزم میکنیم که بشویم خبرنگار ماه. سه ماه؟ ها ها ها ها! میشوم خبرنگار برتر! حتی قبل از خبرنگار شدنم برایش نقشه کشیده بودم. اینقدر دوست دارم هدفی داشته باشم و بعد بهش برسم.»
راستی، بد نیست به یک نکته توجه کنید. برای اینکه خبرنگار برتر دوچرخه شوید، باید قبلش سه بار خبرنگار ماه شوید. هیچکس یکبارکی خبرنگار برتر نمیشود!
از مامان و باباهای مهربان، تا این اینترنت لاکپشتی
ما که همیشه گفتهایم. اگر این مامان و باباهای مهربان نباشند، کار دوچرخه زار است. مطمئنم وسط همهی کاروبارهایی که دارند، باید نامههایتان را پست کنند یا خودشان آنها را به دفتر دوچرخه برسانند یا گاهی ایمیلشان کنند، تازه احتمالاً غرغرهای شما را از دیر شد، زود شدها بشنوند. حالا بزند و سرعت اینترنت پایین باشد و مامان زینب حسینی (از پاکدشت) بخواهد مطلبی را برای دوچرخه ایمیل کند: «اگر بدانی این ایمیل را با چه مشکلاتی فرستادم! هرچه زنگ زدم، هی گفتند نیم ساعت دیگر، یک ساعت دیگر درست میشود و آخر هم مجبور شدم بروم کافینت که آن هم مشکل داشت. خلاصه با این سرعت لاکپشتی تایپ من و اینترنت امیدوارم به دستت برسد.»
اصلاً از دست همین سرعت اینترنت است که میخواهیم به یاسمن مجیدی بگوییم که چشم از این صندوقهای پست زردرنگ برندارد. «هرچه میکنم نمیتوانم دست از نوشتن با قلم بردارم. نمیتوانم از ارسال نامه از طریق این صندوقهای پستی زردرنگ کوچه و خیابان دست بردارم. عادت کردهام اینگونه با تو در ارتباط باشم.»
زمین عزیز، خواهش میکنیم، آرام باش
تو میلرزی و دل ما میلرزد. تو میلرزی و دل ما تنگ میشود برای عزیزترینهایمان زیر خاک. تو میلرزی، در جای جای ایران و ما به نوبت خودمان فکر میکنیم. آرام باش زمین، آرام باش
«چند دقیقه پیش مادرم خبر زلزلهی سیستان و بلوچستان رو بهم داد. قلبم شکست. هنوز داغ عزیزان از دسترفتهی بوشهر و اردبیل و خیلی شهرهای دیگه تازه اس. یه لحظه فکر کن چندتا نوجوون مثل من زیر آوار رفتن؟ چندتای اونها میخواستن در آینده ساختمونهای کشورمون رو بسازن و چندتاشون میخواستن مردم رو معالجه کنن؟ چند تاشون مثل من نویسندهی نوجوون بودن؟ چهقدر درد داره!»
الهام همتی (از کنگاور)
یک خط در میان
دانشآموزان دبستان سمیه، کلاس 4/1: «شبها با آرزوی دیدن چهرهی مهربان و شنیدن صدای آرامت، پلکهایم را روی هم میگذارم، چون میدانم فردا که پشت نیمکتم، الفبای خوب زندگی کردن را از تو خواهم آموخت. برای معلم عزیزمان، خانم سلیمانی.»
کیمیا محمددوست: «داشتم اتاقم رو مرتب میکردم (مثلاً!)... مامانم اومده میگه: «وای کیمیا، اتاقت پر کتابه! آدم میآد توش سرگیجه میگیره!»
فقط چند سطر
فاطمه ابوالفتحی: «نمیدونم چرا حس میکنم به نامهها بیشتر از ایمیلها اهمیت میدین.»
- فاطمه جان، من به تو قول میدهم که هیچ فرقی بین ایمیل و نامه و فکس و اینها نیست. باور کن.