یکی از روزهای سال 1328 بود که امیرحسین فردی به دنیا آمد. او روستا را دوست داشت، دویدن دنبال پروانهها و قل خوردن در دستهای باز دشت را هم. اما نتوانست تا ابد در قرهتپه بماند و در دامنههای سبلان شعر بگوید، داستان بنویسد و نقاشی بکشد. همان شد که یک روز به تهران آمد. تهران همان جایی بود که پر از دود و سروصدا بود و آنقدر بزرگ بود که خودت را هم حتی گم میکردی. اما آرام آرام به تهران درندشت عادت کرد و همان موقع بود که فهمید میتواند بنویسد.
فردی همیشه در حال خواندن بود و شاید به خاطر همین بود که در ادبیات داستانی چهرهای مقاوم و سختکوش از خودش نشان داد. او همیشه دلتنگ کودکیاش بود. کودکیای که با طبیعت دوست صمیمی بود. شاید برای همین هم بود که هیچوقت بچهها را فراموش نکرد و بیش از 30 سال بهطور مداوم سردبیری «کیهان بچهها» را بر عهده داشت. تشکیل شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه ع هم یکی دیگر از کارهایی بود که فردی عهدهدارش بود.
حالا در اولین روزهایی که بهار پا به اردیبهشت میگذارد خبری تلخ از راه میرسد. خبر، دهان به دهان و پیامک به پیامک اینطرف و آن طرف میپیچد و کمکم همه خبردار میشوند: امیرحسین فردی رفته است. مثل بهاری که یکدفعه در وسطهایش از درخت توت و اردیبهشت و بارانهای ریزریز برود. حالا دیگر اسم او در فهرست داوران کتابهای کانون پروررش فکری کودکان و نوجوانان نیست. دیگر او را پشت میزی در حوزهی هنری یا پشت میز سردبیری کیهانبچهها نخواهیم دید. این غمگینکننده است که از این به بعد جایزهی شهید غنیپور بدون او برگزار میشود...
در روستایی با چشمانداز دشت کسی نام او را صدا میزند. کسی میگوید: حالا که رفتی نگذار دلتنگ شویم، یک روزی دوباره برگرد... و کوه جواب میدهد: برگرد... برگرد...