کیاوش راد: شیشههای ماشین بالا بود. هنوز مانده بود صبح، به روشنایی برسد. در دل جادهای میراندیم که داشت ما را به سرزمین اعجابآوری میرساند.
خواب از چشمهایمان بالا میرفت که پدرم سرعتش را کم کرد و با صدای بلند گفت، رسیدیم؛ کتیبهی بیستون و با دستش به نقطهی نامعلومی در کوه اشاره کرد.
خوابآلود پیاده شدیم. پدر دوباره گفت بیستون و بعد قصهی فرهاد را تعریف کرد. قصهای که قبلتر هم از دهانش شنیده بودیم. قصهی جوان عاشقی که کارش کندن کوه بیستون بود. پدرم گفت؛ شاید اگر خوب گوش کنید صدای تیشهی فرهاد را بشنوید و زمزمه کرد:
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد/ شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد...
کوه را از پلههای بیقوارهای که ساخته بودند بالا رفتیم. کتیبهی 22 متری بیستون آن بالا، در ارتفاعی در حدود هفتمتر و نیم بالاتر از سطح زمین بود. کتیبهای که گفتهاند طولانیترین سنگنوشتهی جهان و از مهمترین و معروفترین سندهای تاریخ دنیاست.
در هوای خنک صبح پدرم همانطور که پلهها را بالا میرفت گفت، سنگتراشهای کتیبهی بیستون از راه مخصوصی بالا رفتهاند و سطرهایی که با خط میخی نوشته شدهاند به دلیل از بین رفتن این خط بعد از دورهی هخامنشیان، قابل خواندن نیست؛ البته خیلیها و خیلیکتابها براساس حدس خودشان از این تصویرها تفسیرهایی داشتهاند. بعد به پلههایی که بالا میرفتیم اشاره کرد و گفت، سنگتراشهای آندوره بعد از تمام کردن کار این کتیبه، راه رسیدن به آن را از بین بردهاند تا این بنای سنگی، غیرقابل دسترس بماند! آن بالا به وضوح تصویر داریوش هخامنشی را دیدیم. تصویرهای دیگری هم در کنار تصویر داریوش بود. اسیرهایی که مغلوب شده بودند و در نگاهشان ترس و درماندگی بود.
کتیبهی بیستون را دیدیم. پایین آمدیم و کوه «پراو» را که کتیبه در سینهاش آرام گرفته بود پشت سر گذاشتیم. درختهای بیستون در خنکای صبح برگهایشان تکان میخورد؛ انگار برای ما دست تکان میدادند و صدا میزدند: به امید دیدار...
از بیستون تا کرمانشاه خیلی فاصله ندارد. تند میراندیم، شهرام ناظری گوش میدادیم و پدر همراهش میخواند و اصرار داشت قدیمها، خانهی شهرام ناظری در کرمانشاه چند خانه با خانهی پدربزرگم فاصله داشته است... برای رسیدن به شهر بیقراری میکردیم. پدرم دلش میخواست در سفر یکروزهمان، دریاچهی «قرهسو» را ببینیم؛ دریاچهای که روزگار جوانی در آن شنا کرده بود و از آن ماهی گرفته بود. دلش میخواست نوبت به سراب نیلوفر هم برسد و ما با گلهای نیلوفر درشتی که روی مرداب آرام گرفته بودند عکس بینداریم.
قرار شد صبحانه را در طاقبستان بخوریم. دلمان میخواست در محوطهی طاقبستان قدم بزنیم، در دریاچهی روبهرویش قایقسواری کنیم و با درخت کهنسال آن وسط، عکس یادگاری بیندازیم. پدرم گفت قدیمها در تنهی درخت کهنسال طاقبستان، سماور و قوری بوده و مردم زیر سایهی پهن و وسیع این درخت مینشستهاند و چای میخوردند. اما حالا نه سماوری بود و نه قوریای. درختی بود که تنهایی آن وسط ایستاده بود و بر تنهاش کلی یادگاری نوشته بودند!
وارد محوطهی طاقبستان شدیم. پدرم گفت معروف است که طاقبستان اولین تابلوی سنگی جهان است که در آن اصول نقاشی رعایت شده و با دقتکردن در این تابلوها و تحلیل تصویرهایش میشود به پوشاک آن دوره، جایگاه موسیقی در میان مردم دورهی ساسانیان و برجسته بودن هنر نقاشی در آن دوره پی برد. دیوارها پر از تصویرهای حجاری شده بود. در طاق بزرگ تصویری از اردشیر دوم و خسرو پرویز حجاری شده و در کنار آن طاق کوچک قرار دارد. پدرم گفت در دورهی قاجاریه، یکی از شاهان بیفکر قاجار تصمیم گرفت تصویر خودش را در این اثر به یادگار بگذارد.
برای همین به سنگتراش ناواردی دستور حجاری تصویر خودش را بالای این اثر نفیس داد. حجاریای که نتیجهاش چیز چندان مطلوبی نبود. بعد ما را به قسمتی برد که آن تصویرها نقش بسته بود. تصویرهایی که میگفتند به بنای اصلی و ارزش باستانی طاقبستان آسیب زده و از بس بد تراشیده شده، مجیور شدهاند رنگش بزنند. البته در کنار این، دیوارنوشتههایی بود که قدمت چندانی نداشت؛ دیوارنوشتههایی که از مردم بر دیوارها باقی مانده و خیلیها مثل ما با دیدنشان غصهشان میگرفت.
از طاقبستان بیرون آمدیم. پدرم از روی پلی رد شد که روی قرهسو ساخته بودند. دریاچهای که در سرزمینی که کُردها اکثریت داشتهاند، اسم آذری بر آن گذاشته بودند. پدرم گفت قرهسو یعنی دریای سیاه و به آب سیاه دریاچه اشاره کرد.
سرابنیلوفر در 25 کیلومتری کرمانشاه مقصد بعدی ما بود. تالابی که پر بود از گلهای نیلوفر. نیلوفرهایی درشت که بعضیهایشان هنوز باز نشده بود و بعضیهای دیگر گلبرگهای پهنشان را بر تالاب سرابنیلوفر پهن کرده بودند. مردم در پارک جلویش بر زیراندازهایشان نشسته بودند و چشماندازشان شبیه به دشتی پر از نیلوفر بود. چشماندازی حیرتانگیز و باورنکردنی. پدرم گفت قدیمها آب این تالاب اینقدر زیاد بود که مردم میآمدند و در آن شنا میکردند. عمق داشت، وسیع بود و مثل الآن انقدر کمعمق نشده بود. پدرم گفت میترسم آب این تالاب خشک شود و روزی برسد که دیگر جایی نباشد که اینهمه گل نیلوفر را یکجا ببینیم. روی سنگی روبهروی تالاب نشستیم.
باد خنکی میوزید! نمیدانم گلهای نیلوفر سرابنیلوفر خوشبوست یا نه، اما باد بوی خوش گل همراهش بود. نیمساعت بعد پدرم فرمان حرکت را داد. به کرمانشاه برمیگشتیم. همان شهری که یکروز با طلوع دیرهنگام خورشید شناختیمش و حالا که در مغربیترین شهر کشور هستیم، خورشید آنقدر زود و نزدیک به ما داشت غروب میکرد فهمیدیم این شهر خودِ خودش است؛ همانجایی که خورشید در آن تمام میشود!