و لباس میپوشید در آن سرمای سیاه
بعد با دستهای ترکترک
از کار مشقتبار هر روز هفته
در شومینه تودهای آتش میافروخت
هیچکس حتی از او تشکر هم نمیکرد
از خواب بلند میشدم من
و میشنیدم سرما را، درهمشکسته و خردشده
اتاق که گرم میشد، پدر صدایم میکرد
و من بهکندی از جایم بلند میشدم و لباس میپوشیدم
ترسان از خشونت قدیمی آن خانه
بیمیل حرف میزدم با او
که سرما را بیرون کرده و
کفشهای خوبم را هم برق انداخته بود
من چه میفهمیدم، آخر من چه میفهمیدم
از طعم تلخ و تنهایی بار سنگین عشق؟