بنابراین تصمیم گرفت فوراً سراغ سلمانیای که پایین خیابان بود برود. تازه آماده شده بود که اوستایش او را دید.
پرسید: «کجا میخوای بری؟»
شاگرد گفت: «برم موهامرو کوتاه کنم.»
اوستا گفت: «چهکار کنی؟ هی! پسرجان تو زمانی که باید برای من کار کنی، نمیتونی بری موهاترو کوتاه کنی.»
شاگرد پرسید: «چرا نمیتونم؟ موهام تو زمانی که برا شما کار میکنم بلند میشه. اونوقت چرا نمیتونم همون موقع برم کوتاه کنم؟»