جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۷:۵۰
۰ نفر

داستان> من هفت‌ساله‌ام و او چهارسال‌ونیم دارد. پنچ تا لواشک خریده‌ایم. سر این‌که هرکس چند تا بردارد دعواست. من بزرگ‌ترم. زورم بهش می‌رسد. لواشک‌ها را محکم چسبیده‌ام. بسته‌شان در دستم عرق کرده. یکی را از میان دست‌هایم بیرون می‌آورم و به او می‌دهم.

لواشک

***

نمی‌دانم این‌جا کجاست، اما برای من معنی دوزخ دارد. یعنی همه‌جا برایم همین‌طور است. بعد از آن اتفاق، آن اتفاق لعنتی، دیگر با کسی حرف نزده‌ام. می‌گویند زبانم بند آمده. نه لال نیستم، جرئت حرف زدن ندارم. دکتر هم این را فهمیده بود و به من چشمک زده بود. نمی‌دانم به مادر و پدرم راستش را گفته یانه، فقط می‌دانم از آن به بعد چیزی به من می‌دهند که تابه‌حال با وجود شش بچه‌ی دیگر، هیچ‌گاه تجربه‌اش نکرده‌ام: محبت.

***

نگاهم می‌کند. بغض کرده. بیش‌تر می‌خواهد، اما فایده ندارد. ‌توجه نمی‌کنم.  شروع می‌کنم به خوردن لواشک‌ها. گریه می‌کند. چشم‌های خیسش ته دلم را خالی می‌کند. با خودم می‌گویم بچه گناه دارد. یکی دیگر به او می‌دهم. اما نه، گریه‌اش که شروع شود، تمام شدنی نیست.

***

همه سیاه پوشیده‌اند. نمی‌دانم چرا؟ مگر کسی مرده؟ هیچ‌کس را نمی‌شناسم، یعنی می‌شناسم، اما بیش‌ترشان غریبه‌اند. سرم را برمی‌گردانم...

«تو، خودتی؟»

***

همین‌طور گریه می‌کند. سعی می‌کنم ساکتش کنم. همه‌ی لواشک‌ها را به او می‌دهم، حتی لواشک نیمه‌خورده‌ی خودم را. همه‌شان را پرت می‌کند و گریه‌اش شدت می‌‌گیرد. همیشه کارش همین است. اول عصبانی می‌شود و چیزی را خراب می‌کند، بعد پشیمان می‌شود و بیش‌تر گریه‌  می‌کند. آخر این چه کاری است؟ آن طرف خیابان، امیرحسین به‌سمت خانه می‌رود. بلد نیستیم از خیابان رد شویم. امیر حسین ما را تا این‌جا آورده بود و قرار بود سریع برود خاله و مادر جان را سوار تاکسی کند و برگردد. اما انگار یادش رفته. آیلین تا برادرش را می‌بیند می‌دود وسط خیابان. جیغ می‌کشم. امیرحسین برمی‌گردد به سمت ما، جیغ می‌کشد...

***

سر جایم خشک شده‌ام. نگاهم می‌کند. می‌خندد و می‌گوید: «می‌آی بازی؟» می‌پرسم: «مادرت می‌دونه این‌جایی؟» با شیطنت می‌خندد و می‌گوید: «آره، همه می‌دونن.» دستم را باز می‌کنم. تویش پنج لواشک است. تعجب می‌کنم. می‌گویم: «بخور، مال خودت.» آیلین نگاهم می‌کند. می‌گوید: «بلدی از خیابون رد شی؟» باترس نگاهش می‌کنم. دوباره دارد تکرار می‌شود. همه‌چیز این بار تفاوت دارد. چه‌قدر روان حرف می‌زند! همیشه سر این‌که به آدامس می‌گوید آداس، باهاش بحث می‌کردم. کلمه‌های زیادی را اشتباه می‌گفت، اما این کلمه بیش‌تر حرصم را درمی‌آ‌ورد. نمی‌دانم چرا. دست مرا هم می‌کشد تا از خیابان رد شویم. مثل دفعه‌ی قبل جیغ می‌کشم. می‌گویم نرو. دستم را ول می‌کند. می‌گوید: «باید بروم.»

***

چند تا لواشک له شده می‌بینم و آیلین را دیگر نمی‌بینم... نمی‌دانم مادر چه‌طور خودش را رسانده این‌جا. سرم را در آغوشش پنهان کرده. آیلین مرده. می‌دانم. حس می‌کنم. می‌فهمم. خوابم می‌برد. وقتی بیدار می‌شوم، فقط نگاهشان می‌کنم. مادر می‌گوید قسمتش این بوده و خاله و امیرحسین گریه می‌کنند. مادر این را می‌گوید و دعا می‌خواند و به من فوت می‌کند. حس می‌کنم تقصیر من بوده. اگر از سهم خودم می‌گذشتم... زبانم پر می‌کشد، یعنی پر نمی‌کشد، خودم در قفس حبسش می‌کنم.

***

به هوش می‌آیم. تب دارم. مادر نگران است. با دیدن چشم‌های بازم گریه می‌کند و شکر می‌گوید. می‌گویم: «مادر...» زبانم آزاد می‌شود. مادر قربان صدقه‌ام می‌رود. پدر ریز گریه می‌کند. احساسش می‌کنم. می‌دانم او بالأخره از خیابان رد می‌شد، حتی بدون من.

کتایون صمدی، 15 ساله / خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ى دوچرخه از تهران

یادداشت:

داستان کتایون سه ویژگی مثبت دارد: نثر خوبی دارد، خواننده را برای فهمیدن ماجرا به دنبال خودش می‌کشد و گذشته و حال را به‌طور موازی روایت می‌کند.

و یک اشکال: راوی داستان کودک است و قصه از نگاه کودکانه‌ی او روایت می‌شود. بنابراین کلمه‌هایی مثل «دوزخ» یا جمله‌ای چون «از آن به بعد چیزی به من می‌دهند که تابه‌حال با وجود شش بچه‌ی دیگر، هیچ‌گاه تجربه‌اش نکرده‌ام: محبت.» در این نگاه چندان باورپذیر نیست.

 

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 700

تصویرگری: الهه علیرضایی

کد خبر 216635
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز