جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۶:۵۵
۰ نفر

دینگ دینگ، طبقه‌ی اول: دخترک در آسانسور خیالی‌اش را باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. مامان و بابا پشت میز صبحانه نشسته‌اند و لبخند روی لب‌هایشان است. می‌رود آن‌ها را می‌بوسد و می‌نشیند و با هم صبحانه می‌خورند. چایی‌اش نیاز به شکر ندارد. شیرین است...

طبقه‌ى آخر

- صدات رو بلند نکن ها!

- بلند می‌کنم ببینم چی‌کار می‌خوای بکنی؟ اصلاً تو...

دینگ‌ دینگ،‌ طبقه‌ی دوم:

چشم‌هایش را باز می‌کند. آسمان آبی با ابرهای پنبه‌ای سفید جلوی‌ چشم‌هایش ظاهر می‌شود. نسیم خنکی صورتش را نوازش می‌دهد. مامان تاب را هل می‌دهد. فکر می‌کند آسمان با صدای خنده‌های مامان و بابا آبی‌تر است...

«من دیگه تو این خونه نمی‌مونم. فرزانه رو برمی‌دارم و می‌رم.»

دینگ دینگ، طبقه‌ی سوم:

فکر می‌کند صدای خانم توی آسانسور چه‌قدر شبیه مامان است. آرام چشم‌هایش را باز می‌کند. چشم‌های براق و قهوه‌ای خرس پشمالو به او زل زده. آهنگ تولد فضا را پر کرده. مامان و بابا خرس را می‌دهند و او را می‌بوسند. شمع‌ها را فوت می‌کند. دوربین را برمی‌دارد و یک عکس از مامان و بابا می‌اندازد، با هم...

- فرزانه، کجایی؟ لباس‌هات رو بردار بیا ببینم.

دینگ دینگ، طبقه‌ی چهارم:

در کمد را باز می‌کند و از آسانسور بیرون می‌آید. چشم‌هایش را باز می‌کند. بابا سیگار به دست روی کاناپه لم داده و کانال‌ تلویزیون را عوض می‌کند. مامان با چشم‌های قرمز ساکش را می‌بندد...

چرا همیشه طبقه‌ی آخر این شکلی است؟

پردیس اسکندری از تهران

همشهرى، دوچرخه‌ى شماره‌ى 700

عکس: فائزه شفیعى، 17 ساله، خبرنگار افتخارى هفته‌نامه‌ى دوچرخه از تهران

کد خبر 216638
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز