به آشپزخانه میروم. بابا میز را چیده و بیخیال درس و امتحان راحت خوابیده. مامان هم نشسته روبهرویم و با انرژی مثبتش دارد خفهام میکند.
- زودتر بخور، دیرت نشه. حواست رو جمع کنیها. از آسونی زیاد خراب نکنی!
در حال ورق زدن کتاب ریاضی سرم را تکان میدهم: «باشه.»
- اسمت رو یادت نره بنویسیها. جو گیر نشو سریع برگهات رو نده.
- خب.
لقمهای میگیرد و در حال صحبت کردن دستش را تکان میدهد: «الکی خب خب نکن. دقت کن ببین چی میگم.»
دستم را دراز میکنم تا لقمه را بگیرم و در کمال تعجب خودش لقمه را میخورد.
- لقمهی من نبود؟!
- نه، مگه بچهای؟ خودت برای خودت لقمه بگیر.
یک قلپ چای مینوشم. جامدادیام را برمیدارم و سعی میکنم بدون توجه به استرس، با انرژی مثبت به مدرسه بروم. جلوی در مدرسه که میرسم، همهی دوستانم با چهرههایی خسته به استقبالم میآیند. چهرههایی خسته از رادیکال، تجزیه و...
- سلام سارا. استرس که نداری؟ داری؟
- سلام آهو. اصلا ًاسترس ندارم.
بعد انگار که یکدفعه چیزی به فکرش رسیده باشد، میگوید: «وااای آهو، استرس گرفتم!»
خندهام میگیرد. در حال حرف زدنیم که فائزه با چهرهای پر از نگرانی به سمت ما میدود تا مثل همیشه آیهی یأس بخواند.
- آهو، سارا، من هیچی بلد نیستم.
من و سارا که همهی آرامشمان را با دیدن چهرهی فائزه از دست دادهایم، با درماندگی به هم نگاه میکنیم و بلند میگوییم: «اَه ... فائزه!»
سر صف بیشتر بچهها با سؤالهای عجیب و غریب و سخت سراغم میآیند و من در جواب هرکدام که بلد نیستم با این جمله خیال خودم و بچهها را راحت میکنم:«اینها رو از کجا آوردی؟! نه نه، این شکلی نمیآد.»
داخل راهروها میروم تا صندلیام را پیدا کنم. حالا همه سر جاهایشان نشستهاند. معلمها برگهها را پخش میکنند. سؤالها تقریباً راحت است. دم به دقیقه عطسهام میگیرد. اعصابم خرد شده. چند تا از بچههای بیاعصاب کلاسمان نچنچ میکنند که بگویند تمرکزمان به هم خورده است. یکیشان بلند داد میزند: «ویروس، ساکت!» و همه میخندند.
دارم سؤال چهار را حل میکنم که چیز سیاهی قل میخورد و میآید کنار صندلیام. فکر میکنم سوسک است. بعد میبینم پاککن است و لبخند میزنم. سحر میآید پاککنش را بردارد و خیلی آرام بغل گوشم میگوید: «سؤال هفت!»
- چی؟
- هفت، هفت.
- از راه معادله حل کن دیگه.
- زحمت کشیدی! جوابش چی میشه؟
- چهار و...
سحر وسط جواب دادن من سریع رویش را برمیگرداند:«وا، دیوونه!»
دستی روی شانهام احساس میکنم.
- رضایی، حواست به برگهی خودت باشه.
- چشم خانوم.
آبرویم جلوی خانم صمدی رفت. دیگر به اشارههای سحر محل نمیگذارم. سرم را میاندازم پایین و نگاهش نمیکنم. دوباره خودکارش را میاندازد و به بهانهی برداشتنش میآید طرفم.
- نمیشنوی؟ جواب سؤال چهار و بگو دیگه.
شانههایم را بالا میاندازم که یعنی نمیدانم.
- اَه! پاستوریزه. ایشالله صفر شی.
حرصم میگیرد. بدون توجه به اطرافم با صدایی نه چندان آرام میگویم: «پررو! متقلب! بی...»
صدای خانم احمدی دعوایمان را پایان میدهد:«هیس! دعواهاتون رو بذارید برای بعد از امتحان.»
چند تا از بچههای خودشیرین میخندند. برگهام را میدهم. وقتی میخواهم بروم، پای فائزه را له میکنم:«آیییی...»
و نگاهی سریع به برگهاش میاندازد و میزند زیر گریه. من که هول شدهام، تندتند معذرتخواهی میکنم: «به خدا حواسم نبود.»
بغلدستیاش میگوید: «بیچاره! چون چیزی ننوشته گریه میکنه.»
تازه دوزاریام میافتد. میخواهم بروم که دو پایم به هم گیر میکنند و جلوی صندلی فائزه با مخ زمین میخورم. بچهها از خنده میترکند. چندتایی هم از فرصت استفاده میکنند و جواب سؤالها را به هم میگویند. خلاصه سالن پر میشود از صدای خنده و پچپچ. حتی فائزه هم میخندد.
سارا میآید دستم را بگیرد و بلندم کند که مراقب میگوید: «بشین سر جات.»
سارا قیافهی حقبهجانبی میگیرد و میگوید: «وا خانوم، خب دوستم افتاده!»
میخندد و رو به من میگوید: «چی شد آهو؟ جواب سؤال چهار چی میشه؟»
با تعجب نگاهش میکنم.
- ول کن تو رو خدا سارا.
یکی از بچههای مثلاً بانمک کلاس اظهار نظر میکند: «خانوم از بس ریاضی خونده اینطوری شده.»
همه میخندند. سرخ شدن صورتم را احساس میکنم. به خانه که میرسم هنوز گلویم درد میکند، چشمانم میسوزد و سرم گیج میرود، اما دیگر استرس ندارم. نفس عمیقی میکشم. بوی یاسهای سپید همه جای کوچه پیچیده و من میروم تا خودم را برای امتحان بعدی آماده
کنم.
پروانه حیدری، 15 ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهى دوچرخه از پردیس
یادداشت:
مهمترین ویژگی داستان پروانه توصیفهای دقیق و پرداختن به جزییات است که در فضاسازی جلسهی امتحان بسیار به او کمک کرده است. دیگر ویژگی خوب این داستان، دیالوگهاست. یک دیالوگ خوب میتواند بسیار به شخصیتپردازی کمک کند. همچنین نویسنده میتواند با کمک دیالوگ روابط بین شخصیتها را به خواننده نشان دهد، بدون اینکه مجبور باشد آن را توضیح دهد.
اما داستانی با این همه توصیفهای ظریف و جزییات جالب، در پاراگراف آخر و برای پایان از هیچ کدام از این نقاط قوت استفاده نکرده و خیلی معمولی تمام میشود. اینکه آهو حالا دیگر استرس ندارد و همراه با پیچیدن عطر یاسها در خانه، به امتحان بعدیاش فکر میکند، کار پروانه را از حالت داستان بیرون آورده و به خاطره نزدیک کرده است.
تصویرگرى: شفق مهدىپور، 15 ساله، خبرنگار افتخارى هفتهنامهى دوچرخه از تهران