اگر کسی که وارد میشود مرد باشد و هیکلی، ماجرا به یک تکان ختم نمیشود و میتوانی چند ثانیه چشمهایت را ببندی و حس کنی سوار یک تاب شدهای... ورود خانمها را فقط وقتی متوجه میشوی که به پنجره نگاه کنی. پنجره حرکت کوچکی میکند و با این حرکت، یک لحظه قوهایی را نمیبینی که دارند توی آفتاب کمرنگ بعدازظهر یک روز اسفندی چرت میزنند.
یک مادربزرگ با نوهاش پشت میز روبهرویی نشستهاند و دارند توی یک نقشهی بزرگ دنبال چیزی میگردند. هنوز آنقدر زبانم خوب نشده که بفهمم دقیقاً دنبال چی میگردند. اما تا جایی که فهمیدم مسافرند و دارند برنامهریزی میکنند که امروز عصر و فردا به چه جاهایی بروند. مادربزرگ پرانرژیتر و راضیتر بهنظر میرسد. در قیافهی دخترک غُر میبینم. حدود 10 سال دارد و طوری برخورد میکند که انگار ببینید من چهقدر بزرگوارانه دارم تحمل میکنم این پیرزن را!
مادربزرگ اما بیشتر توجهم را جلب میکند. اگر میخواستم یک نقاشی از کارتونهای دورهی کودکیام بکشم و توی آن یک مادربزرگ باشد، با پیشبند سفید و موهای حنایی از پشت بسته شده و یک عینک با قاب مشکی بزرگ، حتماً خودش را نقاشی میکردم. هرچند نه پیشبند دارد، نه موهایش حنایی است و نه قاب عینکش بزرگ و مشکلی. انگار همان عمه خانم آنت یا مادربزرگ کلارا توی کارتون هایدی بود که لباسهایش را عوض کرده بود که برود سفر.
یکدفعه صدای نوه بلند شد و مرا از خیالهایم بیرون آورد. بلند و باهیجان میخندید و حالا انگار مادربزرگ داشت با نگاهش به همه میگفت که ببینید من چه بلدم راضیاش کنم. نفهمیدم چه توافقی کردند که دخترک اینقدر راضی شیرکاکائوی داغ خودش را سفارش داد.
حس وسط آب بودن ندارم. دکور قدیمی اینجا بیشتر جذبم کرده تا موجهای آبی و قوهای شناور بیرون. ساحل و پیادهرو که دیگر تو قسمتهایی یکی شدهاند پر شده از میز و صندلیهایی است که دم دمای بهار چیده و اوایل پاییز جمع میشوند. هر چه با خودم کلنجار میروم که بروم بیرون و از این هوا و منظره لذت ببرم نمیتوانم. چیزی توی قایق جذبم کرده، شاید رادیو یا ترازوی قدیمی یا فانوسها و کوزههای قدیمی که دکور میزها شدهاند.
به نظرم فکر کردن به شازده کوچولو و اگزوپری فضای یک فرانسهی کهنه را برایم مطلوب کرده.
پشت این یکی میز، دختر جوانی با موهای فرفری و مشکی، بهنظر فرانسوی، نشسته و دارد کتاب میخواند. کتاب داستان است انگار با جلد قرمز و قدیمی. اما بیشتر از آنچه کتاب نگاه مرا به سمت او کشیده، مانیتور من توجه او را جلب کرده است. اینکه دارم فارسی مینویسم کنجکاوش کرده یا شاید هم حجابم و بند و بساطی که روی میز پهن کردهام؛ یک دیکشنری، یک موبایل، یک لپتاپ و کلی شارژر، خودکارهای رنگی و متن فرانسوی کتاب شازده کوچولو با فونت درشت.
کافه خلوت شده. ساعت ناهار تمام شد و همه برگشتند سر کار و کلاس و زندگیشان انگار. حالا خانم کافهدار آرامتر راه میرود و طولانیتر لبخند میزند. موسیقیای هم که پخش میشود انگار دیگر عجله ندارد. همه چی آروم شده.
خب بالأخره شازده کوچولو هم میآید. یک پسر چهار، پنج سالهی موبور با صدای خیلی کلفت و بم. با یک کولهپشتی آبی به شکل کفشدوزک و کلاه کاسکت زرد. معلوم است که سوار دوچرخه بوده. بابایش پشت سرش وارد کافه میشود و خیلی وسواسی برای کنترل شازده کوچولو ندارد. پسرک چهارزانو مینشیند روی یکی از صندلیهای یک میز شش نفره. محتویات کفشدوزکش را میریزد بیرون و شروع میکند به خوردن ماست میوهای و بیسکویت.
میروم سراغ همان دختری که همهی حواسش به من بود. به او میگویم: «من ایرانی هستم و دارم تازه فرانسوی یاد میگیرم. شما فرانسوی هستید؟» میگوید: «بله.» کمی هول شده. میگویم: «من دارم کتاب شازده کوچولوی اگزوپری رو ترجمه میکنم. می شناسیدش؟»
- بله خیلی زیاد و عاشقش هستم.
با کمی تعجب میگوید: «شما ترجمه میکنید؟»
فکر کنم میخواست بگوید که «تو هنوز نمیتونی درست حرف بزنی و هی من و من میکنی و جملههات پر از غلطاند. حالا داری پرفروشترین کتاب دنیا رو ترجمه میکنی؟»
بهخاطر همین، زود توضیح میدهم که میخواهم با ترجمهی این کتاب زبانم را تقویت کنم و ضمناً دارم دربارهی آنتوان دو سنت اگزوپری هم تحقیق میکنم. و ادامه میدهم: «میتونی دربارهی اینکه این کتاب رو چه زمانی خوندی برام بگی؟»
تندتند حرف میزند. چیزی که از حرفهاش میفهمم این است که وقتی دبستان بوده معلمشان این کتاب را به آنها معرفی کرده و همان موقع آن را خوانده و الآن عاشق این داستان است. و دیگر اینکه توی بچگی خیلی تحت تأثیر خود شازده کوچولو بوده و گاهی فکر میکرده که خودش هم باید برود به سیارههای دیگر و دوست پیدا کند. چیزهای دیگری هم میگوید که درست متوجه آنها نمیشوم.
با انگلیسی و مثال میپرسم کدام شخصیت داستان را بیشتر از همه دوست داشته یا دوست دارد؟ میگوید که عاشقش بوده و حتی در بچگی لباسش را میپوشیده... اما من نفهمیدم کدام شخصیت را میگوید. چون هنوز تازه بخش اول کتاب را دارم میخوانم و فرانسوی کتاب را بلد نیستم.
کمی بعد همان دختر میآید سراغم: «کل کتاب رو میخوای ترجمه کنی؟»
- بله. میدونم سخته، ولی خب، چون بهش علاقه دارم مشکلی ندارم.
- اینطوری ایرانیها هم این کتاب رو میخونن؟
میگویـــم که خودم سه ترجمهی متفاوت از این کتاب در ایران دیدهام و توضیح میدهم که شازده کوچولو در ایران هم کتاب معروفی است و خیلیها آن را خواندهاند. هیجان زده میشود و میگوید: «چه عالی. اگه کمک خواستی ازم بپرس.»