مثل حسی که همیشه در آخر کتاب از رفتنش دارم و از خواندن آن سطرها که اگزوپری یادآوری میکند که اگر شما همچین نشانههایی را در کسی دیدید که نزدیکتان شد و موهایی طلایی داشت و مدام سؤال میکرد و تا جوابش را نمیگرفت راضی نمیشد، بدانید او شازده کوچولو است و برگشته است.
حقیقت این است که غمِ من از خواندن آن سطرها، از آن میآمد که همیشه با خودم فکر میکردم شازده کوچولو وقتی به اخترک خودش برگردد دیگر دوباره به زمین نخواهد آمد. پاگیر گلش میشود و دیگر اینطرفها پیدایش نمیشود. خلاصه اینکه من هیچوقت شانس دیدن شازده کوچولو را نخواهم داشت و این برای من حقیقت تلخی بود.
اولین بار که شازده کوچولو را خواندم یازده ساله بودم. کتاب را یکنفس خواندم. بعد رفتم زیر تخت یکنفرهی عمویم توی اتاق کوچک مادربزرگ و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. با اینکه خیلی کوچک بودم، فهمیده بودم که شازده کوچولو آمده و رفته و دیگر به عمر من قد نمیدهد که ببینمش. تلخ بود. تلخ است و من با اینکه آدم امیدواری هستم، اما به این یکی هیچوقت امید نداشتهام و ندارم.
شازده کوچولو تنها یک بار اتفاق افتاد. همهی شاهکارهای جهان همینطور هستند. شازده کوچولو فقط یک بار آمد و رفت. برای من تنها همین مانده است که به خودم یادآوری کنم: «ببین، هفتاد سال شد. هفتاد سال از رفتنش گذشته است و بالأخره یک جایی توی دنیا گل خوشبختی هست که شازده کوچولویش را در کنار خودش دارد!»