از پنجرهی کوچک اتاقش چیزی پیدا نبود. اگر هم پیدا بود، او نگاه نمیکرد. در اتاق کوچک طبقهی بالای خانه زندگی میکرد و از صبح تا شب فقط داستان مینوشت. در طبقهی پایین، پسرش همراه همسر و بچههایش زندگی میکرد. پیرمرد هیچکاری با نوههایش نداشت. نوههایش همیشه میخواستند او برایشان داستان بخواند، اما پیرمرد توجهی نمیکرد.
یک روز پیرمرد با بیحوصلگی از پلهها پایین آمد و از خانه بیرون رفت تا کاغذ بخرد. در راه چشمش به روزنامه افتاد و اولین خبر را خواند: «هنوز کسی علت ناپدید شدن ماه را نفهمیده است.» فکر کرد مسئولان روزنامه حتماً شوخیشان گرفته و بیاعتنا گذشت. شب شد. خواست بخوابد. چراغ را خاموش کرد، اما چراغ خاموش نشد. چند بار دیگر کلید را زد، اما فایدهای نداشت. وقتی به تختخواب نزدیک شد، حس کرد روشنایی از زیر تختش است. به چراغ نگاه کرد. چراغ خاموش بود. زیر تختش را نگاه کرد. ماه را دید! ماه زیر تخت پنهان شده بود. به یاد خبر روزنامه افتاد. باورنکردنی بود.
ماه خیلی کوچکتر از چیزی بود که میگفتند. به اندازهی یک توپ فوتبال و چشم و بینی و دهان هم داشت. پیرمرد وقتی جوان بود و برای بچهها داستان مینوشت، ماه را همین شکلی توصیف میکرد. اگر همهچیز مثل داستانهایش بود، پس ماه باید حرف هم میزد. با عصبانیت از ماه پرسید: «ببینم تو حرف هم میزنی؟» ماه با ترس سرش را تکان داد. پیرمرد گفت: «چرا سر جایت نیستی؟» ماه گفت: «دیگر نمیخواهم آنجا باشم. وقتی از بالا به مردم نگاه میکنم، ناراحت میشوم. آنها اصلاً به هم مهربانی نمیکنند. همیشه عصبانیاند. من میخواهم مهربانیشان را ببینم.» پیرمرد با بیحوصلگی گفت: «خب، چرا آمدی اینجا؟» ماه گفت: «میشود تو کمی با نوههایت مهربان باشی؟ آنوقت قول میدهم برگردم سر جایم.»
صبح زود وقتی نوهها به اتاقش آمدند تا به او سلام کنند، پیرمرد بیرونشان نکرد و گفت که میخواهد برایشان داستان بخواند. بچهها خیلی خوشحال شدند و آرام به داستان گوش کردند.
آن شب وقتی زیر تخت را نگاه کرد، ماه را ندید. پنجرهی کوچکش را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. ماه سر جایش بود. روز بعد، روزنامهها نوشتند: «ماه برگشت، اما هنوز کسی دلیل ناپدید شدن و پیدا شدنش را نمیداند.»
***
آخر شب بود که نوههای پیرمرد در اتاق را زدند و وارد شدند. پیرمرد گفت: «امشب میخواهم داستانی برایتان بخوانم که موضوعش با همهی داستانهایی که تا به حال برایتان خواندهام فرق میکند. داستانم دربارهی ناپدید شدن ماه است!»
یکی از نوهها گفت: «مثل همان اتفاقی که چند سال پیش در شهر افتاد؟» پیرمرد خندید و گفت: «آن اتفاق که دلیل سادهای داشت. هیچکس نمیدانست که شبها هوا آنقدر ابری و آسمان آنقدر سیاه میشود که اصلاً معلوم نیست هوا ابری است. مردم تنها میدانستند که ماه پیدا نیست. خب حالا برویم مثل هر شب داستان را توی حیاط و زیر نور ماه بخوانیم.»
مهشید فنودی،
خبرنگار جوان هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: الهه علیرضایی