اگر همهی اینها را الآن زودی بریزم توی کیسه و حاضر شوم و بروم دم در، بعد سرم را کج کنم و بگویم تو را به خدا... تو را به خدا من را هم ببر، آنوقت بابا من را با خودش میبرد؟ خب مگر یک پسربچهی لاغر قدکوتاه که اصلاً معلوم نمیشود مدرسه میرود از بس که وزنش کم است، چهقدر جا میگیرد؟چهقدر غذا میخورد؟ اگر چند قطره اشک هم بریزم حتماً دل بابا برایم میسوزد. چه کیفی دارد هواپیما سوار شدن! مینشینم کف آن. وقتی بنشینی آن کف که بلیت نمیخواهد. میگویم بابایم مهندس است، مهندس ساختمان. آنوقت رئیس هواپیما میگوید بهبه! بابایش مهندس است، بگذارید سوار شود.
مامان مایهی کتلت را از این دست میاندازد روی آن دست. دورش را خوب صاف میکند. بعد کتلت را میاندازد توی روغن. روغن جلز وولز میکند. بابا دارد لباسهایش را از توی کمد در میآورد. پیراهن آبیاش را باز میکند. زیر بغلش را بو میکند. بعد آن را هم میگذارد روی لباسهایی که تا کرده.
میروم سر کمدم. چی بردارم؟ آنجا که میگویند هوا گرم است! این لباسهای بافتنی کلفت به دردم نمیخورد. پس لباسهای تابستانیام کجا هستند؟
مامان با دستهای کتلتیاش میآید دم در آشپزخانه. میپرسد: «حالا نمیشود این دفعه نروی؟»
بابا میخندد.
من هم مثل مامان دوست ندارم بابا برود. بابا که میرود، خانه خالی میشود. تاریک میشود. مامان همهی چراغها را خاموش میکند. غذاها هم فرق میکند. همهاش سیب زمینی سرخ کرده و املت. مامان کتلت بعدی را میاندازد توی روغن داغ. روغن میپرد روی دستش. دستش را میکشد عقب و جیغ کوتاهی میزند.
بابا میگوید: «باز دستت سوخت؟» مامان کتلت سرخ شده را با کفگیر برمیدارد و میاندازد توی بشقاب.
- بله! سوخت. حالا نمیشود ما را هم با خودت ببری؟ میدانی الآن هوای کیش مثل اردیبهشت اینجاست؟
مثل اردیبهشت اینجا. مثل وقتی که گلهای محمدی باز میشوند و شکوفهها پرهایشان میریزد روی سر آدم.
- شما را کجا ببرم؟ برای ما هتل رزرو کردهاند، هزینه کردهاند. بعدش هم، ما آنجا جلسه داریم! برای خوشگذرانی که نمیرویم. حالا اگر جای دیگری غیر از کیش میرفتیم باز هم میگفتی من میآیم؟
مامان سرش را از آشپزخانه میآورد بیرون و میگوید:« باز هم میگفتم میآیم.اصلاً تو هر جا بروی من هم میآیم.»
میروم کنار بابا. بابا لباسهایش را چیده روی هم. در چمدانش را باز گذاشته. میپرسم:« مامان راست میگوید آنجا هوا خیلی خوب است؟ بابا بلیت هواپیمایش را نگاه میکند سبیلش را میجود و میگوید: بله خوب است! آفتاب خوبی دارد.»
-پس من هم میآیم. خسته شدم از این برف و سرما.
-نه اینکه به تو خیلی بد میگذرد! یکسره برف بازی و آدم برفی و تعطیلی.
زانوهایم را میگیرم توی بغلم. اخم میکنم و میگویم: شما که میروید مأموریت خیلی بد میشود. خانه یک جوری میشود.
بابا لباس شنایش را تا میکند و میگذارد کنار بقیهی لباسها. مامان داد میزند: «شام آماده است.»
مینشینیم سر میز. بابا چهارتا کتلت گذاشته توی بشقابش. مامان فقط ماست میخورد. من دارم به آفتاب کیش فکر میکنم. لباسهایم را در میآورم و با شلوارک میپرم توی آب. بابا میزند روی شانهام. سرم میافتد پایین.
-بخور پسر! حواست کجاست؟
مامان قاشق ماست را آرام میگذارد توی دهانش و میگوید: «باز تو میخواهی بروی و این بچه هوایی شده، مثل من.»
بابا لقمهی بزرگ کتلت را به زور میگذارد توی دهانش و میگوید: «یک هفته که بیشتر نیست. زود برمیگردم.»
به چشمهای بابا نگاه میکنم. اصلاً ناراحت نیست. حتی یک ذره، اندازهی پر یک مگس. فکر کنم خیلی هم خوشحال است. حتماً حسابی خودش را برای آفتاب و شنا آماده کرده است. مامان میگوید: «امیر علی! نفهمیدی فردا هم تعطیل است یا نه؟»
- نمیدانم، از الآن که نمیگویند شاید هوا آفتابی بشود.
بابا آخرین لقمهی کتلت را میخورد و میگوید: «فکر نکنم! با این برفی که دارد میآید حالا حالاها تعطیلی.»
هولهولکی یک لقمه بر میدارم. میگذارم توی دهانم و میروم لب پنجره. پرده را کنار میزنم. نزدیک پنجره از گرما خبری نیست. شیشه را که بخار گرفته پاک میکنم. آن بیرون همه چیز سفید است. پشت بامها سفیدند. ماشینهای کنار خیابان سفیدند. مردی که دارد میرود سفید است. شب هم سفید است. چراغ خیابان دارد دانههای درشت برف را نشان میدهد. بابا و مامان دارند یواشکی با هم حرف میزنند. میروم سراغ چمدان بابا.
از خودم میپرسم جا میشوم توی آن؟ میروم تویش. دراز میکشم وخودم را گرد میکنم. دستم را دراز میکنم و سر چمدان را میاندازم. همه جا تاریک میشود. یکدفعه سر چمدان میرود کنار. بابا میخندد و میگوید: «ترسیدم وروجک! تو اینجا چه کار میکنی؟»
میآیم بیرون. بابا به ساعت نگاه میکند و میگوید: «دیر شد خداکند آژانس ماشین داشته باشد.»
مامان کمک میکند تا بابا وسایلش را بگذارد توی چمدان.
بابا لباسهایش را میپوشد و به آژانس زنگ میزند. میرود دم در. هی به ساعتش نگاه میکند و این طرف و آن طرف میرود. ده دقیقه بعد ماشین میآید. بوق که میزند بابا چمدانش را بر میدارد. گریهام گرفته. مامان آب دهانش را تند تند قورت میدهد. بابا میخندد و میگوید: در تماس باشید. در را میبندد و میرود. مامان میرود لب پنجره. میپرسم: «چهطوری میشود که اینجا اینقدر سرد و برفی است، ولی کیش آفتابی و گرم؟ اصلاً تقصیر کیش است که همهی آفتاب را برده پیش خودش. »
مامان چراغها را یکی یکی خاموش میکند.کیفش را میآورد. یک روزنامه پهن میکند و کیفش را خالی میکند روی آن. یک عالمه خرت و پرت میریزد روی روزنامه. مینشینم کنار شومینه. خیره میشوم به شعلههای زرد و آبی و نارنجی. آتش هی بالا و پایین میپرد. دست میزند و قر میدهد. خیلی خوشحال است. مثل آفتاب کیش. مثل بابا.
صورتم داغ میشود. سرم گیج میرود. آن بیرون همینطور برف میبارد. آرام و بیصدا. با خودم میگویم بابا الآن آن بالاست؛ بالای همهی برفها.
مامان روی مبل، نشسته خوابش برده. یکدفعه صدای زنگ میآید. مامان از جا میپرد. به هم نگاه میکنیم. منتظر هیچکسی نیستیم حتی مامان بزرگ. مامان آیفون را بر میدارد.
- بله؟ چی؟ چهطور شد؟ اِ... خب الحمدلله... بیا بالا.
مامان در را باز کرد. بابا هنوهنکنان با چمدان بزرگش از پلهها آمد بالا. مامان چراغها را روشن کرد. رفت توی آشپزخانه و زیر کتری کبریت زد. بابا چمدان را گذاشت وسط هال. پریدم توی بغلش.
خوشحال شدی دیگهها؟ این برف همهجا را تعطیل کرده. هواپیماها هم حالا حالاها نمیتوانند بپرند. شاید اصلاً جلسه به هم بخورد.
مامان با سینی چای میآید و میگوید: «الحمدلله! خدا را شکر!»
چمدان بابا را باز میکنم. لباسها را درمیآورم و میروم توی آن.
تصویرگری: لیدا معتمد