یکهو ساعت را درک میکنم. خیلی خیلی دیر شده است. خانه را سکوت پر کرده است. پس مامان و بابا کجا هستند؟ پدرام کجاست؟ چرا نمیآید تا لج مرا دربیاورد؟ شاید تعطیل است و من یادم نیست. هنوز خوابم میآید. باز هم سرجایم دراز میکشم. یادم میآید یکی از روزهای بهاری است. یادم میآید من که این همه خوابم میآید تقصیر بهار است. چرا فقط درختها را بیدار میکند؟ اما مامان و بابا و پدرام کجا هستند؟ بوی عطر مامان میآید. یعنی مامان کجاست که این همه بوی عطرش نزدیک است؟
یکهو یادم میافتد که جمعه و تعطیل نیست. بلند میشوم. خانهی پر از سکوت باعث شد که من این همه بخوابم. راستی کجا هستند؟
تندتند لباس میپوشم. وقت ندارم تا مویم را شانه کنم. مقنعهام را روی موی گوریدهام سرم میکنم. میدوم دم در. اما یک مسئلهی مشکوک وجود دارد. لباس پوشیدنم خیلی زود تمام شد. یکهو میبینم که هنوز مانتویم را تنم نکردهام و هنوز پیژامه تنم است. عجب، چرا مامان اینها بیدارم نکردند؟ کجا هستند؟
صورتم را هم نشستهام. اما بیخیال. کی میفهمد؟ میدوم بیرون. برمیگردم خودم را توی آینهی جاکفشی نگاه میکنم. وای چهقدر صورتم پف دارد.
با تاکسی میروم، نه با اتوبوس. اما پول؟ از مامان پول نگرفتهام. دیگر هم چیزی از آنها نمیگیرم. بیمعرفتها بیدارم نکردند. دیگر هیچ وقت همراه بابا به مدرسه نمیروم. اتوبوس که هست. چرا باید منت بابا آقا را بکشم؟
کارت اتوبوس دارم. یا باید با اتوبوس بروم یا پیاده، و از هوای بهاری هم لذت ببرم. اما خیلی خیلی دیرم شده است. به دور و برم نگاه میکنم. میتوانم بروم از آقا ادیک به بهانهی پول خرد، پول بگیرم. تازه میتوانم یک کیک وشیر هم برای صبحانه نسیه بگیرم. نزدیک مغازهاش میشوم. آقا ادیک ایستاده است گوشهی مغازهاش. مرا که میبیند با همان لهجهی ارمنیاش میگوید: «خب کمتر بخواب داختر...» میخواهم بپرسم پف چشمهایم خیلی خیلی ناجور است؟ یکهو گوشهی مغازه چند تا پسر را میبینم. شیر و کیک میخورند. زود برمیگردم. صدای آقا ادیک همراهم میآید: «پس چی میخواستی داختر...» جواب نمیدهم. تندتر به راهم ادامه میدهم. موی شانه نشدهام زیر مقنعه میخارد. شکمم قار و قور میکند. خیلی گرسنهام.
تا به ایستگاه برسم جان به لب میشوم. فکر میکنم همه نگاهم میکنند. سرم را هی پایینتر میاندازم.
توی ایستگاه، هیچ دانشآموزی نیست. همه یا کارمندند یا دانشجو یا خانهدار که برای کاری بیرون آمدهاند. باز هم همه نگاهم میکنند. پشتم را میکنم و میایستم. موهایم بیشتر میخارند و شکمم صدای بلندی میدهد. خدا را شکر که کسی خیلی نزدیکم نیست. صورتم درست روبه روی صفحهی فلزی و پر از نقاشی ایستگاه است.آنقدر نزدیک به صفحه ایستادهام که نمیتوانم تشخیص بدهم روبه روی چه شکلی ایستادهام. فقط رنگش را میبینم که صورتی است. یادم باشد فردا زیاد نخوابم و نقاشی اینجا را ببینم. شکوفههای بهار هم صورتیاند. راستی چرا من هنوز شکوفه ندیدهام؟ انگار امسال همه چیز دیر است. من خواب میمانم. شکوفهها خواب ماندهاند...
اتوبوس میرسد. تند برمیگردم تا زیاد دیده نشوم و لابهلای مسافرها، بدون نوبت، خودم را بچپانم توی اتوبوس. یکهو چیز نرمی زیر پایم حس میکنم. پایم فرو رفته است توی گل. تمام کفشم و کمی از جورابم گلی شده است. نمیدانم چه کار کنم. پایم را چند بار کف خیابان میکشم. اما تمیز نمیشود. کلهام را میخارانم. کمی میروم جلو تا سوار شوم. اما اتوبوس اندازه یک مورچه هم جا ندارد چه برسد به من. میرود. چرا اینقدر شلوغ است؟ شاید اینها هم مثل من خواب ماندهاند؟ خوش به حالشان چشمهای هیچ کدامشان پف کرده نیست.
باز هم برمیگردم و زل میزنم به رنگ صورتی روی صفحهی فلزی ایستگاه. دیگر خیلی دیرم شده است. دلم میخواهد داد بزنم. کلافه شدهام. پایم هم خیلی سنگین شده است. دلم میخواهد مقنعهام را بردارم و دو دستی بیفتم به جان کلهام و بدون خجالت بخارانمش.
راستی مامان و بابا و پدرام کجا بودند؟ چرا مرا بیدار نکردند؟ لجم گرفته است از آنها، از این بهار تنبلِ مسخره با دیر کردن شکوفههایش. حتی او هم یادش رفته است که بهار فقط با شکوفههایش قشنگ است و از رایانه و کتاب شعر که تا دیروقت آدم را بیدار نگه میدارند.
این قدر زل زدهام به این رنگ صورتی که فکر کنم چشمهایم لوچ شدهاند. فکر کنم بعداز ظهر وقتی مقنعهام را دربیاورم کچل شدهام. سرم می خارد، می خارد، می خارد... خیلی گرسنهام.
بعد از قرنی اتوبوس میرسد. انگار رانندهها هم خواب ماندهاند. توی اتوبوس، خدا را شکر اینقدر شلوغ است که صورت من چسبیده است به مانتوی یکی از خانمها. هیچ کس نمیتواند زل بزند به چشمهای پف کردهام. اصلاً جا نیست تا دستم را بالا ببرم و کلهام را بخارانم. صدای شکمم بیشتر شده است. بغل دستیام نگاهم میکند. فکر میکنم لرزش شکمم را هنگام قاروقور حس کرده است.
خانمی میگوید: «دیگر بیدارش نمیکنم. خسته شدم. از بس که نشستم بالای سرش و هی صدایش کردم. ما همسن و سال اینها که بودیم شوهرداری میکردیم و بچه داشتیم و جواب خواهرشوهر و مادرشوهر را میدادیم...»
توی خوابم هی صدایم میزدند.
صدای بابا: «پرنیان،پرنیان... اصلاً به درک. شیفت اول کاری هر روزمان شده بیدار کردن پرنیان.»
صدای مامان: «بلند شو دیگر، شورش را درآوردهای. هر صبحمان را زهرمار میکنی. بچه مگر نشنیدهای که صبحت را هر جور شروع کنی همان جور هم تمام میشود. نمیدانم این دیگر چهجور مدرسه رفتنی است.»
صدای بابا (اما از دور): «تقصیر توست. اینقدر لوسش کردهای. این دختر دیگر بزرگ شده است. هر چی هم که بهت میگویم که حالیات نیست. شده ای مامانت که با بابایت لجبازی میکند...»
صدای مامان (همراه با شیر آب ظرفشویی و به هم خوردن لیوانها در حین شستن): «چی کار به کار آنها داری. من که دانشآموز مرتبی بودم. مامانت میگفت که سر بیدار کردن تو هر دفعه دعوا داشتند. دخترت هم به خودت رفته.»
صدای بابا (کمی نزدیکتر): «از بس که این مامان من ساده است. همه چیز را کف دست همه می گذارد. صد بار گفتهام مادرِ من همه چیز را نگو.»
صدای مامان (نزدیک اتاقم): «حالا دیگر من همه شدم؟...»
صدای پدرام: «ما رفتیم ها... پرنیان بلند شو... به خدا، بابا این دفعه خیلی خیلی عصبانی است. مامان و بابا سر بیدار کردن تو دعوایشان شد. پرنیان...»
صدای مامان: «نخوابیده که، مرده... فقط بین ما را شکرآب کرد. اصلاً میدانی چیه به درک که دیرش میشود...»
بابا: «دل خودش به حال خودش نمیسوزد. چرا ما علافش باشیم. بیا برویم. از امروز هیچ کس حق ندارد او را بیدار کند. دو دفعه که دیرش بشود حساب کار دستش میآید.»
مامان (باز هم از راه دور): «ببین با من حرف زدی، نزدیها... بدم میآید که تو سر هر چیزی مامان و بابای مرا وسط میکشی.»
صدای به هم خوردن در، صدای روشن شدن ماشین بابا، صدای دور شدن ماشین بابا...
خانم دیگری میگوید: «نوبرش را آوردهاند والله... زبان دارند چهل متر...»
فکر میکنم چهل عدد کامل شدن است. کاش جا بود کمی کلهام را میخاراندم. پول ندارم از بوفهی مدرسه کیک و چیپس بخرم. باید قرض بگیرم.
اتوبوس میایستد. مسافرها پیاده و سوار میشوند. فوری کلهام را میخارانم. اینقدر هم محکم میخارانم که درد میگیرد.
اتوبوس میخواهد راه بیفتد. خانمی از ته اتوبوس راه باز میکند تا پیاده شود. راننده داد میزند: «آبجی خواب بودی. این همه ایستاده بودم...»
میبینم کنار خیابان گوجه سبز و چغاله بادام میفروشند. پس امسال درختها بدون شکوفه کردن میوه دادهاند. حتی شکوفههای معروف بادام را هم نداشتیم؟ الآن کدام زنگ است؟ اصلاً ساعت چند است؟ خانم شایگان، خانم ناظم، کجاست؟ چهقدر ممکن است موفق بشوم بدون دیده شدن بروم توی کلاس؟ اگر پف چشمهایم را ببیند چه میگوید؟ بچهها چهقدر متلک خواهند گفت؟
خانمی میگوید: «باید بروم و غیبتش را موجه کنم. دخترم خیلی با نظم وترتیب است. اما مریض بود. من که از او راضیام. خدا هم از او راضی باشد.»
میفهمم که ایستگاه مدرسه است. هنوز پیاده نشدهام که درخت پر از شکوفهی نزدیک ایستگاه را میبینم. چرا تا به حال آن را ندیده بودم؟ شاید خوابش برده بود و یکهو تصمیم گرفته است بیدار شود و تمام کارهایش را سروسامان دهد؟ شاید از این لحظه به بعد همهی کارهایش روی برنامه باشد و به موقع بیدار شود؟
از لای در مدرسه میبینم که خانم شایگان توی حیاط نیست. پنجرهی همهی کلاسها هم باز است. میروم توی حیاط، پای شیرهای آبخوری. کفشم را تمیز میکنم. دو سه تا درختهای توی حیاط مدرسه هم پر از شکوفهاند. چرا من تا به حال آنها را ندیده بودم؟ دست میبرم زیر مقنعهام و هی کلهام را میخارانم.
پشت در کلاسم. یک کم کلهام را میخارانم. سرم هنوز پایین است که در میزنم.
تصویرگری: سمیه علیپور