بچهها چارچشمی به حرفهای آقای بز گوش میدادند و چارپایی سر جایشان نشسته بودند.
- از اونجایی که شما هم دیگه دارین بزرگ میشین، میخوام فردا مدرسه رو بدم دست شما... مسئولیت هر کس رو هم همین امروز به قید قرعه مشخص میکنیم.
فردا آمد و آقای بز راهی مدرسه شد. نزدیک مدرسه که رسید از دیدن جمعیتی که جلوی در حیاط جمع شده بودند تعجب کرد. شیر که به قید قرعه، بابای مدرسه شده بود، سر بچهها داد میزد که: «زود باشین، من که نوکر باباتون نیستم که آت و آشغالایی رو که با خودتون میآرین مدرسه جارو کنم؛ باید سمهاتون رو با آب و صابون بشورید، بعد وارد مدرسه بشید!»
آقای بز که سمهایش را صبح اولوقت برق انداخته بود، وارد حیاط شد. حیاط مدرسه مثل همیشه پر از جک و جانور بود، اما همه بیسر و صدا. آقای بز سری جنباند و فیل را که ناظم شده بود دید که با خرطومش برای بچهها خط و نشان میکشد: «چپ برید، راست بیاید، برا باباهاتون پیامک میزنم.»
زنگ که خورد، آقای بز هم سُم به سُم بچهها سر کلاس رفت. روباه که معلم شده بود، بدون مقدمه درس را شروع کرد: «رود «سیسی میپی» 43548 تن آب داره که با حساب وزن 3452 جلبک 30 گرمی، 6546546 پاسکال فشار به بستر رودخانه وارد میکنه. حالا همه حساب کنین چند تا ماهی بالغ میتونن تا پنج دقیقه بدون اینکه نفس بکشن توی اون آب دور خودشون بچرخن؟ هرکی هم نتونست با راهحل درست به جواب برسه، باید از این درس 500 دفعه رونویسی کنه؛ البته برعکس!» تولهها هم وحشتزده به حرفهای عجیب و غریب معلم جدید گوش میدادند. وسط درس دادن روباه، شتر که مدیر مدرسه شده بود وارد کلاس شد و گفت: «این نامه رو بدید به باباهاتون؛ برای توسعهی دستشوییهای مدرسه پول لازم داریم. هرکی هم نیاورد، دیگه از فردا باید بره سراغ دستشویی صحرایی!»
زنگ خانه که خورد همهی تولهها نفس راحتی کشیدند. حتی آقای بز هم به فکر فرو رفت و نفس عمیقی کشید، نفسی که خیلی عمیق بود؛ احتمالاً عمیقترین نفسی که در تاریخ مدرسهی حیوانات کشیده شده!