غذاها را سفارش دادیم. بابا کوبیده، مامان جوجه، مادربزرگ مرغ و من و بهنام، کباب سلطانی.
گارسون برایمان، نان و چند تا لیوان و قاشق و چنگال و ماست موسیر آورد. آن خانواده هم غذایشان را خوردند و رفتند. مامان و مادربزرگ دربارهی پردههای رستوران حرف میزدند که موبایل مامان زنگ خورد.
خانم دایی سوسن بود. برای ناهار روز جمعه دعوتمان کرد خانهشان. از مامان خواست گوشی را بدهد به مادربزرگ. مادر بزرگ با دست اشاره میکرد که نمیخواهد صحبت کند! ولی مامان گوشی را به زور داد دست مادربزرگ. بعد خودش رفت دستشویی.
مادربزرگ با خانم دایی سوسن سلام و تعارف حسابی کرد: «قربونت برم. تو زحمت میافتی به خدا! چشم حتماً زود میآم خانم. من که مزاحم همیشگی شما هستم عزیزم، باشه،چشم، سلام برسون، خداحافظ!»
نگاهش کردم . همین طور که گوشی را میداد دستم گفت: «حالا که از خونهشون زدم بیرون عزیز شدم! »
پرسیدم: «کی مادربزرگ؟ خانم دایی سوسن رو میگید؟!»
گوشی مامان را گذشتم کنار بشقابش. داشتم چنگالم را با دستمال پاک میکردم که یکی از دستمالها را برداشت.
- بله عزیزم! از خونهی همین سوسن خانم و دایی امیرت. چه با پررویی میگه: مادر چرا دیگه خونه برنمیگردی؟
بابا ساکت بود. فقط ماستش را میخورد. در ظرف ماست مادر بزرگ را برایش باز کردم. دوست داشتم با او ابراز همدردی کنم. گفتم: «درست میگید. آدما که دور میشن عزیز میشن.»
مامان آمد. از مادربزرگ پرسید: «سوسن چی بهتون گفت، گوشیم کو؟» به کنار بشقابش اشاره کردم. گوشی را دید. دوباره از مادر بزرگ پرسید: «سوسن چی گفت؟» خوشحال شدم که آمد. نمیدانستم چهجور جواب مادربزرگ را بدهم.
-چی گفت؟ هیچی زودتر بیا! دلم میخواست بگم سوسن جان، سوسن خانم تا مادرت شهین خانم اونجاست، جایی برای من نیست! این هم از بیعرضگی امیر داداشت!
غذاها رسیدند. دوست داشتم فقط به خوردن فکر کنم و نه چیز دیگری.
مامان که ظرف مرغ را میگذاشت جلوی مادربزرگ گفت: «دقیقاً درست میگید! حالا وحیدم اینجاس ناراحت نشه. به خدا اگه من با مادرش این رفتارارو داشته باشم...»
قاشق بابا از دستش افتاد زمین.
- ئه، ئه، خانم؟! چه کار می کنم؟ یه طوری حرف میزنی که خانمجان فکر میکنه من... چه کار میکنم!
گارسون را صدا زد تا برایش قاشق بیاورد.
مادربزرگ ته ظرف ماستش را با نان پاک کرد: «نه وحید جان پسرم من این فکر رو نمیکنم» این حرفها را میزد و اضافی پلوش را توی بشقاب من خالی میکرد و اصلاً از من نمیپرسید که این کار را بکند یا نه!
بهنام گفت: «کلاً خانوادهی دایی نچسب و دوست نداشتنیان.» یک خانوادهی سه نفری آمدند توی رستوران. یک مامان و دو تا دختربچه. همه نگاهشان کردیم. دخترها نگاهمان کردند. بهنام گفت: «بفرمایید!» بابا با قاشقش زد روی
بشقابش.
واقعاً غذای خوشمزهای بود. به قول بابا گوشت کبابش مثل کره توی دهان آب میشد. چند تا از کلم ترشها را برداشتم وریختم روی پلو. پلو رنگ بنفش شد. گفتم: «خدا کنه خانم دایی دوباره برای ناهار قیمه نذاره. چه افتضاح درست میکنه! آب یهطرف، لپه و گوشت یهطرف.»
بابا لیوان مادربزرگ را پر دوغ کرد و گفت: «فکر کردی همه مثل مامانت غذا میپزن؟ انصافاً کسی دست پخت خانم خودم رو نداره! سوسن خانم کی به پای مامانت میرسه.»
یک تکه از جوجهی مامان را از توی دیسش برداشتم. چه خوشمزه بود. کاش جوجه سفارش داده بودم. مادربزرگ زودتر از همه ران مرغ و مخلفاتش را خورده بود وحالا استخوان مرغ را پاک میکرد و حرف می زد: «الهام جان، به جان خودت مادر، یک خوراکی هم دارن خواهرای این سوسن! برای مهمونی پشت عقد خواهرزادهش کیارش، دعوتشون کرد. چند تا مرغ به این بزرگی گذاشته بود (با دستش اندازه مرغها را نشان داد که بیشتر اندازهی بره بود) این خواهرا و شوهراشون مثل قحطی زدهها، افتادن روی این غذاها، چشمتون روز بد نبینه. آخرش به من یه ذره آب مرغ رسید مادر. آب مرغ و چند تا بال!»
مامان چند تا دستمال کاغذی از توی جعبه برداشت و به همهمان یکی یکی داد. دستهایش را پاک کرد و به مادربزرگ گفت: «حالا چی بهشون هدیه داد؟ عروس اعظم رو دعوت کرده بود؟»
- آره عروس اعظم، چه هدیهای، یه سکه! خدا شاهده یه سکه داد با چه معذرت خواهی که ببخشید که و ...
گارسون توی یک بشقاب برایمان صورت حساب غذاها را آورد. خانوادهی کناری ما، همان مامان و دو تا دخترش ساکت بودند. فقط گاهی آهسته چیزی میگفتند.
بهنام هنوز پلو و ماست میخورد. بابا رفت پول غذا را حساب کند. مامان برنجهای روی میز را ریخت توی بشقابش. پرسیدم: «مادربزرگ، هنوز دختر خواهرش، دختر اون پروانه ، لاغر و سیاهه؟»
- هنوزم لاغر لاغر! مثل کلاغ! سیاه سیاه. پاها باریک و لاغر...میترسم نگاش کنم مادر!
بهنام دست چربش را به مانتوام مالید. داد زدم: «چته!؟ چربم کردی.» گفت: «آبجی فکر کنم موبایل تو داره زنگ می زنه!»
موبایلم توی جیب مانتوم بود. خانم دایی سوسن بود.
تعجب کردم. مامان پرسید: «کیه؟»
- خانم دایی سوسن! با من چه کار داره؟!
مامان اشاره کرد یعنی زودتر جواب بده. صدای موزیک ملایمی توی سالن غذاخوری پیچید. آب دهانم را قورت دادم. تلفن را روشن کردم.
- الو! جانم، خانم دایی بفرمایید! سلام.
خانم دایی سوسن خیلی آرام و متین مثل همیشه گفت: «عزیزم، سلام، خوبی؟ گوشی رو بده به مادربزرگت!» مادربزرگ سرش را تکان داد. گوشی را گرفت: «بله سوسن جان، چیه مادر!؟»
همینجور به ما زل زده بود. مامان ترسید: «چی شده، چی میگه؟» دست مادربزرگ خورد به لیوان روی میز، آبش ریخت توی بشقاب بهنام.
- چی میگی عزیزم! من به سکهها و خواهرای تو چه کار دارم؟ خدا کنه داشته باشید سکهی تمام بدید به من و الهام چه ربطی داره؟ پارسیان بود!؟ چی؟ تلفن روشن بوده؟... خداحافظ، چشم! خدا کنه مادرت سالم باشه همیشه. اونجا باشه به من چه سوسن... قیمه؟ کی گفته ؟ به من نگاه کرد. باشه خداحافظ!
پرسیدم: «چی شده؟ چی می گفت؟»
- هیچی، میگفت گوشی روشن بوده، تمام حرفامونو شنیده. گوشی مامان هنوز کنار بشقابش بود.
پرسیدم: «مادربزرگ شما گوشی مامانرو که دادی به من خاموش نکردی؟»
با یک دستش چشمهایش را مالید: نه مادر، من که بلد نیستم با این تلفنا کار کنم. واقعاً روشن بوده؟خبرم بشه. بد شدا، شما باید کاری میکردید.»
مامان به حالت عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد. ناراحت شدم. گفتم: «به من چه، من از کجا بدونم مادر بزرگ تلفنرو خاموش نکرده، بلد نیست...»
صفحهی تلفن مامان روشن شد. خانم دایی سوسن تلفن را خاموش کرده بود. همه ساکت بودیم. بابا برگشت. بلند شدیم. جلوی در رستوران مادر بزرگ گفت: «راستی المیرا، سوسن گفت نگران نباش. قیمه درست نمی کنه!»
من بیشتر ناراحت شدم!
تصویرگری: نرگس محمدی