جامهی سعدی، همانهایی بود که به هنگام مکتبرفتن میپوشید، اما هممکتبیها خیلی شیک و مجلسی آمده بودند و تا شیخ را دیدند، چهرههای خویش را اینگونه D: کردند و از سعدی بپرسیدند: حکیما! در کلبهی درویشیتان یک شلوار مارک یافت نمیشد که با این پیرهن وارفته تن کنی؟»
اصلاً دلم میخواهد پسانداز ششماههام را بدهم بابت یک کفش بهقول مامان غولی! بهجایش پایم را که بگذارم توی باشگاه، چشمها خیره شود به کفشهایی که کسی در محل لنگهاش را ندارد، نه لااقل این مارکش را... مژگان هم مثل من یکی از آن عشق مارکها است و همانطور که در یک فروشگاه لباسهای اسپرت میچرخد، میگوید: «چیزی که برای من مهم است، این است که لباسهایم خارجی باشند و رویشان مارک معروفی چسبیده باشد.»
انگار بنده دور از جان شما ... تشریف دارم. فروشندهی محترم پاچههای شلوار بددوخت را بالا میزند و میگوید: «اصل اصله، اورجینال!» کاغذ چسبیده به حلقهی کمربند را نشانش میدهم: «ولی اینجا که نوشته Made In China».
نمیدانم چرا فروشندهها اصرار دارند که لباسشان مارک اصل است! من اگر یک لباس غیرمارک معمولی بخواهم، چهکسی را باید ببینم... فاطمه 17ساله هم با من همنظر است و میگوید: «برایم فرقی نمیکند که لباسم مارک باشد یا نه؛ مهم این است که ساده و شیک باشد و بهم بیاید.»
نگاهم روی «س»های کشیده سُرمیخورد و «ه»های شبیه چشم، دلم را میبرَد به یک سرزمین رؤیایی؛ جایی که همهی لباسها پر از شعرند: ای عشق همه بهانه از توست... سارا هم که مثل من غرق زیر و بمِ خطهای زیبای روی مانتو شده، میگوید: «من عاشق لباسهای سنتیام که شعر رویشان نوشته شده؛ اینجور لباسها عقاید، تمدن و فرهنگ ما را نشان میدهند. به نظر من لباس خوب، باید هم کیفیت خوبی داشته باشد، هم حجاب کامل را برای خانمها و آقایان فراهم کند.»
آوردهاند که شیخ اجل در جواب نیشهای تا بناگوش آویزان همشاگردیها فیالبداهه بیتی سرود و به آواز بلند برای حضار خواند تا جامههای مارک خویش بدرند و سر به بیابان بگذارند:
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت