سه‌شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۲ - ۱۶:۴۷
۰ نفر

داستان> نوشته‌ی وُلف دیتریش شنوره/ ترجمه‌ی کتایون سلطانی: اولش جو خانه بدک نبود. ولی بعد از این‌که باز بابا بیکار شد، دعوا راه افتاد و فریدا به بابام گفت: «عرضه نداری کار پیدا کنی.» بابا گفت: «یک‌بار دیگه بگو ببینم چی گفتی؟»

مسابقه‌ی کلوچه‌خوری

فریدا داد زد: «گفتم عرضه‌ی کار پیدا کردن نداری!» بابا گفت: «هیچ می‌دونی که بعد از این دُرفشانی دیگه حرفی بین‌مون نمی‌مونه؟» بعدش دستم را گرفت و دوتایی رفتیم بیرون.

خوشبختانه آن روزها یک سیرک سیار به محله‌مان آمده بود. با این که زیاد بزرگ نبود، ولی خیلی چیزهای دیدنی داشت. من و بابام از چرخ قرعه‌کشی و این‌جور چیزها زیاد خوشمان نمی‌آمد. چادرهای شعبده بازها از همه چی برای‌مان جالب‌تر بود.

یکی از شعبده‌بازها خانمی بود که همیشه صورتش را با رنگ سفید می‌کرد. یکی از کارهای این خانمه این بود که پیچ ته لامپ را می‌گذاشت توی دهانش و لامپه فوری روشن می شد. یک‌بار وسط نمایش، یک آقایی داد زد: «تمامش حقه‌بازی است!» آن‌وقت بابام بلند شد و گفت: «خجالت بکشید آقا!»

بعداً همان خانم صورت سفیده آمد پیشمان و به بابام گفت: «اگر شب‌ها بیایید این‌جا و به افراد مزاحم همان چیزی را بگویید که به آن آقا گفتید، شبی یک مارک مزد می‌گیرید.»

آن‌جور که بابام بعداً تعریف می‌کرد، اولش یک کمی دودل بود. می‌گفت، خُب فرق دارد که آدم همین‌جوری بی‌هوا از کاری عصبانی بشود یا این‌که به‌خاطر دستمزد. با این‌حال پیشنهاد خانمه را قبول کرد. توی آن چادر غیر از برنامه‌ی خانم صورت‌سفیده، برنامه‌های دیگری هم اجرا می‌شد. خانمه رئیس آن‌جا بود. اما از همه جالب‌تر برنامه‌های مرتاضی به اسم اِمیل بود. پابرهنه می‌ایستاد روی تخته میخ. از دهانش آتش فوت می‌کرد بیرون و هیپنوتیزم بلد بود. مسابقه‌ی کلوچه‌خوری‌اش که دیگر واقعاً حرف نداشت.  می‌گفت: «ده مارک جایزه‌ی کسی که درست مثل من، در عرض پنج دقیقه بدون یه چکه آب، شش تا کلوچه‌ی مونده رو بخوره!»

اولش فکر می‌کردیم دیوانه است. ولی بعدش فهمیدیم که راستی راستی این کار از هر کسی بر نمی‌آید. چون با وجودی که هربار خیلی‌ها داوطلب می‌شدند، ولی هیچ‌کس نمی‌توانست در عرض پنج دقیقه بیش‌تر از سه تا کلوچه بخورد. تازه سر همان سه تا هم چنان گلویشان می‌گرفت که ما از خنده روده‌بُر می‌شدیم.

خودِ اِمیل هم به زحمت از پس آن همه کلوچه بر می‌آمد. البته شاید هم فقط الکی ادا درمی‌آورد. خُب آخر واقعاً هنرمند بود دیگر. هم هنرمند و هم کاسب! هر شرکت کننده‌ای می‌بایست برای اولین کلوچه‌اش ده فنیگ می‌پرداخت و بعدش واسه هر کلوچه‌ای دوبرابر پولی که واسه کلوچه‌ی قبلی پرداخته بود.

اگر تولد بابام نبود، هیچ‌وقت به فکر شانس‌آزمایی نمی‌افتادم. دلم می‌خواست برایش آناناس بخرم. فقط مشکل این بود که باید قبلش تمرین کلوچه‌خوری می‌کردم و برای خریدن کلوچه‌ها پول لازم داشتم.

برای همین از آن به بعد هر روز می‌ایستادم جلوی اداره‌ی کار که از دوچرخه‌های مردم مراقبت کنم و انعام بگیرم. دو هفته وقت داشتم. روزی دو مرتبه تمرین می‌کردم. یک‌بار صبح، یک‌بار شب. خوشبختانه همیشه هم گرسنه بودم. جوری‌ که بعد از چند روز در عرض شش دقیقه کلک چهار تا کلوچه را کندم. بعدش الکی به بابام گفتم دل درد دارم و سر شام به سوپ نخودم لب نزدم. آن‌وقت در هفت دقیقه شش تا کلوچه لمباندم. بعدش به فکر افتادم که قبل از خوردن نان، مای بلات بمکم، آب‌نباتی درشت و سبز رنگ و ترش که وقتی می‌مکیدمش توی دهانم یک عالم آب جمع می‌شد.

 با این کار شش‌تا کلوچه را در شش دقیقه و سی ثانیه می‌خوردم و سه روز بعد حتی رکورد اِمیل را هم شکستم. چون دو دهم ثانیه کم‌تر از او وقت لازم داشتم.

با این‌که خیلی خوشحال بودم این موضوع را  برای هیچ‌کس تعریف نکردم. خُب می‌خواستم همه را غافلگیر کنم. ولی چون شب‌ها دیگر سوپ نمی‌خوردم، دور چشم‌هام کبود و گونه‌هام حسابی تو رفته بود. آن‌وقت درست دو روز مانده به شروع مسابقه، بابام گفت: «دیگه تحمل دیدن این وضع رو ندارم!  اگر دل درد امانت رو بریده باشه هم، باید همین الآن  سوپ بخوری!» ولی من زیر بار نرفتم. گفتم: «اگه بخورم می‌میرم.» اما بابا ول کن نبود. صبح روز بعد آن‌قدر اصرار کرد که عاقبت عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به خوردن. وحشتناک بود. هیچ‌وقت آن‌قدر سیر نشده بودم. فوری رفتم بیرون و انگشت کردم توی حلقم. برای همین، عصرش باز مثل همیشه گرسنه بودم.

 شنبه شب بود و سیرک پُرِ آدم. بابا جمعیت توی چادر را که دید با تحسین سرتکان داد و گفت: «با این حساب باید از خانمْ رئیس خواهش کنم امروز استثنائاً به خاطر تولدم بیش‌تر مزد بده.»

گفتم: «آره حتماً.»  پیش خودم قیافه‌ی بابا را در لحظه‌ای مجسم کردم که اِمیل اسکناس ده مارکی را می‌گذارد کف دستم. مطمئناً همه برایم کف می‌زدند. تندتند آب‌نبات می‌مکیدم. به گمانم تو زندگی‌ام هیچ‌وقت آن‌قدر آب توی دهانم جمع نشده بود. تماشاچی‌ها واقعاً باحال بودند. بعدش اِمیل آمد. رفت روی تخته‌میخ، از دهانش آتش فوت کرد و یک کمک پاسبان را هیپنوتیزم کرد.

جمعیت از خود بی‌خود شده بود. بعدش به همراه سر و صدای طبل، تندتند شروع کرد به کلوچه خوردن. زیاد سرحال به‌نظر نمی‌رسید. این بار معلوم بود که واقعاً کلوچه‌ها را به‌زور قورت می‌داد. با این‌حال باز هم موفق شد و وسط کف زدن‌های مردم گفت: «هر کی از پس این کار بربیاد ده مارک جایزه می‌گیره!»

خیلی‌ها با شنیدن این حرف رفتند جلو. گذاشتم بروند که دماغ‌سوخته برگردند. بعدش یک‌دانه آب‌نبات گذاشتم روی زبانم و رفتم جلو. نگاه بابام به پشتم سنگینی می‌کرد. ولی رویم را برنگردانم. می‌دانستم اگر چشمم به بابام بیفتد، فوری پشیمان می‌شوم. به‌نظر می‌رسید که تماشاچی‌ها هم نگرانم بودند. لابد فکر می‌کردند واسه خوردن آن همه کلوچه زیادی کوچکم.

فکر کردم مهم نیست چی فکر می‌کنید. کاری می‌کنم که از تعجب شاخ در بیاورید.  بعدش نوبتم شد. اِمیل تا مرا دید گفت: «پناه بر خدا!» و چشم‌هایش را کمی تنگ کرد. بعد با صدای بلند گفت: «آقا کوچولو، تو هم می‌خواهی شانست را امتحان کنی؟»

گفتم: « بله!» دست کردم توی پاکت کلوچه‌ها و گفتم کرونومتر را روشن کن. اِمیل روشنش کرد. گفت: «شروع کن!» نفسم را حبس کردم و کلوچه را گاز زدم. اما همین که اولین لقمه  رفت توی دهانم، حس کردم دلم آشوب می‌شود. یکهویی بدجوری احساس سیری کردم. به سرعت باز یک گاز کوچولو زدم. ولی انگار طلسمی در کار بود. چون لقمه  پایین نمی رفت. تکه‌های نان عین یک گوله‌ی پوشال مانده بود روی زبانم. از همه بدتر این‌که آب‌نبات پرید توی حلقم، نفسم گرفت و شروع کردم به سرفه کردن.

اولش فکر کردم صدای توی گوشم مال سرفه‌های خودم است. ولی بعد فهمیدم که صداها از سمت تماشاچی‌ها می‌آید. وسط خنده نعره می‌زدند.

خیلی لجم گرفت. فریاد زدم: «به خدا تازگی‌ها رکورد اِمیل را هم شکستم!» با شنیدن این حرف خنده‌شان شدیدتر شد. زدم زیر گریه و هوار زدم که تمامش تقصیر سوپ نخود لعنتی است. اگر مجبور نمی‌شدم بخورمش، مطمئناً الآن دهانتان از تعجب باز مانده بود.

دیگر نزدیک بود از خنده بمیرند. با دست می‌کوبیدند روی پاهایشان، کف می‌زدند و مثل دیوانه‌ها جیغ می‌کشیدند.

یکهو یک نفر از بین تماشاچی‌ها بلند شد و یواش یواش آمد جلو. دست کشیدم به چشمم و دیدم که بابام است.

رنگش بدجوری پریده بود. آمد روی صحنه، دستش را بالا برد و با صدای بلند گفت: «این بچه دروغ نمی گوید. موقع تمرین پیشش بودم!»

هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که باز تماشاچی ها زدند زیر خنده. اما این بار بلندتر از قبل. چون حالا علاوه بر من، بابا را هم مسخره می‌کردند. دلم می‌خواست بلایی سرشان بیاورم که خودشان حظ کنند.

بابا باز چندبار سعی کرد گوش شنوا پیدا کند. اما هر بار سر و صدایشان آن‌قدر بلند بود که آدم حتی یک کلمه از حرف‌هایش را هم نمی‌شنید. به بابا نگاه کردم. بغضش را قورت داد. آن دستش که روی سرم بود یک کمی لرزید. با صدایی گرفته گفت: «بریم دیگه.»

بعدش پول کلوچه‌ی اِمیل را داد و رفتیم بیرون. باران می‌آمد. مسیر بین چادرها خالی بود.دلم می‌خواست چیزی بگویم. ولی هیچی به ذهنم نمی رسید. همان‌طور که داشتم به مغزم فشار می‌آوردم یکهو روی سنگریزه‌ها نور افتاد و خانم رئیس از سکوی فروش بلیت آمد بیرون. فریاد زد: «زود بزنید به چاک!  اول با پررویی اسکناس یک مارکی رو به جیب زدید و بعدش خواستید کار و کاسبی‌م رو کساد کنید. واقعاً که خیلی روتون زیاده!»

به بابا نگاه کردم. به گمانم اصلاً نشنید خانمه چه گفت. هم‌چنان زل زده بود به لامپ‌های تزئینی چرخ قرعه‌کشی. خانمه فریاد زد:«آن‌قدر خودتون رو به موش‌مردگی نزنید! من مدت‌هاست شماها رو زیر نظر گرفته‌ام.»

بابا رویش را برگرداند و گفت: «بسیار خُب.» و کلاهش را به احترام از سرش برداشت:«ضمناً خیلی هم ممنون. کار بی دردسری بود.»

به من هم گفت: «بیا بریم. تو هم براش سر تکون بده.» آن‌وقت باز کلاهش را گذاشت روی سرش، از کنار چرخ قرعه‌کشی رد شدیم و رفتیم سمت خروجی.

 

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۳

تصویرگری: لیدا معتمد

کد خبر 229681
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز