***
بهتره عجله کنم. سارا الآن کلی منتظره. دو هفتهاست لپتاپ نداره، رفته رو اعصاب من و باباش. خدا رو شکر که درست شد. وای... چی شد؟ حالا جواب سارا رو چی بدم؟ اگه دیگه درست نشه چی؟ خیلی بد شد. خرد و خمیر شد. نباید عجله میکردم!
***
حالا میفهمم کار مامان تو خونه چهقدر سخته. آشپزی واقعاً دردسر داره. چه طوری جمعش کنم؟ به همه جا چسبیده. کاش صبر میکردم مامان میاومد، کیک درست میکرد. چرا این طوری شد؟ بهتره راستشرو به مامان بگم و بذارم مامان خودش بیاد جمع کنه.
***
همیشه میگفت لپتاپ حساسه، آدم باید مواظب باشهها! کاش میگفتم خودش میاومد، لپتاپ رو میگرفت. بهتره برم خونه راستش رو بگم. شاید سالم مونده باشه.
***
دینگ دینگ! دینگ دینگ!
مامان وارد خانه شد. سارا و مامان بهصورت هم خیره شدند. بعد برای چند لحظه چشم از هم برداشتند، مامان به آشپزخانهی آغشته به خمیر و سارا به لپتاپ شکسته نگاه کردند. ناگهان سکوت شکسته شد و مامان و سارا با هم گفتند: «ببخشید!»
رویا اسمعیلی، 12 ساله از تهران
تصویرگری: آلاله نیرومند