البته خیلی حرفهای دیگر هم زد که بهتراست ما هم پشه را خیلی بهحساب نیاوریم و برایش این قدرتره خرد نکنیم.
راستش جلسه هم برای همین کار بود. آقای پشه بعد از مدتی اعتراض تقاضا کرده بود که همه جمع شوند تا فکری به حال او بکنند و لااقل او را هم بهحساب بیاورند! من به شما بگویم جلسهی بیفایدهای هم نبود چون همان موقع که پشه با شور و حرارت صحبت میکرد، در اصل برای اولینبار بود که بهحساب میآمد.
لااقل بیش از پنجاه جفت چشم داشتند پشه را نگاه میکردند. اما وقتی پشه آن قطرهی شبنم روی برگ را برداشت که گلویی تازه کند، فیل گفت: «ای بابا، خوش به حالت که بهحساب نمیآی! اگه جای من بودی چه میگفتی؟ هیکل رو میبینی، نه، واقعاً! هیکل رو ببین از دست این هیکل درعذابم! نمیدونم چرا من اینقدر زیاد بهحساب اومدم! حالا تو اعتراض میکنی که بهحساب نمیآی؟! پس من چی، من رو چند تن بهحساب میآرن. راستش حسابش از دست خودم هم خارج شده، این هیکل رو نمیشه جایی قایم کنم! میبینی تو رو خدا؟!»
زرافه گفت: «البته که میبینیم. کسی هم هست که این هیکل چند تنی تو رو نبینه؟! پس اگه جای من بودی چهکار میکردی؟ گردن رو ببین، نه، تو رو خدا گردن رو ببین، این گردنه یا تیر چراغ برق! تا هم نمیشه.»
کلاغ گفت:«طوری حرف میزنید که انگار به همهی شما ظلم شده غیر از من! این همه رنگ قشنگ توی دنیا هست، اون وقت رنگ من رو ببینید! سر تا پا سیاه! انگار بنده رو انداخته باشن توی تشت آب مرکب.»
ناگهان شیر از آن وسط نعرهای کشید که نزدیک بود زَهرهی همه را آب کند: «چرا اجازه نمیدین ما هم چند کلمه بفرماییم! ناسلامتی یه عالمه وصله به ما چسبوندن، باید از شرف خودمون دفاع کنیم.»
همهی حیوانات چند قدمی از آن همه یال و کوپال فاصله گرفتند. فیل محض احتیاط گوش هایش را مثل دو گلیم محکم به سرش چسباند و خرگوش خودش را پشت خارپشت پنهان کرد. شغال وکفتار و روباه پشت سرهم تعظیم کنان راه را برای شیر باز میکردند. طاووس سه دفعه با دمش برای شیر طاقنصرت زد. شیر که سلانهسلانه بهطرف سکوی سخنرانی پیش میرفت، غرش دیگری کرد و گفت: «داشتم میفرمودم! یال و کوپال رو میبینید!»
همه زیرچشمی او را نگاه کردند. گورخر خیلی آرام به کفتار خندان گفت: «میگن تازگی چند تا دندون نیش اضافی کاشتن توی دهنش.»
کفتار گفت: «براش حرف درآوردن! باور نمی کنی امتحان کن!»
شیر گفت: «بله میفرمودیم، پشت سرم چهقدر صفحه گذاشتن و حرف درآوردن. به آبگیر که نزدیک میشیم همه رم میکنن! مگه ما شاخ و دم داریم؟ البته توهین نشه به گاومیشها و حضار محترم شاخ و دمدار عزیز! بله داشتم میفرمودم، گفتهان که ما سر سفرهی پدرمادرمون غذا نخوردیم. همهاش مهمون گوشت این و اون هستیم! چو انداختن که زورمون زیاده، اجدادمون تعریف میکردن که اونا رو انداختن توی قفس آهنی که آدما بیان اجداد مرحوم ما رو نگاه کنن!»
روباه تعظیمکنان خودش را به سکوی سخنرانی رساند و در حالیکه جلو شیر تا کمر خم شده بود گفت: «قربانت گردم! شما خودتون رو ناراحت نکنید! در تأیید باید عرض کنم که ایشان درست میفرمایند، حرف درمیآرن! این زورش زیاده! اون روش زیاده! این اینطوره. اون، اونطوره! این مکاره! دربارهی من هم میگن حیلهگر و مکار! دور از جان شما میگن من سر همه کلاه میذارم. همونطور که ملاحظه میفرمایید این وصلهها به ما نمیچسبه! تازه این دُم رو ملاحظه بفرمایید. میبینید این دم همیشه دنبال منه و کوشش میکنه من رو هدایت کنه! و شاهد من باشه! من و مکر و حیله؟ منو و کلاه به سر مردم گذاشتن! من شدیداً اعتراض دارم!
بوقلمون از آن وسط قل قلی کرد و گفت: «آفرین! خوشمان آمد! آقا برای مردم حرف درمیآرن. راستش من فکر میکنم وقتی داشتن رنگ روتقسیم میکردن به همه رسید، نوبت ما که شد تمام شد، یعنی ته همهی دیگهای رنگ رو جمع کردن و با ملاقه ریختن روی ما! اونوقت میگن چرا تو رنگ به رنگی! خوب مال اینه که همهی رنگای مونده رو ریختن روی ما و هر چه رنگ خوب بود خودشون برداشتن. من شدیداً از خودم دفاع می کنم.»
خر که تمام مدت فقط گوش میداد، ناگهان عروعری کرد و گفت: «با اجازهی جناب شیر و روباه حیلهگر و این خانم بوقلمون هفترنگ، عرض کنم اینا که شما میفرمایید که چیزی نیست. پس من چی بگم؟ به من میگن خرنفهم!»
برای یک لحظه همهی حیوانات ساکت شدند و با کمال تعجب همدیگر را نگاه کردند و با تأسف سر تکان دادند و در دلشان هم احتمالاً گفتند: «واقعاً این خر نفهم حق دارد که اینقدر ناراحت باشد.» خر ادامه داد: «بله داشتم عرض میکردم، می گن عقل ما کمه! خب،تا برسیم هر چه عقل بوده تاراج کردید و به ما نرسیده! حالا انگار خیلی چیزای دیگه رو به ما دادن که فقط این چند مثقال عقل رو کم داریم!»
گاومیش که همهی بدنش را با گِل آبگیر پوشانده بود، ضمن تصدیق صحبتهای خر، ماغی کشید و گفت: «بنده حرفای این خر نفهم رو عمیقاً درک میکنم و در ادامهی فرمایشات ایشون باید عرض کنم که در بسیاری
از مواقع ما گاوها رو هم میذارن کنارِ این خرای زبون بسته! تازه گویا این خرای نادان فقط عقلشون کمه، همین و بس! اما ما گاوا گویا کلاً عقل نداریم! بارها شنیدهم که می گن مثل گاو میمونه! آخه یه گاو باید دردش رو به کی بگه؟!»
گرگ گفت: «داریم از موضوع بحث دور میشیم! ما گرگا عقیده داریم که راست باید رفت سر اصل مطلب. فرض بفرمایید همین میشها و برههای پشمالو، ما وقتی میزنیم به یه آغل! راست میریم سر وقت دنبههای اونا!» گرگ که احساس کرد بند را آب داده و زده به خاکی، چند بار سرفه کرد و ادامه داد: «البته عرض میکردم ما کجا و خونخواری کجا! من شخصاً رژیم غذایی گیاهی رو شروع کردم و هفتهای سه روز خرگوش رو هم به خانه دعوت میکنم تا با هم هویج آبپز بخوریم و گل کلم و کاهو و از این آتوآشغالا! من شدیداً نسبت به این صفت خونخواری که به ما دادن اعتراض دارم.»
مگس که ساکت و آرام روی سر فیل نشسته بود، بالأخره طاقت نیاورد، چرخی دور میدان زد و روی میکروفن نشست و گفت: «آقایان، آقایان و البته همینطور بانوان، من فکر نمیکنم هیچ کدام از این چیزا کثیفتر از اون چیزی باشه که به ما نسبت میدن! به ما میگن کثیف. بله، همین آدما که خیال میکنن آسمان ترکیده و خودشون افتادن روی زمین، جلوی پنجرهی خونههاشون توری میکشن و مینویسن: «ورود مگس به داخل خانه اکیداً ممنوع.»
ناگهان صف حیوانات ازهم باز شد. همه دماغشان را گرفتند تا لاشخور خودش را به تریبون و میکروفن رساند. نگاهی به همه انداخت. سینهای صاف کرد و گفت: «با عرض سلام لاشخور هستم و به این اسم افتخار میکنم.» بعد ساکت شد. مگس دماغش را گرفت و وزوزکنان روی سر زرافه نشست. لاشخور مجدداً سینهاش را صاف کرد و گفت: «داشتم میگفتم لاشخورم! راستش لقب یا صفت بدی نیست. چون من همهی شما رو مثل لاشه میبینم. البته لاشههایی که فعلاً زمانش نرسیده که ما خدمت شما برسیم. خب، دیر و زود داره و ما هر لحظه آمادهی خدمت هستیم!»
این حرفها تن شیر را هم به مورمور میانداخت و باعث شد جغد فریاد بزند: «داریم از موضوع بحث دور میشیم. جلسهی ما دربارهی اعتراض پشه بود که چرا بهحساب نمیآد، همین و بس. اما گویا سرِدردِ دل همه باز شده.»
همه با سر حرف جغد را تصدیق کردند و گفتند بهتر است به پشه بگوییم که یک بار دیگر اعتراض خود را مطرح کند. آنها همه جای جنگل و آبگیر و باتلاق و بیشهزار و صحرا را گشتند. اما از پشه خبری نبود که نبود. آخر سر گفتند: «حالا اگه کسی خودش بخواد که بهحساب نیاد ما چه کار کنیم !؟»
پشه در تمام این مدت در زیر یک برگ نی در باتلاق نشسته بود و فکر میکرد چه خوب که فیل یا زرافه نیست که آنقدر زیاد بهحساب بیاید، وگرنه آن مشکل بزرگ را چهطوری میتوانست حل کند! او فقط یک پشه است و میتواند با خیال راحت زیر یک برگ در باتلاق بنشیند و به مشکل کوچک خودش فکر کند که چرا کسی او را بهحساب نمیآورد!