همشهری آنلاین: غلامرضا کیانپور در سال ۱۳۳۹ در خانواده‌ای محروم از نعمات مادی، اما پارسا و دیندار در محله سرآسیاب از محلات کرج دیده به جهان گشود.

غلامرضا کیانپور

او در خانواده‌ای که مهر و عطوفت در آن سرشار بود، رشد کرد و تربیت یافت. دوره ابتدایی را در دبستان «مرادیان» به پایان رساند و پس از آن جهت ادامه تحصیلات وارد مدرسه «آزادی» تهران شد و این دوره را نیز با موفقیت پشت سر نهاد. سپس وارد یکی از دبیرستان‌های کرج شد و مقطع متوسطه را نیز با نمرات عالی گذراند.

او از استعداد و هوش سرشاری برخوردار بود؛ بطوری که در تمام دوران تحصیل، شاگردی موفق بود و به حسن اخلاق مشهور بود و در بیشتر مقاطع تحصیلی جزء شاگردان ممتاز محسوب می‌شد؛ در همین راستا توانست دیپلم ریاضی فیزیک و علوم تجربی را با هم کسب نماید. در حین تحصیل هیچ‌گاه از شرکت در مراسم مذهبی غفلت نکرد و همواره در کسب معارف و تقویت بنیه معنوی تلاش وافر داشت. شرکت در مراسم مذهبی و محافل دینی را بر خود فرض می‌دانست و بر آن پافشاری می‌کرد.

در دوران پرشور انقلاب که نوجوانی بیش نبود و سال‌های پایانی دوره متوسطه را می‌گذراند، با شور و اشتیاق زایدالوصفی وارد صحنه‌های انقلاب شد و به طور جدی با درون‌مایه غنی اعتقادی در صفوف انقلابیون در عرصه‌های گوناگون تحولات حضور یافت. او به عنوان عنصری پرتلاش، نوجوانان و جوانان محل را به مبارزه علیه رژیم ستمشاهی تشویق و ترغیب می‌نمود و در این زمان فعالیت‌های زیادی از خود نشان می‌داد.

شهید کیانپور در اردیبهشت ماه سال 1358 پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی جهت حراست از آرمان‌های نظام مقدس جمهوری اسلامی، عازم خدمت مقدس سربازی شد. دوران سربازی را در پادگان «آبیک» گذراند. اواخر دوران سربازی مصادف با آغاز جنگ تحمیلی بعثیان عراقی علیه خاک پاک میهن اسلامی بود.

در این زمان علیرغم مخالفت‌های مسئولان خود در پادگان «آبیک»، تلاش نمود تا عازم جبهه‌های جنگ شود، اما موفق نگشت. پس از اتمام سربازی برای اولین‌بار از پادگان «جی» ورامین عازم مناطق جنگی شد. در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند دختر بنام «زینب» و «زهرا» بود. پس از مدتی از طرف لشکر 27 محمد رسول‌الله(ع) جهت انجام ماموریت عازم لبنان شد. این ماموریت چهارده ماه به طول انجامید.

در خرداد سال 1362 به طور رسمی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. در این زمان ابتدا به مدت سه ماه در پادگان «امام حسین(ع)» دوره آموزش نظامی گذراند. کمی بعد به نیروهای لشکر ده نیرو مخصوص سیدالشهداء(ع) پیوست و در معاونت اطلاعات- عملیات این لشکر انجام وظیفه نمود.

با کسب تجربه در این واحد و با توجه به هوش و ذکاوت و دقت در کار به عنوان جانشین معاونت اطلاعات- عملیات منصوب شد و تا زمان شهادت در این سمت باقی ماند.

در طول مدت حضورش در این واحد مایه دلگرمی لشکریان بود و همه به انتخاب راهکارها و شناسایی‌های او ایمان داشتند. اتکا به خدا آمیخته جانش بود و در سخت‌ترین شرایط جنگ نیز احساس ضعف ننمود. در عملیات «مهران» که فقط یک شب برای شناسایی فرصت داشتند با توسل به حضرت فاطمه(ع) به قلب دشمن زد و با شناسایی دقیق خود ضامن پیروزی عملیات گشت و نام راهکار عملیاتی را، راهکار «فاطمه زهرا(ع)» گذاشت.

در طول دوران حضور در جبهه در عملیات‌های متعددی حضور داشت و عملیات‌های شناسایی را به همراه گروهش انجام داد. عملیات‌های «بیت‌المقدس»، «والفجر مقدماتی»، «والفجر1»، «لبنان»، «بیت‌المقدس سوریه»، «محرم»، «خیبر»، «بدر»، «عاشورای3»، «ایذائی ام الرصاص»، «والفجر8»، «سیدالشهدا(ع)»، «کربلای1»، «کربلای4» و «کربلای5» از جمله عملیات‌هایی بود که غلام در آنها حضور داشت.

شهید کیانپور پس از عمری مجاهدت و جانفشانی در جبهه‌های نبرد، از آنجا که دلتنگ و آرزومند شهادت بود، در عملیات «کربلای5» پرنده سفید جان را به آسمان حیات و هستی پرواز داد و سرو قامتش در دشت خونبار «شلمچه» به خاک افتاد و به قافله یاران شهیدش پیوست. تربت پاک این سردار شهید در امامزاده محمد(ع) واقع در حصارک کرج می‌باشد.

عملیات در فکه...

وقتی مسئولیتی را می‌پذیرفت، تمام فکر و ذکر خود را در آن معطوف می‌کرد و هر کار دیگری را در اولویت دوم قرار می‌داد. تمام سعی او این بود که مسئولیت محوله را به بهترین شکل انجام دهد. شب‌بیداری، استراحت‌های کوتاه و عدم رفتن به مرخصی جزو کارهایش می‌شد و تا عملیات شناسایی به خوبی انجام نمی‌گرفت روند زندگی او در این دوران تغییر نمی‌کرد.

همه او را فردی کم‌هزینه و پرسود می‌دانستند! برای انجام کارهایی که نیازمند امکانات و هزینه‌های زیاد بود، طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که با کمترین امکانات و هزینه، بهترین نتیجه حاصل شود. نمونه بارز آن عملیات‌های غواصی بود. برای کار غواصی وسایل و امکانات مختلفی لازم بود که اغلب گران و باید از کشورهای خارجی وارد می‌شد. او علاوه بر استفاده نمودن از امکانات در دسترس، بعضی از ابزارها را خود می‌ساخت و پس از تمرین نمودن با وسایل دست‌ساز خود، سعی می‌کرد در عملیات از آنها استفاده کند. او معتقد بود «در عملیات‌های شناسایی باید کمتر به امکانات و وسایل تکیه کرد! در عوض باید بیشتر به خدا توکل نمود و به توانمندی‌های فردی تکیه داشت...».

در حالی که طبق معمول نگاهش به جلو و به سمت مناطق دشمن بود می‌گفت: «برای از بین بردن تانک‌های دشمن و زره‌پوش‌های آنها، نیازی به موشک ضد زره نمی‌بینم! با «آر.پی.جی» بهتر و مقرون به صرفه‌تر است. من «آر.پی.جی» را به موشک ضد زره ترجیح می‌دهم...!!».

بارها اتفاق افتاده بود که بی‌توجه به نصیحت‌های دیگران، با یک قبضه «آر.پی.جی» و چندین موشک، کیلومترها از خط مقدم پیش می‌رفت و برای نیروهای دشمن و تانک‌های آنها کمین می‌گذاشت. با شلیک موشک‌های «آر.پی.جی» دشمن را غافلگیر می‌نمود. به همین جهت در اغلب مواقع دشمن تصور می‌کرد که به نزدیکی خط مقدم نیروهای ایرانی رسیده است و یکی دو کیلومتر بیشتر با نیروهای ایرانی فاصله ندارد، بنابراین کورکورانه آتش می‌ریختند و حجم زیادی از آتش آنها هدر می‌رفت.

اوایل سال 1364 بود که حاج علی فضلی فرماندهی لشکر 10 نیرو مخصوص سیدالشهدا(ع) را برعهده گرفت. در آن زمان هفت هشت ماه بود که لشکر کار عملیاتی انجام نداده بود و از نظر روحی و جسمی نیروها ضعیف شده بودند. جهت بالا بردن انگیزه نیروها، لشکر در یک عملیات ایذائی که در شمال فکه صورت گرفت شرکت کرد. در این عملیات ایذائی نیز غلام عملیات شناسایی آن را به همراه گروهش انجام داد.

انجام عملیات‌های شناسایی متعدد در آن زمین سراسر رملی که راه رفتن عادی در آن نیز با مشکلات فراوان همراه بود، به مهارت، شجاعت و جسارت زیادی نیاز داشت. تپه ماهورها با چهره‌هایی یکسان و تقریبا شبیه به هم مانع از شناسایی دقیق می‌شدند. پس از گذشت چند ماه کار شناسایی به خوبی انجام شد و یک عملیات موفقیت‌آمیز در خاک فکه صورت گرفت.

در عملیات‌های سنگین که حجم آتش روی نیروها شدید بود، قدرت تشخیص و تدبیر خود را از دست نمی‌داد و ابتکار عمل در دسترس بود. نیروها را به نحوی اداره می‌کرد و به آنها دستور می‌داد که گویی در شرایط عادی قرار دارد! حجم آتش نمی‌توانست مانع از فرماندهی او شود.

قبل از شروع هر عملیات سعی می‌کرد فرماندهان گردان‌های عمل‌کننده را به خوبی توجیه کند تا آنها بتوانند نیروهایشان را به خوبی هدایت کنند، اما با شروع عملیات در کنار یگان‌های مختلف عمل‌کننده حضور می‌یافت و به کمک آنها می‌شتافت. اگر کارهای عملیاتی شهید می‌شدند، جای آنها را می‌گرفت و در بعضی مواقع با شهید شدن فرماندهان گردان، به جای آنها وارد عمل می‌شد.

... با فکه صحبت‌های زیاد داشت، عملیات‌های متعدد در این زمین انجام شده بود. هر بار که شناسایی منطقه‌ای از زمین فکه به او می‌رسید، سختی زیادی متحمل می‌شد. کم‌کم فکه را به خوبی می‌شناخت، مانند کف دستش، اما آیا فکه هم او را می‌شناخت...؟!!

عملیات در جزیره مینو

غلام علاقه زیادی به ورزش صبحگاهی داشت. وقتی نیروها در عقبه بودند به همراه گروهی از بچه‌ها ورزش صبحگاهی می‌کرد؛ بدن آماده و ورزیده‌ای داشت. چندین مقام قهرمانی در کشتی کسب کرده بود و در این رشته ورزشی حرف‌هایی برای گفتن داشت.

نسیم بهاری، آرام آرام می‌وزید و صورت را نوازش می‌داد. پادگان حمید حالی عجیب داشت. در حالی که اطراف پادگان را نگاه می‌کرد، همهمه‌ای به گوشش خورد. گروهی از رزمنده‌ها با شادی می‌گفتند: «حاج احمد آمد... حاج احمد... حاج احمد عراقی!!!».

بچه‌ها می‌گفتند: «قبلا در اطلاعات لشکر 27 بوده. در این بین به علت رفتن روی مین، یکی از پاهایش را از دست داده است...»

کمی بعد از آن حاج احمد درخواست پیوستن به مجموعه لشکر ده را نمود و بار دیگر در قالب این واحد وارد میادین جنگ شد. غلام آرام و قرار نداشت؛ حاج احمد به عنوان فرمانده اطلاعات لشکر معرفی شده بود و او می‌بایست تحت فرمان حاج احمد کار می‌کرد. اولین برخورد بین آنها بسیار زیبا بود. آنقدر زیبا که انس و الفتی عمیق بین آن دو ایجاد کرد و آنقدر پیش رفت که آن دو گویی دو برادر جلوه می‌کردند.

من احمدم... احمد عراقی... امیدوارم در خور نام لشکر به واحد اطلاعات خدمت کنم...

اسم من هم غلامه... غلام کیانپور... من هم آماده‌ام با فرمان شما هر عملیاتی را انجام بدهم...

حاج احمد دستش را به سمت غلام دراز کرد، دستانی محکم و قوی داشت؛ غلام بدون اینکه دستان حاج احمد را بگیرد، خودش را در آغوش او انداخت. گویا در همان لحظه اول هر دو شهادت را در چشمان یکدیگر دیده بودند. هر دو اخلاقی شبیه به هم داشتند و با اصرار به انجام مستحبات، آن را زیت‌بخش واجبات خویش می‌نمودند. هر دو معتقد بودند که چهار وجه مشترک دارند؛ عشق به امام(ع)، عشق به شهادت، ایمان و تقوا و این چهار وجه پیوند دوستی آنها را روزبه‌روز محکم‌تر می‌کرد.

همه آن دو را از هم جدا ناشدنی می‌دانستند. تاریخ شهادت آن دو نیز این ادعا را ثابت کرد. کربلای 8 حاج احمد و کربلای 5 غلام با یکدیگر پیوند خورده بود.

غلام با لبخندی زیبا در حالی که از پشت عینک همه بچه‌ها را زیر نظر داشت با سخنانی که خواهش و التماس در آن موج می‌زد اصرار کرد که حتما نماز شب را بجا آورند. در حالی که به نیروها خیره شده بود گفت: «کسانی می‌توانند به عملیات‌های شناسایی بروند که زاهد و پرهیزکار باشند... چشمانش قوی و بینا باشد و قبل از حرکت از هر جهت تمیز و طاهر باشند... چون این افراد پیشقراولان شهادت هستند...»

اولین ماموریت پس از آشنایی با حاج احمد، شناسایی جزیره مینو بود. جهت شناسایی جزیره باید از آب‌های وحشی اروندرود می‌گذشتند. تا آن روز عملیاتی بر روی اروندرود انجام نشده بود. به همین دلیل این منطقه نیز مورد شناسایی قرار نگرفته بود. زمستان بود و سوز سرما بیداد می‌کرد. امواج خروشان اروندرود خود را به ساحل می‌کوبیدند. گویا می‌خواستند سرما را بیش از پیش به رخ آدمیان بکشند. اروندرود سردی را با تمام وجود حس کرده بود و موج‌هایش را هر لحظه بیش از لحظه قبل به کناره می‌کوبید. آشنایی با امواج خروشان و وحشتی اروندرود، میزان جزر و مد و ساعات این پدیده‌ها، سرعت حرکت آب و... از جمله سوالاتی بود که گروه شناسایی باید به آن پاسخ می‌داد.

تدارک نیروها به خوبی انجام نمی‌گرفت؛ حتی لباس غواصی نیز به اندازه کافی فراهم نشده بود. غلام طبق سخنان جذاب خویش روحیه معنوی و سلحشوری نیروهایش را تحریک می‌کرد تا با همین اندک امکانات عملیات شناسایی را آغاز کنند. پیشاپیش دیگر نیروها وارد آب شد. سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. در این عملیات که بیش از نیمی از آن را یک تنه به انجام رساند، سختی زیادی را تحمل نمود. وضعیت جسمانی حاج احمد باعث شده بود که در عمل فرماندهی نیروها را برعهده گیرد و حاج احمد بیشتر وقت خود را صرف کارهای ستادی می‌کرد. در کمترین مدت شناسایی اروند پایان گرفت و اطلاعات جامعی به مقامات تصمیم‌گیرنده رساند.

ساعت‌ها تحمل سردی هوا کردن و صبر و شکیبایی نسبت به مشکلات باعث شد در انجام عملیات شناسایی موفق عمل کند.

... اگر پایش را از دست داده بود، اما دستانی قوی و نیرومند داشت و این نیرو را به غلام نیز منتقل می‌کرد. غلام طوری او را نگاه می‌کرد که گویی سال‌هاست او را می‌شناسد.

قدرت رهبری حاج احمد، مدیریت غلام را نیز تحت تاثیر قرار داده بود. در حضور نیروها غلام درس سلسله مراتب و حرف شنوی از مسئول به بچه‌ها می‌داد. غلام، حاج احمد را قبول داشت؛ به عنوان یک برادر؛ به عنوان یک دوست؛ به عنوان یک همرزم و به عنوان یک فرمانده...!!

عملیات ایذایی ام‌الرصاص...

زمزمه‌های عارفانه او در شب‌های عملیات قطع نمی‌شد. لرزش لبان او نشان‌دهنده این مناجات‌های پنهانی بود. در موقع حرکت آرام‌آرام قرآن می‌خواند و دعا می‌کرد. همه زندگی خود را وقف اسلام و ایران نموده بود و به این دو عشق می‌ورزید. گرچه جنگ، تمام هم و غم او شده بود، اما در آن بحبوحه نیز خوشرو بود و سعی می‌کرد با مهربانی نیروهایش را مورد خطاب قرار دهد. هرگاه تصمیم می‌گرفت جهت عملیات شناسایی به سمت عراقی‌ها برود، باید دو یا سه نفر از نیروها او را همراهی می‌کردند. در این لحظه بود که بیشتر نیروها با اصرار فراوان تقاضای همراهی با او را داشتند تا در کنارش کسب تجربه کنند. خوشرویی، خوش‌برخوردی او با نیروها، یکی از علل مهم این حرکت و طرز تفکر نیروهایش بود.

برخلاف اطلاعات تاکید خاصی داشت. نیروها را تا آنجا که لازم بود از موقعیت‌های منطقه و دیگر اطلاعات آگاه می‌کرد. در چندین نوبت برای نیروهای تحت امرش کلاس‌های اطلاعاتی دایر نمود. در این کلاس‌ها علاوه بر آموزش حفاظت اطلاعات، شیوه نگارش نامه به روش حفاظتی را نیز یاد داد.

شهید عراقی برای شرکت در جلسه لشکر، عازم اهواز شده بود. غلام نیز به جلسه قرارگاه رفته بود. از جلسه قرارگاه که بیرون آمد غرق در تفکر بود؛ گویا در حال ترسیم نقشه‌ای بود تا ماموریت محوله از طرف قرارگاه را به خوبی انجام دهد.

قرار بود عملیات ایذایی بر روی جزیره ام‌الرصاص انجام شود تا تمرکز نیروهای عراقی به سوی این منطقه کشیده شود و نیروها بتوانند عملیات اصلی را در اروندرود انجام دهند. این عملیات ایذایی نقش بسزایی در موفقیت عملیات والفجر هشت داشت.

خورشید خیره خیره زمین را می‌نگریست. از آسمان گرما به زمین می‌رسید و زمین آن را به آسمان حواله می‌داد.

عرق روی پیشانی خود را پاک کرد و گفت: محمد!!!

-چیه!!! اتفاقی افتاده...؟ خیلی تو فکر هستی...

-امشب باید آب را رد کنیم و از خط بگذریم. باید خودمان را به «ام‌الرصاص» برسانیم...

-چند تا تیم می‌فرستی؟!! تو نقشه خاصی داری؟!!

-خودم می‌خواهم بروم... تا الان وارد جزیره نشده‌ایم و خطرناک است. بهتر است اولین‌بار خودم بروم تا راهکار به بچه‌ها بدهم.

محمد که انتظار چنین پاسخی را داشت، مسیر نگاهش را به سمت جزیره کج کرد و جواب داد: «پس سعید مرادی را با خودت ببر...».

غلام در حالی که هنوز غرق در تفکر بود گفت: «امشب در رابطه با آن با هم صحبت می‌کنیم... باید کاری انجام بدهم...».

این را گفت و سریع از محمد دور شد. محمد در حالی که به شب فکر می‌کرد، غلام را با چشم دنبال نمود.

یک بار دیگر تاریکی همه‌جا را فرا گرفت. همه خوابیده بودند. هر از چند گاهی صدای جیرجیرک‌ها یا فریاد قورباغه سکوت را از بین می‌برد. ساعت 11 بود. رو به محمد کرد و گفت: «باید هرچه زودتر آماده بشوم... احمد کجاست؟!!»

محمد در حالی که سعی می‌کرد خودش را به غلام برساند جواب داد: «نمی‌دانم... احتمالا در سنگر است... شاید هم رفته باشد خرمشهر...»

برای چند لحظه ایستاد و چشم در چشم محمد دوخت.

-من نمی‌توانم صبر کنم. دستور رسیده که امشب آب را رد کنیم و برای شناسایی وارد جزیره شویم. اما نمی‌دانم احمد را چکار کنم... من نتوانستم با احمد هماهنگی کنم...

-آخه چه جوری می‌خواهی آب را رد کنی؟ با قایق؟!!

-نه، با قایق نمی‌شه... باید دو نفر آب را رد کنند... من خودم می‌روم. به نظر تو چه کسی را با خودم ببرم؟

-با سعید مرادی برو...

-نه، سعید از نیروهای قدیمی است و حیفه، واحد به وجود او نیاز دارد...!!

-پس با «محمد محافظت» برو...

-نه؛ محمد هم حیفه... به وجود او هم نیاز داریم...!!

-بابا تو چی می‌گی؟ مگه می‌خوای چه کار کنی؟ هر که را که می‌گویم می‌گویی حیفه؛ اینجا که جدید و قدیم نداریم... من که متوجه منظورت نمی‌شوم...

غلام لبخندی زد و گفت: «منظور من مقدار اطلاعاتی است که آنها دارند؛ من که نگفتم اینها شهید نشوند و دیگران شهید بشوند...»

محمد با بی‌حوصلگی گفت: «بیا برویم توی سنگر؛ من خودم یکی را انتخاب می‌کنم...»

و بدون اینکه منتظر جواب غلام بماند دست او را گرفت و به طرف سنگر حرکت کرد. چند نفر از بچه‌های دانشگاه امام حسین(ع) در سنگر خوابیده بدند. یکی از آنها «علی سیف‌اللهی» بود؛ خوش قد و قامت، موهای بور، رعنا، خوش‌قیافه و هیکل زیبایی داشت. هیکل او سنگر را پر کرده بود. محمد در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: «غلام بیا... بیا که یک چاق و چله برایت سراغ دارم که اگر بخواهی او را دم تیغ بدهی ارزشش را دارد...»

محمد آرام‌آرام پیش رفت و علی را بیدار نمود. وقتی علی در جریان ماموریت قرار گرفت با گشاده‌رویی پذیرفت و سریع اعلام آمادگی کرد. محمد که پریشانی و اضطراب در چشمانش موج می‌زد رو به علی کرد و گفت: «تو را انتخاب کردم که اگر غلام زخمی شد بتوانی او را روی دوش بگیری و برای من بیاوری...»

علی با چشم جواب محمد را داد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. غلام رو به محمد کرد و گفت: «هرچه فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم بدون اجازه «احمد» بروم. احمد الان خرمشهر است باید هر چه سریع‌تر خودمان را به خرمشهر برسانیم...»

محمد در حالی که به سمت اتومبیل می‌رفت گفت: «پس یا علی... زود باش...»

بین راه محمد از رفتن غلام صحبت کرد و غلام او را دلداری می‌داد. در حالی که هر لحظه بغض بیش از قبل گلوی محمد را می‌فشرد گفت: «غلام، اگر برنگردی ما چه کار کنیم...؟ به بچه‌ها چه بگوییم...؟!»

غلام لبخند زیبای همیشگی را به لب آورد و جواب داد: «ما حالا حالاها هستیم... از این بابت خیالت راحت باشد...!»

وقتی به خرمشهر رسیدند احمد را دید و جریان را برای او تعریف کرد. در ادامه گفت: «باید بروم جزیره ببینم عراقی‌ها چه دارند چه ندارند...؟! عملیات نزدیک است و امشب باید بروم...»

حاج احمد راهنمائی‌های لازم را به غلام کرد و تدارکات لازم را به آنها داد. سپس به سمت خط برگشتند. در بین راه احمد مدام با غلام صحبت می‌کرد و او را از جلسه لشکر و صحبت‌های رد و بدل شده مطلع ساخت.

نسیم آرام‌آرام وزیدن گرفت. نیزارها خود را به دست باد داده بودند و با وزش باد می‌رقصیدند. احمد و محمد با چشمانی نگران غلام و علی را بدرقه کردند. لب آب که رسیدند احمد دستان غلام را محکم کشید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «خیلی مواظب باشید... علی را به تو سپردم... لازم نیست تا عمق زیاد بروید. چون اولین‌بار است، فقط ساحل و عمق نزدیک شناسایی کنید...»

غلامرضا کیانپور

و محکم غلام را در آغوش گرفت. مرادی و نوروزی نیز بیدار شده بودند. احمد رو به آنها کرد و گفت: «هر دو موضع بگیرید و کار تامین را انجام دهید.»

غلام نجواکنان دعایش را خواند. راز و نیاز خود را با خدایش کرد و آرام‌آرام وارد آب شد.

هدف از شناسایی جزیره ام‌الرصاص بدست آوردن اطلاعاتی لازم از پشت جزیره مذکور بود که یکی از اهداف عملیات والفجر 8 محسوب می‌شد.

در طول چند ماه شناسایی، توانستند بوسیله عکس‌های هوایی و غواصی، اطلاعات مفیدی را از معابر کسب کنند تا به هنگام عملیات، رزمنده‌ها بتوانند به راحتی وارد جزیره شوند. سپاه سوم و سپاه هفتم عراق که حفاظت از شهر بصره را برعهده داشتند، از این جزیره به عنوان سنگرهای متعدد کمین استفاده می‌کردند. عکس‌های هوایی دال بر وجود موانع طویلی دور تا دور جزیره می‌کرد که باید به دقت مورد شناسایی قرار می‌گرفت.

در آخرین لحظه یک بار دیگر حاج احمد گفت: «غلام... خیلی مواظب باش... تحرکات عراقی‌ها خیلی بیشتر از قبل شده... خیلی دقت کنید...!!»

علی و غلام هر دو دستانشان را بالا آوردند و در یک لحظه به زیر آب رفتند. حاج احمد دست راست خود را بر روی دوش محمد گذاشت و هر دو تا آنجا که چشم کار می‌کرد آن دو را دنبال کردند. صدای چلیک چلیک آب هر لحظه کمتر و کمتر می‌شد. تاریکی همه‌جا را فرا گرفته بود. عرض هفتصد متری اروند باید طی می‌شد. آن دو باید خود را تا دهنه نهر «خین» می‌رساندند و از آنجا که پشت جزیره محسوب می‌شد وارد جزیره می‌شدند.

غلام جلو حرکت می‌کرد و علی متعاقب آن فین می‌زد. پس از رسیدن به جزیره، اولین مانع سیم‌های خارداری بود که به عرض چهل تا پنجاه متر از خاک جزیره را پوشانده بود. سیم‌های خاردار حلقوی بودند و در چندین ردیف روی یکدیگر دیده می‌شدند. در بعضی جاها ارتفاع این مانع به اندازه قد یک انسان بالا آمده بود هشت‌پرهایی نیز در آن حوالی دیده می‌شد. غلام با اشاره دست به علی فهماند که باید سیم‌های خاردار را بچینند. پس از گذشت دو ساعت از سیم‌های خاردار عبور کردند. غلام نگاهی به ساعتش کرد. کمی دیر شده بود. وقت و زمان در عملیات‌های شناسایی از مولفه‌های مهم محسوب می‌شد؛ چون اگر زمان می‌گذشت و هوا روشن می‌شد نه می‌توانستند به عقب برگردند و نه قادر بودند حرکتی در جزیره انجام دهند. پس از کمی پیاده‌روی به دژهای عراقی‌ها رسیدند. کانالی برای عبور نیروها پشت دژ حفر کرده بودند و در طرفین این کانال دو سنگر تیربار وجود داشت. غلام با حرکت دست علی را متوجه این سنگرها کرد و به راهش ادامه داد. چند سنگر تیربار دیگر نیز در جای‌جای جزیره دیده می‌شد.

به فاصله اندکی از این سنگرها دو سنگر دیگر وجود داشت که نگهبان‌ها و سربازان عراقی در آن مستقر بودند. نگهبان‌ها مشغول بودند و با دقت اطراف را زیر نظر داشتند.

ورودی کانال‌ها با نیزار پوشانده شده بود تا قابل عبور نباشد. هنگام عبور چند شاخه نی زیر پای آنها شکسته شد. غلام ایستاد و توجه علی را به خودش جلب کرد. آرام نشست و نی‌های شکسته شده را در زیر خاک مدفون نمود. سپس به سمت نیزارهای بلند حرکت کردند. گرچه این نیزارها وسیع نبود اما عبور از آنها مشکل بود. غلام نگاهی به علی انداخت و گفت: برای عبور از اینجا فقط یک راه وجود دارد... پرش از روی آنها... اما از آنجا که پشت سرشان باتلاقی قرار داشت خیزگرفتن و پریدن از روی نیزارها را مشکل کرده بود. نگاهی به هم انداختند. خواستند به سمت نیزارها حرکت کنند که ناگهان دو نگهبان عراقی را دیدند که به سمت آنها می‌آمدند. به سرعت خود را به خاکریز کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت، رساندند. هر دو خودشان را به پشت آن خاکریز انداختند. گرچه آنجا برای مخفی شدن مناسب نبود ولی چاره‌ای نداشتند و برای مخفی شدن از دید عراقی‌ها به ناچار آرام و بی‌حرکت برای چند لحظه در آنجا ماندند. دو عراقی بدون هیچ عکس‌العملی از جلوی آنها عبور کردند و رفتند. کمی پس از آن غلام با مهارتی خاص خودش را از روی نیزارها به داخل جزیره پرتاب کرد علی نیز به تبعیت از او وارد جزیره شد.

در آن حوالی سنگر تجمعی وجود داشت. تمام حواس خود را به آن سنگر معطوف کرد. کمی بعد لبخندی زد. به آرامی دست علی را گرفت و او را نزدیک سنگر برد. به پنجره سنگر اشاره کرد و گفت: از این پنجره درون سنگر را ببین... خدا همه آنها را خواب کرده تا ما بتوانیم از اینجا عبور کنیم...

بیست تا سی نفر عراقی در آن سنگر خوابیده بودند. سکوتی عجیب همه جا را فرا گرفته بود. گاهی صدای غورباغه‌ها و گاهی آوای جیرجیرک‌ها سکوت شب را می‌‌شکست اما کمی پس از آن مجددا سکوت بود و سکوت. سیاهی به روی جزیره خیمه زده بود. به آرامی از کنار سنگر عبور کردند و به راهشان ادامه دادند. پس از چند ساعت پیاده‌روی و یادداشت نمودن اطلاعات کسب شده برای چند لحظه استراحت کردند. سپیده صبح کم کم در حال طلوع بود. غلام رو به علی کرد و گفت: ممکن است نماز صبح قضا شود! بهتر است همین جا نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم.

بعد از نماز آنها حرکت کردند. طول جزیره حدود دو کیلومتر بود و در طول آن نیزارها و درختان نخل بی‌شماری وجود داشت. راه رفتن روی نیزارها و تیغ‌های حاصل از درختان نخل به سختی انجام می‌شد. گرچه جاده‌های هموار و بدون مانع در آن حوالی وجود داشت اما چون محل تردد عراقی‌ها بود آنها نمی‌توانستند از آن استفاده کنند. پس از تحمل سختی‌های فراوان و در آن وضعیت خطرناک، حوالی ظهر به آن طرف جزیره رسیدند. جاده مذکور که تقریبا وسط جزیره قرار داشت یکی از اهداف شناسایی محسوب می‌شد. شناسایی جاده به خوبی انجام شد و کار آنها تقریبا به اتمام رسیده بود. نماز ظهر را یکی پس از دیگری خواندند. باید تا شب صبر می‌کردند تا با تاریک شدن هوا و استفاده از سیاهی شب از طریق آب خودشان را به نیروهای خودی برسانند. علی روی زمین دراز کشیده بود غلام رو به او کرد و گفت: تو اینجا باش تا من برای آخرین بار از نزدیک وضعیت پل و پاسگاه عراقی‌ها را بررسی کنم. کمی که به سمت پل حرکت کرد یک سرباز عراقی که از آن حوالی می‌گذشت آن دو را دید. غلام و علی سعی کردند خود را از دید او مخفی کنند اما دیر شده بود. سرباز عراقی بدون اینکه هیچ مکثی کند با فریادی بلند گفت: ایرانی .. ایرانی

علی و غلام هر کدام به سمتی دویدند تا خودشان را از آن محل دور کنند. علی خودش را به نیزارها رسانید و داخل آب رفت. در همان لحظه آیه : "و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون" را زیر لب زمزمه کرد. تمام تن خود را زیر آب فرو برده بود و فقط مقداری از بینی و چشم او از آب بیرون بود. سرباز عراقی به او نزدیک شد کم کم علی نوک پوتین عراقی را روی صورت خود لمس می‌کرد اگر یک قدم جلوتر می‌آمد حتما پایش به صورت علی برخورد می‌کرد. با این تفاسیر او از دیدن علی عاجز بود. عراقی‌ها مدام فریاد می‌زدند این منطقه مشکوک است ایرانی حتما اینجاست بیشتر جستجو کنید.

کمی بعد وقتی از یافتن ایرانی‌ها ناامید شدند آن منطقه را ترک کردند. علی خودش را اندکی به عقب کشید و از آب بیرون آمد. هیچ اثری از غلام نبود کمی به اطراف نگاه کرد.

عراقی‌ها آن منطقه را محاصره کرده بودند و حلقه این محاصره را هر لحظه تنگ‌تر می‌کردند. علی هیچ دوست نداشت اسیر عراقی‌ها شود اما چاره‌ای نبود و ناگزیر اسیر عراقی‌ها گشت. عراقی‌ها در کنار آب دو عدد فین که متعلق به غلام و علی بود را یافتند و مطمئن شدند که آنها دو نفر بوده‌اند.

علی که به اسارت آنها درآمده بود با دقت بیشتری در جستجوی نفر دوم بودند.

غلام خودش را درون گودالی که در آن حوالی بود انداخت و با مهارت خاصی خود را مخفی کرد. تلاش عراقی‌ها برای یافتن او بی‌ثمر ماند. سریع وضعیت موجود را در ذهن خود تجزیه و تحلیل نمود.

با خود گفت: اگر در جزیره بمانم با وجود پاسگاه‌های مختلف نیروهای عراقی در این جزیره و جزیره ام‌البابی احتمالا دستگیر و اسیر می‌شوم.

تصمیم گرفت جزیره را ترک کند بنابراین در خلاف جهت آب، با مشقت و سختی زیاد شنا کرد و خودش را به راس ام‌الرصاص رساند. در آنجا کمی استراحت کرد و وقتی آب به حالت جزر درآمد خودش را به جزیره اروند رود رساند.

عراقی‌ها منور می‌زدند تا او را پیدا کنند. در حالی که فین نداشت خود را به دست امواج خروشان اروند رود سپرد. اطلاعاتی که کسب نموده بود بسیار مهم بود. باید آنها را هر چه سریع‌تر به قرارگاه می‌رساند. از سرنوشت علی بی‌اطلاع بود و امید داشت که او از دست عراقی‌ها به سلامت نجات یافته باشد.

صدای پارس سگ می‌آمد. زوزه سگ حالت غریبی داشت. از دهنه خین نسبت به شب‌های دیگر سر و صدای بیشتری به گوش می‌رسید. دو روز از رفتن غلام و علی می‌گذشت. حاج احمدو محمد آرام و قرار نداشتند. نیروهای شناسایی که در حوالی جزیره کار می‌کردند خبر آورده بودند که صدای شلیک گلوله شنیده‌اند و این خبر باعث دلواپسی بیشتر محمد و حاج احمد شده بود. لحظه موعود فرا رسیده بود و باید در کنار آب به انتظار غلام و علی می‌ایستادند. میررضی نیز با آنها همراه شد. هر سه دلشوره عجیبی داشتند. نزدیک ساحل که رسیدند از اطراف جزیره به سمت آنها تیراندازی شد. محمد رو به حاج احمد کرد و گفت: حاج احمدباور کن غلام را از دست دادیم. بین عراقی‌ها چطور تیراندازی می‌کنند.. معلومه که یک اتفاقی افتاده.

حاج احمد که نمی‌خواست باور کند زیرلب دعا می‌خواند. موعد مقرر فرا رسیده بود اما غلام نیامد. سپیده صبح کم‌کم بالا می‌آمد و آسمان روشن می‌شد. هر سه ناراحت و غمگین به طرف واحد حرکت کردند. حاج احمد دو نفر را در کنار رودخانه گذاشته بود تا اگر از غلام اثری به دست آمد آنها را مطلع کند. حاج احمد باید به قرارگاه می‌رفت و گزارش کار می‌داد. علی صیادشیرازی فرمانده قرارگاه بود و انتظار احمد را می‌کشید. نام قرارگاه نور با نام صیاد شیرازی پیوند خورده بود. حاج احمد با ناراحتی گفت: به قرارگاه می‌روم.. کالک‌ها را به آنها می‌دهم و گزارش کار شناسایی.. باید به آنها هم بگویم که ما اسیر داده‌ایم تا در جریان باشند و از نظر عملیاتی در برنامه‌هایشان مدنظر داشته باشند.

محمد پشت رل نشست حاج احمد و میررضی هم در اتومبیل نشستند. تا اتومبیل روشن شد دیدند که سربازان داد و فریاد می‌کنند: غلام آمد... آقای کیانپور آمد...

ساعت 7 صبح بود. حاج احمد عراقی با آن پای مصنوعی و میررضی با سرعت خود را به لب رودخانه رساندند.

نیروها در حال بیرون آوردن غلام از آب بودند. غلام مثل آدم‌های هفتصدسال پیش شدهب ود. 48 ساعت در آب بودن او را چروکیده کرده بود. لباس‌هایش به شکل عجیبی به تنش چسبیده بود و مجبور شدند آنها را پاره کنند. نیروها از خوشحالی نمی‌دانستند چه کار کنند. سریع غلام را داخل اتومبیل گذاشتند و به خرمشهر که عقبه واحد اطلاعات در آنجا بود منتقل نمودند. یک دوش آب گرم غلام را به حالت اولیه آورد. هیچ کس از سرنوشت علی سیف‌اللهی با خبر نبود. علی اسیر اسران دنیا شده بود.

محمد پشت رل نشست حاج احمد و میررضی هم در اتومبیل نشستند. تا اتومبیل روشن شد دیدند که سربازان داد و فریاد می‌کنند غلام آمد .. آقای کیانپور آمد..

نیروها در حال بیرون آوردن غلام از آب بودند. غلام مثل آدم‌های هفتصد سال پیش شده بود. 48 ساعت در آب بودن او را چروکیده شدند آنها را پاره کنند. نیروها از خوشحالی نمی‌دانستند چه کار کنند. سریع غلام را داخل اتومبیل گذاشتند و به خرمشهر که عقبه واحد اطلاعات در آنجا بود منتقل نمودند. یک دوش آب گرم غلام را به حالت اولیه آورد. هیچ کس از سرنوشت علی سیف‌الهی باخبر نبود علی اسیر اسیران دنیا شده بود.

پس از گذشت چند روز حال غلام بهتر از قبل شده بود. از دست دادن علی روحیه او را به هم ریخته بود. اطلاعات کسب شده توسط او به قرارگاه نور ارسال شد و او به خوبی درباره جزیره ام‌الرصاص صحبت کرد.

او از قبل درباره اسارت نیروهای تدبیری اندیشیده بود. همیشه قبل از حرکت اطلاعاتی به آنها می‌داد که در صورت اسارت به عراقی‌ها بدهند تا حرف‌های آنها یکی باشد و هم عراقی‌ها را فریب بدهند.

دارای روحیات خاصی بود جذابیتی وصف‌‌ناپذیر داشت. در برخورد با دوستان بسیار مهربان بود اما موقع کار با همه جدیت برخورد می‌کرد و با هیچ کس تعارف نداشت اوج عصبانیت او موقعی بود که در کارها خلل و اشکالی روی می‌داد. خشم او نیز لذت‌بخش بود چون این خشم از روی حب و بغض نبود بلکه عشق به کار و خدمت داشت. خود را ملزم کرده بود که تمامی موانع را از سر راه بردارد.

یکی از آرزوهای خود را پیروزی اسلام و شهادت در راه اسلام و دفاع از کشور می‌دانست. هر روز یکی از تیم‌ها عازم شناسایی می‌شدند غلام بیش از پیش به نیروها وابسته شده بود.

شهید پرگنه یکی از نیروهای اطلاعاتی مجرب بود که تحت نظر او خدمت می‌کرد. با صدای رسا و زیبایی که داشت اذان می‌گفت و مؤذن واحد شده بود. همه نیروها از شنیدن صدای زیبا و ندای اذان او روحیه‌ای دوچندان می‌گرفتند. غلام نیز عاشق صدای او بود و هنگام اذان از او می‌خواست تا آوای اذان را با صدای خوش بخواند.

روزی در حالی که اندوهی غریب در چهره داشت رو به بچه‌ها کرد و گفت: برادر پرگنه شهید می‌شود. اذان‌هایش را ضبط کنید.

این را گفت و به سرعت از جمع نیروها دور شد. همان روز نوای اذان پرگنه را ضبط کردند. اتفاقا در همان عملیات ام‌الرصاص پرگنه غلام را تنها گذاشت و به شهادت رسید. پرگنه رفت اما تا مدت‌ها صدای اذان او در منطقه پخش بود.

در یکی از شب‌های شناسایی بعد از اقامه نماز مغرب و عشا به همراه یکی از همرزمان به سمت منطقه عراقی‌ها حرکت کردند. پس از دو ساعت راهپیمایی خود را به منطقه عراقی‌ها رساندند. آرام آرام پیش رفتند. موقعیت آنها بسیار حساس بود کمی جلوتر میدان مین بود. سکوتی خاص در منطقه حکمفرما بود. با چشمانی تیزبین منطقه را بررسی کرد. در گوشه گوشه منطقه احتمال وجود سنگر کمین دشمن بود. بیست دقیقه آنها پشت میدان مین توقف کردند تا اوضاع منطقه را بررسی کنند. در این مدت مدام زیر لب دعا می‌خواند.

پس از آن آرام آرام حرکت خود را آغاز کردند. غلام جلو می‌رفت و نیروی شناسایی پشت سر او به جلو می‌رفت.

پایش را جایی می‌گذاشت که احتمال مین‌گذاری وجود نداشت با مشقت زیاد میدان مین را پشت سر گذاشتند و به سیم‌های خاردار رسیدند. با قطع سیم‌های خاردار از آنجا نیز گذاشتند. سپس به تپه‌ای رسیدند که پشت آن احتمال وجود سنگرهای کمین عراقی وجود داشت. هر دو آرام پشت تپه نشستند. در یک لحظه صدای گلنگدن دوشیکایی که با آنها فاصله چندانی نداشت سکوت را شکست و وضعیت بسیار سختی بود. میدان مین در پشت سر آنها قرار داشت و سنگر عراقی که با دوشیکا مسلح بود روبروی آنها منوری زده شد و منطقه را همانند روز روشن کرد. سنگر دوشیکا در سمت چپ آنها به وضوح دیده می‌شد. در یک لحظه شلیک‌های مرگبار دوشیکا آغاز شد و هر دو زمین‌گیر شدند.

هدف خدمه دوشیکا تپه‌ای بود که آنها پشت آن مخفی شده بودند. نگاهی به بسیجی‌ای که او را همراهی می‌کرد انداخت و وقتی مطمئن شد سالم است یک بار دیگر زمزمه‌های عارفانه خود را آغاز کرد. بسیجی تصور می‌کرد خدمه دوشیکا آنها را دیده و هر لحظه به محاصره نیروهای عراقی درخواهند آمد. در حالی که بسیجی مضطرب بود و مدام به این طرف و آن طرف می‌نگریست او آرام نشسته بود و زیرلب دعا می‌خواند.

چند بار تصمیم گرفت غلام را متوجه شرایط بحرانی موجود کند اما با خود گفت مگر ممکن است آقا غلام با آن همه تجربه، موقعیت موجود را درک نکند..

ده دقیقه که از همه دقیقه‌ها طولانی‌تر بود گذشت و پس از آن آتش دوشیکا قطع شد. متعاقب آن چند منور شلیک شد و یک بار دیگر منطقه را مثل روز روشن نمود. هر دو خود را به سرعت به تپه چسباندند. در این لحظه غلام به آرامی گفت: آنها فقط به این تپه مشکوک شده‌اند.

در این لحظه نکاتی را روی کاغذ یادداشت نمود و هر دو آرام آرام از پشت تپه بیرون آمدند. مدام مسیر حرکت را عوض می‌کرد و سعی داشت منطقه را به خوبی شناسایی کند. ارتفاعی را که در آن حوالی بود دور زدند. پس از گذشت بیست دقیقه راهپیمایی به جاده تدارکاتی دشمن رسیدند. صدای دلخراش خودروها از دور شنیده می‌شد. نور اتومبیل آنها، رگه‌ای از تاریکی را روشن می‌کرد و یکی پس از دیگری از روبروی آنها عبور می‌کردند. جاده را پشت‌سر گذاشتند. در این لحظه غلام رو به همراهش کرد و آرام گفت: در این منطقه تعداد زیادی سنگر وجود دارد.

بسیجی با دقت زیادی منطقه را نگاه کرد در این لحظه بود که تعداد زیادی پتو توجه آنها را به خود جلب کرد و آنها پی به موقیت منطقه بردند.

غلام در حالی که با خونسردی اطراف را نگاه می‌کرد گفت: تو اینجا بنشین من جلوتر می‌روم تا در صورت امکان موقعیت این منطقه را بیشتر مورد شناسایی قرار دهم.. اگر تا یک ساعت دیگر برنگشتم تو به عقب برگرد و اطلاعاتی را که به دست آورده‌ایم به بچه‌ها برسان...

به آرامی حرکت کرد و بعد در تاریکی شب ناپدید شد لحظه‌ها به کندی سپری می‌شد.همه جا را سیاهی فرا گرفته بود یک ساعت از رفتن غلام می‌گذشت ولی هیچ خبری از او نبود. دلشوره غریبی بسیجی را گرفته بود. در این لحظه شبهی سیاه رنگ از دل تاریکی نمایان شد. آرام آرام به سمت او می‌آمد. چشمانش را تنگ کرد و دقیق‌تر به آن منطقه نگریست. آری غلام بود.

شناسایی سنگرهای دشمن به خوبی انجام شده بود بسیجی با دیدن غلام برقی از شادی در چشمانش درخشیدن گرفت. هر دو به فاصله اندکی از یکدیگر در امتداد جاده حرکت کردند. عرض جاده و اینکه آیا جاده مذکور نگهبان دارد یا خیر مورد شناسایی قرار گرفت.

عملیات به خوبی انجام شد و به سمت نیروهای خودی حرکت کردند. در حین برگشت مشکلی پیش نیامد و تجربیات گرانبهای غلام هر دو را صحیح و سالم به نیروهای خودی رسانید.

صبح شده بود و خورشید آرام آرام دامن زردگون خود را روی زمین پهن می‌کرد. خورشید هیچ خبر نداشت غلام آن شب را چگونه به صبح رسانده است.

هنگام استراحت، خاکریزهای عراقی را که فاصله چندانی با آنها نداشتند به نیروهای تحت امرش نشان می‌داد و با عزمی راسخ می‌گفت: «تکلیف ما حکم می‌کند که پشت خاکریزهای دشمن رفته و آنجا را شناسایی کنیم و در آینده‌ای نزدیک می‌بایست در آنجا مستقر شویم...!!».

هرگاه در عملیات‌های شناسایی به بن‌بست می‌خوردند یا اینکه راه برای انجام عملیات بسته بود، محکم و با روحیه می‌گفت: «اتفاقی نیفتاده... فقط راه بسته است. این راه باید باز شود. من مطمئنم که باز می‌شود...!!».

با این روحیه سعی می‌کرد توان و روحیه بچه‌ها را بالا ببرد که در بیشتر مواقع نیز موفقیت‌آمیز بود.

عملیات شناسایی جهت حمله به جزیره ام‌الرصاص انجام شده بود. همه نیروها نیز آماده عملیات بودند. آخرین مرحله، عملیات شناسایی بشگه‌های فوگاز بود که عراقیها در ساحل اروندرود و زیر آب کار گذاشته بودند. در عملیاتهای شناسایی قبل کابل‌هایی که از مواضع عراقیها آمده بود، مورد شناسایی قرار گرفته بود و غلام تصمیم گرفت گروهی از نیروهای خود را با کپسول به عمق آب بفرستد تا بشگه‌های فوگاز را مورد شناسایی قرار دهند.

گروهی از نیروها که سابقه زیادی در امر شناسایی داشتند، نزد غلام آمدند و به این قضیه اعتراض نمودند. یکی از آنها با اضطراب گفت: «آقا غلام... کار ساده‌ای نیست... اصلا شناسایی این بشگه‌ها کار ما نیست... بچه‌ها فقط بیست روز آموزش کپسول دیدند و قادر به شناسایی و انجام این کار نیستند... بهتر است این عملیات از طرف قرارگاه انجام شود؛ چون آنها علاوه بر نیروهای مجرب، کپسول‌های مدار بسته نیز دارند...».

غلام پس از شنیدن صحبت‌های یک یک معترضین با آرامش جواب داد: «از توصیه‌های شما متشکرم... به خدا توکل کنید... این عملیات باید از سوی بچه‌های خودمان انجام شود. من مطمئنم نتیجه‌بخش است... نیروهای ما باید این توانایی را داشته باشند...».

سپس رو به یکی از نیروهایش کرد و با جدیتی خاص گفت: «به همراه یکی دیگر از غواص‌ها این ماموریت را انجام بدهید... شما باید به عمق آب بروید و شناسایی دقیق انجام دهید...».

سپس رو به بقیه کرد و گفت: «من نسبت به نیروهایم شناخت کامل دارم و مطمئنم نتیجه می‌گیرم...».

این عملیات شناسایی به خوبی انجام شد و همه نیروها به شناخت غلام بیش از پیش ایمان آوردند.

گرچه غلام و حاج احمد عملیات‌های متعددی برای شناسایی جزیره «ام‌الرصاص» تدارک می‌دیدند، اما نیروهای تحت امرشان به موفقیت این عملیات شک داشتند. از طرف قرارگاه دستور رسیده بود که عملیات باید انجام شود. در آخرین مرحله عملیات شناسایی باید پل‌های «ام‌الرصاص» و «ام‌البابی» مورد شناسایی دقیق قرار می‌گرفت تا در شب عملیات منفجر شود. تخریب‌چی‌ها باید مطلع می‌شدند برای انفجار این پل‌ها چه قدر مواد منفجره لازم است. بنابراین دو نفر از نیروها به نام «سمنانی و صفرزاده» این مسئولیت را عهده‌دار شدند. آنها خودشان را به پشت جزیره ام‌الرصاص که نزدیک پل ام‌البابی بود رساندند. اما متاسفانه نیروهای عراقی از حضور آنها مطلع شدند و هر دو را به اسارت درآوردند.

«سمنانی» از نیروهای خوب تخریب بود که نماز شب او ترک نمی‌شد. پس از این ماجرا نیروهای اطلاعات جلسه گذاشتند تا با توجه به پیشامدهایی که منجر به اسارت چند نفر از نیروها شده است احتمال لو رفتن عملیات داده شد؛ بنابراین تصمیم گرفتند از انجام عملیات جلوگیری کنند، اما غلام به آنها گفت که عملیات باید انجام شود. در آن روزها نیروها تصور می‌نمودند که غلام اشتباه می‌کند و او را تحت فشار قرار داده بودند؛ اما آنها نمی‌دانستند که عملیات بزرگ و اصلی در جای دیگری صورت خواهد گرفت و این پافشاری غلام و قرارگاه را درک نمی‌کردند!!

در یکی از این روزها، در خرمشهر شهید حاج عبدالله نوریان به عنوان فرماندهی مهندسی رزمی و فرماندهی تخریب به لشکر معرفی شد. اخلاص و بزرگی حاج عبدالله به حدی بود که نیروها بدون کوچکترین حرفی او را به فرماندهی قبول کردند.

وظیفه حاج عبدالله نوریان منفجر کردن پل‌های «ام‌الرصاص و ام‌البابی» بود که به خوبی از عهده آنها برآمد.

شب عملیات فرا رسید. رزمندگان آرام و قرار نداشتند. غلام طبق معمول شبهای عملیات، حالتی خاص داشت و خوشحالی در چهره‌اش کاملا مشخص بود. شهید جنگروی قائم مقام لشکر پیغام داده بود که غلام هرچه سریعتر نیروها را روانه آب کند.

وضعیت به شدن حساس و خطرناک بود. در آن شب تیره که سکوت همه جا را فرا گرفته بود، اگر دو نفر وارد آب می‌شدند صدای ناشی از آن، از پانصد متری نیز به خوبی قابل شنیدن بود. در آن شرایط ویژه، غلام باید پانصد نفر را از طریق آب به سوی ام‌الرصاص می‌فرستاد تا عملیات آغاز شود.

نیروهای غواص چندین متر مانده به ساحل اروندرود آماده بودند. «خادم» که فرماندهی آنان را به عهده داشت، تمام حواسشان به غلام بود. غلام نیروهای اطلاعات را بین آنها تقسیم نمود. خادم با اشاره دست به غواصها علامت داد تا یکی یکی وارد آب شوند. در یک لحظه غلام گفت: «صبر کنید... صبر کنید...».

لحظه اتصال با معبود رسیده بود. چشمانش را بست و راز و نیاز عارفانه را آغاز کرد. پس از چند دقیقه با حرکت سر به خادم فهماند که نیروها می‌توانند حرکت کنند. رزمندگان آرام و بی‌صدا پنج نفر پنج نفر وارد آب شدند. قرار گذاشته بودند وقتی غواصها به آن طرف ساحل اروندرود رسیدند، با علامت چراغ قوه فرماندهان را مطلع نمایند تا دستور بعدی صادر شود.

«محمد» آرام کنار غلام نشسته بود و به نیروها نگاه می‌کرد. یکدفعه دلشوره عجیبی دلش را فرا گرفت. سرش را کنار گوش غلام آورد و به حالت پریشانی گفت: «یا امام حسین علیه‌السلام... غلام!!! نیروها الان وسط آب هستند... اگر عراقی‌ها صدای فین‌زدن بچه‌ها را بشنوند و از عملیات مطلع شوند، همه آنها را تکه‌تکه می‌کنند... اگر نارنجک توی آب بیندازند یکی از بچه‌ها زنده نمی‌ماند...».

یک بار دیگر غلام چشمانش را بست. پنج صلوات غلام شهره خاص و عام بود. انتهای صلوات پنجم و عرفانی غلام باد ملایمی وزیدن گرفت. وزش باد به داخل نیزارها افتاد و نیزارها با شور و حال خاص آواز خود را سر دادند. کم‌کم باران نیز با باد همراه شد و موج ملایمی به اروندرود داد. ریزش دانه‌های باران در اروندرود، وزش باد، آواز نیزارها همه و همه دست به دست هم دادند تا صدای فین‌زدن و حرکت نیروها در آن شب تاریک گم شود.

نیروها یکی یکی به ساحل غربی اروندرود رسیده‌اند و با چراغ‌قوه به فرماندهان اطلاع دادند که به نزدیکی عراقیها رسیده‌اند. دستور حمله صادر شد و با پرتاب نارنجک حمله به سمت عراقیها آغاز گشت. تفنگ 106 به شدت روی عراقیها آتش می‌ریخت. با علامت دادن دوباره نیروها مشخص شد که دهانه عرایض نیز به تصرف نیروها درآمده است و رزمندگان در حال پیشروی هستند. در یک لحظه غلام با فریاد گفت: «یا امام حسین علیه‌السلام... تفنگ 106 بچه‌های خودمان را قلع و قمع می‌کند. باید خودمان را به آنها برسانیم تا دست از شلیک بردارد... نیروها نابود می‌شوند...».

به سرعت به سمت خدمه‌ها تفنگ 106 دوید. محمد نیز متعاقب او می‌دوید. وقتی به آنها رسید فریاد زد که: «بابا چه کار می‌کنید... تمام آتش‌های شما روی بچه‌های خودمان می‌ریزد... مگر به شما نگفته‌اند که با علامت چراغ‌قوه دیگر شلیک نکنید...!!.

اما آنها قبول نمی‌کردند و می‌گفتند: «ما باید از فرمانده خودمان دستور بگیریم... به ما گفته‌اند تا دستوری جدید به شما نرسیده، شلیک کنید...».

هرچه غلام اصرار کرد آنها قبول نکردند. در یک چشم به هم زدن 120 آمد و علاوه بر نابود کردن 106، خدمه‌های آنها را نیز به شهادت رسانید. غلام آرام و ناراحت در کنار اجساد آنها ایستاده بود. محمد گفت: «غلام بیا برویم بچه‌ها منتظرند... باید خودمان را به آنها برسانیم...».

غلام در حالی که به سمت آنها می‌رفت گفت: «نه... باید اینها را هم با خود ببریم...». وقتی آنها را به عقب منتقل نمود به سمت نیروهای عملیاتی حرکت کرد.

عملیات به خوبی انجام شد و اسیران زیادی به دست رزمندگان اسلام افتادند. غلام به سمت اسرا می‌رفت و اولین سوالی که از آنها می‌پرسید، درباره «علی سیف‌اللهی» بود. مشخصات او را می‌گفت تا ببیند او را اسیر کرده‌اند یا خیر...

بیستم مرداد ماه 1364 این عملیات ایذایی به بهترین وجه صورت گرفت.

فارس

کد خبر 244998
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز