البته اینکارها به خودی خود بد نیست، ولی نشریهی دوچرخه باید جنبه داشته باشد. حالا گیرم که ۱۳ساله شدی، ولی نباید که گوش دنیا را کر کنی. ما که تازه آمدهایم توی این محل و این جماعت چغورپغور را نمیشناسیم. گفتیم این «فلان فلانزاده» را بفرسیتم وسط جشنشان و گزارش و گفتوگو و عکس بگیریم و خلاصه سر از کارشان دربیاوریم ببینیم چیبهچی و نقل چیست.
قربان شما
کافهچی
آن روزنامهنگار قدیمی، عاشق فارسی و دشمن شیمی، استاد نوشتن مطالب دینی، اهل خریدن حلیم و زولبیا و شیرینی، مرد شمارهی یک سخاوتمندی، مامانش بهش میگفت چه بچهی هنرمندی! دوچرخه را هست همچون ستون، دیگران گوشتند و او استخون. نه اهل ستم است و زور، نامش هست مناف یحییپور
شما وقتی بچه بودید دوست داشتید دبیر شوید یا سردبیر؟راستش من وقتی بچه بودم، اصلاً به اینکه در آینده چه کاره شوم فکر نمیکردم. مشغول کودکی و بعدتر نوجوانیام بودم برای خودم. یکی از سختترین موضوعهای انشای دورهی دبستان را هم فکر کنم در کلاس سوم یا چهارم تجربه کردم که «در آینده میخواهید چهکاره شوید؟» راستراستی هنگ کردم و شد یکی از دو انشای دورهی دانشآموزیام که عملاً خودم آن را ننوشتم.
از اینکه سکاندار کشتی دوچرخه هستید چهحسی دارید؟دوچرخهای که کشتی دارد و من هم شدهام سکاندار آن و... لابد بعدش باید به موجهای بلند و بادهای موافق و مخالف فکر کنیم و به بادبانها و... چهقدر پیچیدهاش کردید. اینطوری که من هول برم میدارد. بابا، همان روی دوچرخه باشیم که فوقش زمین میخوریم و دست و پایمان زخم و زیلی میشود، بهتر است. بهسلامت رساندن کشتی به مقصد خیلی مسئولیت بزرگی است. تازه روی دوچرخه میشود دور بزنی و از دوچرخهسواری لذت ببری، حالا چرا سختش میکنید و پای کشتی را وسط میکشید؟
این درست است که شما همیشه آنتایم هستید و نیمساعت قبل از قرارتان سر وعده حاضر میشوید؟
هرکسی که چنین اتهامی را متوجه من کرده، حتماً قصد و غرضی دارد. البته اگر من جایی باشم و کسی بخواهد بیاید خب، ممکن است من نه از نیمساعت قبل که حتی شاید از چندساعت قبل هم آنجا باشم، اما این را سخت تکذیب میکنم که این اتفاق ربطی به قرار داشته باشد.
تا بهحال پیش آمده که بهخاطر استرس سردبیری معدهدرد یا دردهایی مشابه آن بگیرید؟
بعضی چیزها بهتر است بهعنوان راز بمانند، آخر تقریباً همهی کسانی که مرا میبینند فکر میکنند خیلی خونسرد و بیخیالم و بد نیست که اوضاع همینطور بماند.
فکر میکنید برای بهترشدن دوچرخه چهکاری نباید کرد؟
معمولاً برای بهترشدن دوچرخه به کارهایی که باید انجام داد فکر میکنم، نه به کارهایی که نباید انجام داد. اما فکر میکنم مهمترین کار این است که نباید در را به روی فکر و سلیقه و نگاه تازه ببندیم.
اگر بچهها برای تولد یکدفعه به دوچرخه حمله کنند و روی سرتان برف شادی بریزند، چهکار میکنید؟
نمیتوانم از قبل پیشبینی کنم، ولی خب آخر این چهکاری است؟ اصلاً همینروزها یکی از این برف شادیها را بچهها آورده بودند دفتر دوچرخه، مصادرهاش کردم تا دیگر از اینجور چیزها نیاورند!
آن بانوی اخبار ناگهانی، در هوای آفتابی و بارانی، نشسته پشت کامپیوتر فلانی، ته خودکار میجود همچون لقمهی نانی، خبر میجوید در حوزهی نوجوانی، مسئول بخش خبر و گزارش، آنچنان که دانی: فریبا خانی
چه خبر؟
خیلی هوا خوب است! همهچیز خیلی عالی است... از ذرات کمتر از دو و نیم میکرونی هوا هم، در هوا خبری نیست!
چه عجب وقتی پرسیدیم چهخبر، نگفتید سلامتی. راستی چرا وقتی میپرسند چهخبر؟ جواب میشنویم سلامتی؟
در کشور کرهی جنوبی، زمانی بحران غذا وجود داشته است. آنها وقتی به هم میرسند به جای سلام و احوالپرسی میگویند: غذا خوردی؟
ما هم چون کلاً مردم سالمی هستیم، میگوییم سلامتی!
سلامت باشید. شما چندسال است در دوچرخه رکاب میزنید؟
از شمارهی اول دوچرخه، دورادور مطلب مینوشتم و از سال ۸۴ هم به شکل دائم رکاب میزنم.
تا حالا شده دربهدر بهدنبال خبر بگردید؟
مدل دیگری بلد نیستم...
نظرتان دربارهی خبرچینی کلاغ چیست؟
برای کلاغ حرف درآوردهاند. بیچاره اینکاره نیست...
آن نویسندهی دوگانهسوز، در حال نوشتن است شب و روز، کچل گشته از دست روزگار، نه اهل قلیان است و نه سیگار، فقط پفک میخورد برای سرگرمی، طنز مینویسد برای دستگرمی، موقع آلودگی هوا، تلخ است و با خودش دارد دعوا، انگار از دماغ فیل افتاده، جناب آقای فرهاد حسنزاده
شما از کی با دوچرخه همراه شدید؟
من؟ از بچگی. قبل از بچگی، موقعی که مردم با اسب و گاری اینطرف و آنطرف میرفتند من دوتا چرخ داشتم که...
منظورمان نشریهی دوچرخه بود.
آها. از آن لحاظ. خب من از شمارهی صد بود که آمدم دوچرخه. البته قرار بود از شمارهی اول باشم، ولی نشد. گفتم بگذار ببینم چه میشود. ببینم این آقای عموزاده خلیلی، سکاندار خوبی هست یا نه. وقتی دیدم هست، من هم با کله آمدم. میبینید کلهام باد کرده، مال همان شیرجه در استخر خالی است.
چرا طنزهایتان بیمزه شده؟
چی بیمزه نشده دلبندم؟ همهچیز بیمزه شده و دیگر هیچچیز مثل قدیمندیما نیست. بعدش هم رقابت خیلی شدید است؛ کی میتواند با چیپس و پفک و این هلههولهها رقابت کند؟
اگر نویسنده و روزنامهنگار نمیشدید چهکاره میشدید؟
حتماً خواننده میشدم. خوانندگی را دوست دارم. تا حالا چندتا آلبوم ضبط کردهام.
چهجالب، صدایتان چهطور است؟
صدایم افتضاح است، ولی اعتماد به نفسم، عالی است.
آن بانوی مهربان و پرتلاش، که نمیتواند راه برود یواش، در و دیوار از دستش شاکی، مانتو و شلوارش همواره خاکی، میزش از نامه گشته است پر، بر سر همکارانش میزند غُر، با نوجوانها دارد سر و کار، بعضی نوجوانها میگذارندش سر کار، آن که در شتاب است چون تیری، سرکار خانم شیوا حریری
شما قیافهتان شبیه دوچرخه شده از بس اینجایید. راستش را بگویید، چندساله که دوچرخهاید؟
فکرش را که میکنم، همیشه یکجوری در، یا با، یا روی، یا برای، یا کنار دوچرخه بودهام. یعنی میشود خیلی خیلی سال که یا دوچرخهسواری کردم یا دوچرخهکاری!
اگر دوچرخه نمیبودید، کجا بودید؟
اینقدر در دوچرخه بودهام که نمیدانم اگر در دوچرخه نبودم، کجا بودم! بگذارید فکر کنم... نه یادم نمیآید!
بخشی از قیافهتان هم شبیه نامه شده، حساب کردهاید که تا حالا چندتا پاکت نامه باز کردهاید؟
من ریاضیام خوب نیست. خودتان حساب کنید. ۱۲ سال، ۱۴۴ ماه دارد. ۱۴۴ ماه، ۵۷۶ هفته دارد. ۵۷۶ هفته، ۴۰۳۲ روز دارد. اگر هرروز بین هیچی تا پنجتا نامه به دوچرخه برسد... اما پنجشنبهها و جمعهها هم اینجا تعطیل است. بقیهی تعطیلات رسمی هم که هست. پس آن روزهایی که ۱۰، ۱۲، ۱۵، ۲۰ تا نامه میرسد چی؟ اصلاً چی شد؟!
این راست است که میگویند یک سطل زبالهی بزرگ مخصوص نامههای بچهها دارید؟
در دفتر قبلی یک سطل بزرگ آبی داشتم، اینجا یک سطل کوچک نارنجی. در سطل بزرگ آبی، نامههای بیشتری جا میشد. این سطل نارنجی، خیلی چیزی تویش جا نمیشود! اما اینکه نامهها را میخوانیم و میاندازیم دور یا همینجور نخوانده و در پاکت باز نکرده، سؤال مهمی است! اما هیچ هم از این خبرها نیستها. توی آن سطلها هم کاغذها و پاکت نامهها را میاندازیم. بله.
از چه تیپ نوجوانی خوشتان میآید. تخس و شیطان یا آرام و سربهزیر؟
پرکارها، بامزهها، خندهروها، پرسؤالها، مهربانها، کنجکاوها، خوشخطها، مؤدبها، پیگیرها، شیطانها، مبتکرها، منظمها... فکر کنم شد همهی نوجوانها، نه؟
آن نازنینبانوی اهل نگارش، یکهتاز عالم گزارش، با سر میرود در دل شیر، شیر از دستش نمیشود دلگیر، روزنامهنگار عهد قدیم، بینیاز از سکه و زر و سیم، کسی که شوق نوشتنش زیاده، از اینجا تا تهرانپارس میرود پیاده، اعصابش از آلیاژ مخصوص فولاده، روی مخ نمیرود همچون سمباده، نفیسه مجیدیزاده
شما از کی سوار دوچرخه شدید؟
من دوچرخهسوار نشدم.
پس چرا نفسنفس میزنید؟ شاید خسته شدید از کار توی دوچرخه؟
چون راهش خیلی دور است، خسته شدهام.
شما آشپزیتان بهتر است یا گزارشنویسیتان؟
هیچکدام خوب نیست.
خیلی ممنون از جوابهای دندانشکنتان. البته احتمالاً اینطوری میگویید که ما برای شام نیاییم خانهتان. حالا یک سؤال فانتزی: اگر برج میلاد را به نام شما میکردند، چهکار میکردید؟
به همهی شما در آن رستوران گران، غذای مجانی می دادم.
چه آدم دست و دلبازی. بهعنوان آخرین سؤال بفرمایید تا حالا شده گزارشی بنویسید که از نوشتنش پشیمان شده باشید؟
تا دلت بخواهد. مثلاً وقتی راجع به امتحان مینویسم همیشه پشیمان میشوم چون یاد امتحانهای خودم میافتم و کلی استرس میگیرم.
آن شاعر شعرهای پرطرفدار، مجری طرح بادکنکهای میخدار، کاشف لحظههای روحانی، قرص آرامبخش حملههای توفانی، همانکه کار میکرد در موزهای، مطلب مینویسد برای خانهی فیروزهای، نه کتلت درست میکند نه شامی، حدیث لزرغلامی
شما از کی به دوچرخه افتخار همکاری دادید؟ به نظر شما دوچرخه اگر تند برود بهتر است یا یواشیواش؟ تا حالا دوچرخه اشک شما را درآورده؟ شما چهطور؟ نوجوانها چی بخورند که استعداد نویسندگیشان بهتر شود؟
سلام به دوچرخهایها و هر که این را میخواند! حقیقتش این است که من اصلاً طنزم خوب نیست! ادبیاتم بهتر است شاید! روخوانیام خوب است که آنهم به درد شما نمیخورد. اینکه من و دوچرخه هم از کی به هم افتخار همکاری دادیم هم احتمالاً بهدرد هیچکس نمیخورد. و اینکه دوچرخه بهتر است تند برود یا یواش هم که یک مسئلهی کاملاً شخصی است و من وارد حوزهی خصوصی آدمها نمیشوم، چه برسد به دوچرخهها! اما اینکه تا حالا دوچرخه اشک مرا درآورده هم که باز یک مسئلهی شخصی است و شما نباید وارد حوزهی خصوصی من بشوید. خب، این هم که هیچ. میرسیم به اینکه من تا حالا اشک دوچرخه را درآوردهام؟ که دوباره وارد حوزهی خصوصی دوچرخه میشود و ما الآن داریم در یک دور باطلی، با همدیگر میچرخیم. البته اینکه نوجوانها چی بخورند که استعداد نویسندگیشان بهتر شود، سؤال خوبی است. این را جواب میدهم: فلفل!
آن جوان شیک و حساس، که اسنک میپزد با سوسیس و کالباس، و نام کوچکش هست عباس، شعر میسراید در وصف یار و نگار و میوه و سوسک و ساس، استاد خطاطی روی خیار با ناخن، روزها فیلم میبیند و شبها کارتون، قطع میکند درخت استعدادها را از ریشه و بن، عباس تربن
فرق یک شعر توپ با یک توپ فوتبال چیست؟
یک شعر توپ، کلی لگد خورده (تصحیح و بازنویسی شده) تا توپ شده، ولی توپ فوتبال، تازه آمادهی لگد خوردن است.
میگویند شما با شاعران نوجوانی را که شعرشان بد است دعوا میکنید. درست است؟
آدم عاقل، نمیکند کار باطل! اتفاقاً ما با شاعران نوجوان که شعرهایشان بد است، خیلی هم نازنازی و پروانهای برخورد میکنیم. در واقع، ماجرا برعکس است؛ ما با شاعران نوجوانی که شعرشان خوب است، دعوا (البته از نوع تخصصی و ادبی) میکنیم تا شعرشان بهتر و بهترتر و بهترترتر شود.
تا حالا شده جایی پُز بدهید که همکار دوچرخه هستید؟
ما دوچرخهایها که اصلاً اهل پزدادن نیستیم، ولی تا امروز هم لازم نشده که از این موفقیت ویژه، برای پزدادن استفاده کنیم.
اگر یکروز بفهمید که دیگر قدرت شعرگفتن ندارید، چهکار میکنید؟
احتمالاً میرویم سراغ آزمودن قدرتهای دیگرمان و در صدرشان آشپزی.
میتوانید فیالبداهه یک شعر بگویید که توی آن خرمالو و دوچرخه و تولد باشد.
تولد دوچرخه است، بفرمایین خرمالو
کادو هاتونو رو کنین، دودودودو دو دودو!
آن مرد تنهای کوچولوی مامانی، که در عمرش نرفته سلمانی، آنکه بلد نیست بشمارد تا سه، ولی بهش میگویند آچارفرانسه، اهل سینما و تلویزیون و ورزش، تمام خوراکیها دارند برایش ارزش، ندارد نسبتی با قصیده و مثنوی، اسم و فامیلش هست علی مولوی
ببخشید شما با مولویِ شاعر نسبتی ندارین؟
بینسبت که نمیتونیم باشیم؛ هیچی نباشه، فامیلیمون که یکیه! اما احتمالاً نسبتمون خیلی دوره... خیلی دور... به اندازهی هفت قرن و خوردهای!
شما چندساله که دوچرخهسواری؟
راستش از وقتی یادم میآد؛ یعنی دیگه یادم نیست که وقتی دوچرخه نبود، زندگی من چهشکلی بود. انگار بهجز ۱۲سال گذشته، چیزی رو بهخاطر نمیآرم! عوارض پیریه!
کی خیال داری پیاده بشی؟
من که خیال ندارم پیاده بشم؛ یا باید پیادهام کنن یا جاده تموم شه، و گرنه من بدون دوچرخه و دوچرخه بدون من که معنی نداره!
این راسته که میگن شما به هرمناسبتی از همکارهات شیرینی طلب میکنی؟
صورت سؤال یهجوریه انگار زورگیری میکنیم! نه آقا، برای ما در آوردن این حرفها رو. ما در دوچرخه معتقدیم، وقتی دوست و همکاری به موفقیتی میرسه و خوشحاله، خوبه که شادیاش رو با بقیه تقسیم کنه؛ همین! بده؟ خوبه فقط توی دلش شاد باشه؟
شیرینی برای ما یهجور اسم رمزه. به معنی خود شیرینی نیست، به معنی شیرینکام بودنه. اینجا، بعضیها شیرینی میخرن، بعضیها بستنی، بعضیها نون و پنیر، بعضیها الویه، بعضیها هم پیتزا! در ضمن فکر کنم همه قبول دارن که یکی از کسایی که همیشه به هرمناسبتی (حتی قهرمانی بایرن مونیخ) شیرینی میده، خود منم!
با این شکل و قیافهای که داری، اگه همکار دوچرخه نمیشدی چه کاره میشدی؟
البته کار که مال تراکتوره! اما اگه قرار باشه با شکل و قیافهام تصمیم بگیرم، یا باید رقیب علیرضا عصار میشدم یا رضا صادقی. شایدم آخر سال، نزدیک جشن نوروز، میرفتم توی مسابقهی مردان آهنین شرکت میکردم! اما اصولاً دوست دارم بر اساس مهارتهام کار کنم تا کاری که به ظاهرم بیاد؛ یعنی یا فیلم بسازم یا بنویسم.
آن زن نیکو رفتار دانشمند، که با چای نمیخورد اصلاً قند، آنکه صد دیپلم دارد و همه افتخاری، همه را چسبانده به لولهی بخاری، از سر راهش میروند کنار، سوسک و مورچه و مورچهخوار، دختری که مبتلاست به بیخوابی، سرکار خانم آیدا ابوترابی
ببخشید شما از کی نمکگیر دوچرخه شدید؟
از قبل از تولد دوچرخه، آنموقع که آدمهای اهل نمکی بودند که به فکر ما نوجوانهای آندوره بودند! آنها ما را نمکگیر کردند و ما هم خب، بههمین راحتی دیگر ول کن آنها نشدیم که نشدیم!
خیال ندارید نمک بخورید و نمکدان را بشکنید؟
مگر الکی است؟! اولاً که راه و رسم دوچرخهسواری، شکاندن سرش نمیشود! بعد هم نمکدانهای ما از این چینی الکیها نیستند که با تقی بشکنند، نشکنند جانم، نشکن! آنهم با بهرهگیری از پیشرفتهترین فناوریهای روز دنیا!
چه بانمک! اصلاً معلوم است توی دوچرخه چهکار میکنید؟
کارهای مهم مهم! از پادشاهی روی اخترک بیسرنشین ۲۰۲۰ گرفته تا رصد زمین و کندوکاو دربارهی فناوریهای جدید زمینیها و البته، بلاهایی که سر این کرهی خاکی بیچاره میآورید!
مطالبتان را از کجا کش میروید؟
گوشـَت را بیاور جلو تا بگویم...
تا حالا شده از اینکه به کسی بگویید همکار دوچرخهاید خجالت بکشید؟
دوچرخهسواری خجالت که ندارد هیچ، باید اهل دل هم باشید تا سوار بر دوچرخه لذت دنیا را ببرید...
آن تکدرخت باغ دوستی، که از کلهی همه کَنده پوستی، استاد طراحی جدول، جدولش را کسی نمیتواند کند حل، قهرمان استقامت دوچرخهسواری، سبقت نمیگیرد از وانت و گاری، به کار هیچکس هم ندارد کاری، جز مواقع اضطراری، سوژهی رسانههای هنری و خبری، استاد علیرضا صفری
شما تنها دوچرخهسوار دوچرخهاید. این بهتر است یا آن؟
اینکه من دوچرخهسوارم بهتر است. همکار دوچرخه بودن خوب است، اما به خوبی دوچرخهسواری نیست. بهتر است آدم دوچرخهسوار باشد تا همکار دوچرخه!
تا حالا شده جدولی طراحی کنید که خودتان هم توی آن بمانید؟
نه. بالأخره جوری تنظیم میکنم که خودم توی حلش نمانم. اما بارها پیش آمده که توی جدولهای همشهری ماندهام.
شما علاوه بر صفحهآرایی، جدول هم طراحی میکنید، نظرتان دربارهی جدولهای خیابان ولیعصر چیست؟
عالی است. اگر بهش برسند خوب میشود حلش کرد. اگر من طراح جدولهای خیابان ولیعصر بودم، آنها را شرح در متن درمیآوردم.
اگر اینکاره نبودید، چهکاره بودید؟
سعی میکردم دوچرخهسوار حرفهای شوم. اما چون حالا سنم بالا رفته، مجبورم با همین دوچرخهی خودمان بسازم.
تا حالا شده شیرینیای چیزی به شما تعارف کنند و نگیرید؟
نه. برای خودم هم عجیب است. من خیلی شیرینی دوست دارم و چون فکر میکنم که کالری اضافه را با دوچرخهسواری میسوزانم، دست رد به شیرینی نمیزنم. تا حالا هم هروقت آزمایش قندخون دادهام جوابش خوب بوده.
موقع دوچرخهسواری به چی فکر میکنید؟
فکر میکنم چه خوب است که همه، هم دوچرخه بخوانند و هم دوچرخه سوار بشوند، یا میتوانند موقع دوچرخهسواری، دوچرخه بخوانند.
آنکه آمده از فرانسه، بهجای چای میخورد کافهگلاسه، هم نویسنده است و هم راننده، رانندگی میکند بیکلاج و دنده، یکبار هم کوبیده به ماشین بنده، سپر ماشینم را هم کنده، کارش تکنولوژی است و مسایل اجتماعی، نویسندهای است کوشا و ساعی، بروید کنار نشوید نفتی، چون آمده از راه پگاه شفتی
شما چندسال است با دوچرخه کار می کنید؟
حدود ۱۱ سال. یعنی از تیرماه سال ۱۳۸۱.
شده تا حالا خوابهایتان از دوچرخه سرشار بشود؟ کابوس چی؟
کابوس که تا دلتان بخواهد. اما بگذارتوی قفسهی کابوسهای دوچرخهای کمی بگردم... آهان یک زونکن پیدا کردم که بیشترش دربارهی نرسیدن صفحههاست. یکبار هم که در حین تهیهی یک گزارش دوچرخهای، یکنفر یقهام را گرفت و تا چندروز کابوس او را میدیدم.
تا بهحال شده از مطالب اجتماعی دوچرخه توی زندگی شخصیتان استفاده کنید؟
نه، ولی از اجتماع برای صفحهی اجتماعی دوچرخه مطلب تهیه میکردم. آخر تا همین یکهفتهی پیش، بخشی از مطالب اجتماعی دوچرخه مربوط به صفحهی «چراغ راهنما»ی مرحوم بود که من روی آن کار میکردم!
راستش را بگو، آدم با انضباطی هستی؟ در اینباره به نوجوانها توصیهای نداری؟
خیلی باانضباط نیستم، خیلی هم بیانضباط نیستم. برای بچهها هم توصیهای ندارم. بهاندازهی کافی از این توصیهها میشنوند.
با توجه به اینکه شما از زبان فرانسه ترجمه میکنید، به همین زبان تولد دوچرخه را تبریک بگویید.
بن انیوقسق دوشرخه. (گفتم دوشرخه چون فرانسویها خیلی با «چ» میانهشان خوب نیست.)
آن مرد بلند مرتبهی خوشسخن، اهل پینگپنگ روی زمین چمن، آن یگانه خوشآواز و خوشدهن، که بدهکار است صدهزار تومن به من، سلطان گفتوگویهای طولانی، فیلسوف سخنهای آنچنانی، معروف است به خوشحسابی، ندارد هیچ نسبتی با آیدا ابوترابی، مردی که نامش هست محمد سرابی
راستش را بگو پارتی تو برای همکاری با دوچرخه چه کسی بود و چرا و از کی؟
پارتی من بنلادن بود. فکر کنم سال ۸۶ بود که دست مرا گرفت و آورد دفتر دوچرخه. تفنگ کلاشنیکف AK74U لوله کوتاهش را به نگهبانی داد و کفشهایش را با دستگاه پایین واکس زد. آمد بالا و یک چایی خورد و به سردبیر گفت: «این جوون خیلی دوست داره اینجا بنویسه.» سردبیر گفت: «شما برا چی اومدی؟» بنلادن گفت: «یه مدتی دنبال ماست گفتیم دستش رو یهجوری بند کنیم.» سردبیر به من گفت: «چی بلدی؟» گفتم: «میتونم خبرهای بینالمللی رو برای نوجوونها بازنویسی کنم. مصاحبه هم بلدم.» بعد شروع کردم یک مطلب دربارهی زندان گوانتانامو بنویسم. وسطهای نوشتن بنلادن پاشد و رفت.
اگر قرار بود توی یک تیم خارجی بازیکنی در چه تیمی و در چه پستی بازی میکردی؟
دوست دارم در تیم لوکوموتیو مسکو باشم. لباسهای قرمز این تیم خیلی جذاب است. دربارهی پست هم قبلاً میخواستم ذغالسنگ توی کوره بریزم، ولی حالا دیگر لوکوموتیوها دیزلی شدهاند و فقط کافی است شیر گازوییل را باز کنم. آن زنجیر نازکی که میکشند و صدای بوق قطار بلند میشود هم نقش مؤثری در تقویت روحیهی هواداران و تسخیر فضای استادیوم دارد.
شما آدم خوشخندهای هستید، تا حالا شده موقع گفتوگو با مصاحبه شونده خندهات بگیرد؟
بله. به موقع خندیدن در مصاحبه گاهی خیلی مفید است. زیاد خندیدن هم کلاً خوب است. اصلاً اگر مصاحبهشونده پایه بود، میشود مصاحبه را کنار بگذاریم و تخمه بشکنیم و سیدی سریالی را که از بقالی گرفتهایم تماشا کنیم و دوتایی بگوییم و بخندیم و تا صبح از شدت خنده به خودمان بپیچیم و بعد برویم کلهپاچه با شیرینی خامهای بخوریم.
نمیدانستم شکمو هم هستی. خداییاش خودتان دوچرخه میخوانید؟
بله برای کودک درونم میخوانم. گاهی هم برای پسرم دانیال که حالا پیش دبستانی میرود میخوانم. پسر کوچکم بنیامین هم خیلی تلاش میکند به دوچرخهها دست پیدا کند. دوچرخه در خانهی ما خیلی مخاطب خاص دارد.
آن آموزگار جوان همیشه خندان، که مفید و مضر است مثل قندان، و مدام گیر میکند توی راهبندان، به همتش دوچرخه میرود آنلاین، خدا کند تغییر ندهد از اینلاین به آنلاین، کار سابقش بود پنچرگیری، حالا هست رئیس کل پیگیری، از پس همه بر میآید به تنهایی، سیدسروش طباطبایی
از بچگی فکر میکردید که یکروز، همکار دوچرخه شوید؟
یکی بود، یکی نبود. یه جوجهای بود که تو بچگی اصلاً فکر نمیکرد؛ یعنی فقط جیکجیک میکرد و خیالبافی. تازه، عاشق خُلوچلبازی بود. با گربهها دوست میشد، پفک رو با ماست میخورد، با سهچرخه تکچرخ میزد! و تنها شباهتش با بقیهی جوجهها، جیکجیکش بود. حالا هم که بزرگشده، باز هم بیفکره! کلهخرابه! خُله! و هنوز هم کلی جیکجیک تو گلوش گیرکرده. فقط حالا چون روی سهچرخه جا نمیشه، با دوچرخه تکچرخ میزنه!
وا، چه حرفها! اصلاً مگر زمان بچگی شما دوچرخه بود؟
تو بچگیهای جوجهی قصهی ما، چرخ دوچرخهها مربع بود، برای همین یا چرخهاشان نمیچرخید، یا اگر هم میچرخید، دلنگدلنگ صدا میداد. البته جوجهی قصهی ما از همان دلنگدلنگ هم خوشش میآمد و دلش به آن خوش بود.
چرا داستان میگویی؟ درست و حسابی بگو ببینم معلمی بهتر است یا کارکردن توی دوچرخه؟ اصلاً ایندو با هم جمع میشوند؟
جوجهی کوچولو یه معلم داشت که خیلی دوسش داشت. اون معلمه، با دوچرخه میاومد مدرسه. بعد جوجه هم تصمیم گرفت تا بزرگ شد، معلم بشه و دوچرخهش رو ببره سر کلاس! یا نه! دوچرخه بشه و کلاس رو ببره توی دوچرخه!
باز هم سربالا جواب داد. راست است که میگویند ایدهی داستانهای مدرسهی حیوانات را از بچههای مدرسه میگیری؟
جوجهی کوچولو از همون بچگی شکمو بود، و هرجا که دونه میدید، تیکتیک، نوک میزد و اون رو از زمین میچید. دونه هم فراوون! چپ دونه، راست دونه، بالا دونه، پایین دونه، خلاصه همهجا دوندونه!
ما که نفهمیدیم چی شد!
آنمرد تنهای مانده در ترافیک، سلطان نقاشی روی آب و گرافیک، مانند هنرمندان اروپایی، با دستش میزند صدتا روپایی، مشعل فروزان سقف دوچرخه، به ظاهرش نگاه نکن که تلخه، آدمی حساس است و یکدنده، وای که بیفتد بر دندهی خنده، بهتر از وی نباشد در جهان، آقای گشتاسب فروزان
گشتاسب یعنی چی؟
دارندهی اسب سرکش. پدر اسفندیار و همسر کتایون.
جدی اگر قرار بود بین اسبسواری و دوچرخهسواری یکی را انتخاب کنید کدام را انتخاب میکردید؟
اسبسواری.
ای خیانتکار. چرا؟
چون به اسمم هم میخوره و فکر میکنم حس بهتری به آدم میدهد. چون اسب یک موجود زنده است.
خیلی از بچهها دوچرخه را با لوگوی زیبای آن میشناسند. فکر نمیکنید دیگر بس است؟ (منظورم این است که لوگو را عوض کنید.)
نه. اصلاً این لوگو باعث شد که من بیایم دوچرخه. قضیه از این قرار است که ما توی همشهری کار میکردیم که شنیدیم میخواهند نشریهی نوجوان منتشر کنند و هرکی بهترین لوگو را طراحی کند، لوگوی او انتخاب میشود؛ و لوگوی من انتخاب شد. به نظرم لوگویی را که جاافتاده نباید عوض کرد. فقط میشود تغییرات جزیی در آن انجام داد.
اگر دوچرخه رنگی نبود، برای جذابیتش چیکار میکردید؟
پشتک میزدیم. گاهی پرینت سیاهسفید برای من جذابتر است. اگر دوچرخه سیاهسفید بود یک فکری میکردم دیگر، مثلاً سایهروشن کار میکردم یا با فونت بیشتر بازی میشد یا عکس بیشتر میگذاشتم.
طی این سالها تا به حال گاف اساسی دادهاید؟ غیر اساسی چی؟ می شود تعریف کنید؟
قبلاً که ما با برنامهی پیجمیکر (Page Maker) کار میکردیم در یکشماره که در آستانهی عاشورا منتشر میشد، من نماد دست حضرت ابوالفضل را کم رنگ کار کرده بودم و میخواستم همانطور باشد، اما وقتی چاپ شد تمام صفحه نقطهنقطه سیاه بود و این بود گاف اساسی من. اما گاف غیراساسی هم این بوده که چندتا عکس را سیاهسفید گذاشتم توی صفحه یا سرصفحه اشتباه شده و... در آخر اینکه به مادرم سلام میرسانم و از او تشکر میکنم.
آن بهترین شکارچی دوهزار، سوژه را میکند شکار، شکار را میکند لتوپار، مثل قاب میکوبد به دیوار، عکس میگیرد از چندزاویه، قصیده میگوید بیقافیه، باز هم بگم یا کافیه؟ او جز دوربینش به هیچکس ندارد اعتمادی، نامش محمود و فامیلش اعتمادی
بهترین نشریهای که تا بهحال برایش عکاسی کردهاید و برای نوجوانها چاپ میشده و ضمیمه بوده چیست؟
من برای مجلهی گلآقا هم عکاسی میکردم، اما دوچرخه چیز دیگری است.
شما چهقدر برای گرفتن عکس خوب خطر میکنید، یعنی توی خاک و خلها غلت میزنید یا شیرجه میزنید توی جوب؟
بستگی به شرایطش دارد. اگر کسی مرا ببیند بیشتر خطر میکنم اما اگر کسی نباشد آنقدر صبر میکنم تا بهترین زاویه را پیدا کنم.
تا حالا خودتان سوژهی عکاسی بودهاید؟
بارها. بیشتر مواقعی که حادثهای اتفاق میافتد و ما دوربین را میگذاریم کنار و میرویم برای کمک، خودمان سوژهی عکس میشویم.
آیا حاضرید دوربینتان را با یک ماشین فراری عوض کنید؟
اگر آن ماشین مشتری داشته باشد که بفروشمش، آره.
عجب آدمیاستها. میگوید آره.
خب می فروشمش دوتا ماشین و چندتا دوربین میخرم. اما اگر روی دستم بماند، نه.
اگر عکاس نمیشدید چهکاره میشدید؟
یک عکاس. اگر بمیرم و دوباره زنده بشوم، بازهم حرفهی عکاسی را انتخاب میکنم.
همان که میزند سایهی همه را با تیر، از ماست کره میگیرد خامه و چیپس و پنیر، گاهی زود میآید سر کار و گاهی دیر، و از نظر خودش مهمترین آدم دوچرخه است بعد از سردبیر، قلب مهربانی دارد این مرد بهاری، رنگ مورد علاقهاش هست زرد قناری، به هیچکس ندارد ظلم و ستمی، مردی که نامش هست ابراهیم رستمی
وقتی آمدید دوچرخه چند ساله بودید؟
وقتی آمدم دوچرخه ۳۳ ساله بودم.
حالا چند سالهاید؟
هنوز ۳۳سالم است، برای اینکه در این نشریه نوجوانهایی شاد و پر انرژی تردد دارند و انرژی مثبت خودشان را با ما به اشتراک میگذارند. بههمین دلیل هیچوقت گذر عمر را احساس نمیکنم. نتیجه میگیریم که نشریه دوچرخه اکسیر جوانی است.
تا حالا شده پشت میز خوابتان ببرد و بخوابید؟
بله. خواب یا چرت کوتاه برای من که از هشت صبح تا ۹ شب در دوچرخه کار میکنم، حتماً اتفاق میافتد.
تا حالا شده خجالت بکشید که به دیگران بگویید کارمند دوچرخه هستید؟
خیلی با افتخار و پزدادن به اینکه در دوچرخه کار میکنم در هرجا صحبت میکنم و خیلی از دوستانم در همشهری آرزوی همکاری با این نشریه را دارند و به من میگویند خوش به حالت توی دوچرخه کار میکنی.
بهبه! اینجا را تماشا کنید، مبادا یکوقت حاشا کنید، اگر دوچرخهایها گل هستند، یکعده هم بلبل هستند، گل بدون بلبل ندارد حالی، دوچرخه بدون بلبل میشود خالی، ششجوان مهربان و خوشقیافه، برای تولد آمدهاند کافه، هریک در دوچرخه مشغول کاری، سردبیر از آنها میکشد بیگاری، نام یکی هست شادی خوشکار، به خودش آویخته سیچهلتا خودکار، در بخش ادبیات و نوجوان است همکار، خودش را میپندارد شاهکار. دیگری است شراره داوودی، عینکش طبی است و اندکی دودی، همکار بخش خبر است و گزارشهای مردودی. آنیکی که دارد بر لب لبخندی، دختری است به نام مهناز محمدی، همکار ما بوده در این کافه نیشگون، سکوتش کرده اعصاب ما را داغون. کسی که چسبیده به لولهی بخاری، نامش وحید است و لقبش پورافتخاری، والله ما که نفهمیدیم اینجا مشغول است به چه کاری. وای از این الههی علیرضایی، یک دم نمینشیند به یکجایی، نقاشی میکشد نصفش عالی و نصفش افتضاحی. ششمی هست آلالهی نیرومند، نقاشیهایش را ببین و بخند، تمام چهرههایی که اینجا میبینی، ایشان کشیده با یک رواننویس چینی. و دیگر همکاران که نشد نامشان ببریم، مخلصشان هستیم و از آنها متشکریم. هرکه نیست و خواهد بود و هست، به افتخارشان بزنید یکدقیقه دست!