اینوسط تنها کسی که غر میزد، جالباسی میخشده به دیوار کلاس بود! آخر او دستتنها بود و یک کوه لباس زمستانی روی دست و بالش!
بالأخره یکروز طاقت جالباسی تمام شد و خودش و همهی لباسهای آویزانش، تالاپ... پخش زمین شدند! طبیعتاً غمانگیزترین بخش ماجرا، شکستن کمر جالباسیای بود که یکعمر لباسهای تولهها را نگهداشته بود، اما اولین عکسالعمل بچهها نسبت به این اتفاق از این قرار بود: «آی... وای... لباسم... شلوار... خاک... خونه... مامان... قرار...!»
روز بعد که هوا ابری و بارانی بود، تولهها برای ورود به کلاس سر و دست میشکستند، البته نه بهخاطر درس و مشق یا فرار از باران؛ که بهخاطر پیداکردن یک جای خوب برای کت و کلاهشان.
اول جوجهها وارد کلاس شدند و قبل از هرکار، پرهایشان را درآوردند و تندی گَلِ دستگیرهی پنجره انداختند. بعد از آنها به ترتیب: موش کلاهش را روی میخ دیوار، گربه چترش را روی تاقچه، خرس شالش را روی میز آقای بز و ... اما برای کاپشنِ فیل جایی نماند تا صدایش دربیاید که:
- ای بابا، این پرها مال کیه؟ مگه نگفتم نزدیک نیمکتم، چیزی نذارین!
- میاو! فرمایش؟ مال رفقای منه! مگه پنجره رو خریدی؟
خرس، خرناسی کشید که: «کاپشنت رو دور خرطومت بپیچ! تو که جالباسی سرخودی!» وسط خندهی بچهها کلاس یکهو تاریک شد! آخر زرافه، دمدستترین جا را برای شالگردن درازش انتخاب کرده بود: لامپ وسط کلاس! شیر گفت: «بابا، جلو پامو هم نمیبینم، دیگه به لامپ که چیزی آویزون نمیکنن!»
- برین بابا! همهی جاها رو گرفتین خب! اصلاً اگه میتونین شالمو بردارین...!
برای روکمکنی هم که شده، یکی از تولهها پرید به طرف لامپ و یکهو تق! توی آنهمه تاریکی، کلاس رفت روی هوا! آن وسط هم هرکسی هرچیزی به دستش میرسید، میکشید و جرواجر میکرد.
ماجرا با حضور بهموقع آقای بز ختم بهخیر شد. اما برای روز بعد، آقای بز مشکل کلاس بدون جالباسی را خیلی راحت، حل کرد: خاموش کردن بخاری کلاس. کلاسی که آنروز سه غایب بزرگ هم داشت:
۱. زرافه که در مسیر برگشت، گردن درازش آنقدر باد خورد که باد کرد.
۲. جوجهها که پرهایشان وسط دعوا پرپر شد و از سرما آنفولانزای مرغی گرفتند.
۳. گربه که بهخاطر برقگرفتگی، موهایش سیخ شد و دیگر به حالت اول برنگشت!