امسال دو زهرا، دو مرضیه، یک غزل و یک زینب، دوستانی هستند که با تلاش بیشتر و خلاقیت بیشتر، خبرنگار برتر دورهی هشتم خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه شدهاند. در اینجا میتوانید بیشتر با آنها آشنا شوید.
غزل محمدی با داستانهای اَجَقوجق!
خوب برنامهریزی میکنم
۱۵ساله است و در تهران زندگی میکند. وقتی کلاس پنجم ابتدایی بود، در کلاس ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان با دوچرخه آشنا شد و از همانموقع هم دوچرخهخوان شد. غزل، داستان و یادداشت سینمایی میفرستد و کارهایش را دستنویس و در پاکتهای بزرگ پست میکند.
غزل محمدی برای داستان و یادداشت سینمایی، خبرنگار برتر دوچرخه شده است.
- کجا فهمیدی خبرنگار برتر شدهای؟ وقتی فهمیدی چهکار کردی؟
خانهی مادربزرگم بودیم. وقتی فهمیدم، کلی بالا و پایین پریدم!
- فکر میکردی خبرنگار برتر شوی؟
چون ماههای مهر و آبان، چیزی نفرستاده بودم، شک داشتم.
- کار خبرنگارهای ماه و برتر سالهای پیش را دنبال میکردی؟
من همهی بچهها را از کارهایشان میشناسم. هربار میروم ستون «ای نامه که میروی به سویش...» را نگاه میکنم، ببینم چه کسی کار فرستاده است. یکبار به آقای توزندهجانی گفتم، تو رو خدا من را خبرنگار برتر کنید!
- خودت اولینبار کی برای دوچرخه نامه فرستادی؟
راهنمایی بودم و هرچی داستان داشتم فرستادم. بعد هم یک نامه فرستادم و درددل کردم و گفتم داستانهایم را چاپ کنید!
- اولینبار کی مطلبت چاپ شد؟
سال ۸۹ داستانی به اسم یک «کاسهی آش» چاپ شد.
- پیش میآید داستانی در صفحهی «چشمهها» بخوانی و بگویی کاش من آن را نوشته بودم؟
بله، البته الآن یادم نیست. ولی بعضی شعرهای الهه صابر را که میخوانم، واقعاً دلم میخواهد جای او بودم و این شعر را میگفتم.
- فکر میکنی کارهایت چه ویژگیای دارد؟
موقع نوشتن به هیچچیز فکر نمیکنم. برای همین خیلیها میگویند داستانهایت عقلانی نیست. داستانهایم اَجَق وجق است دیگر!
- چهقدر دنبال موضوع داستانهایت میگردی؟
هرشب که میخواهم بخوابم، تا ساعت دو و سهی صبح، فکر میکنم. گاهی توی تاریکی خودکاری برمیدارم و مینویسم.
- بیشتر داستانهایت بهسبک جریان سیال ذهنی است. خودت هم اینطوری هستی؟
ای... بگینگی! خیلی پیش میآید توی حال خودم نباشم. برای همین چندبار سر کلاس، منفی گرفتهام!
- اصولاً آدم منظمی هستی یا شلخته؟
اتاقم که خیلی شلخته است، اما در برنامهریزی کردن، خوبم.
- راستی، تو که در تهران زندگی میکنی، بهترین لحظهی تهران به نظرت چه زمانی است؟
بعد از ظهرهای خیابان ولیعصر که پیاده بروی و پیراشکی بخوری و مغازهها را تماشا کنی.
- اگر در تهران زندگی نکنی، دوست داری کجا زندگی کنی؟
در روستایی شمالی، در کلبهای چوبی.
مرضیه اعتباری بدون حرفهای قلمبهسلمبه
بیشتر و بیشتر علاقهمند شدم
سه سال پیش دوچرخه را دایی مرضیه که روزنامهنگار است، به او معرفی کرد و از همانوقت دوچرخه میخواند. مرضیه بهتازگی ۱۵ساله شده و میگوید همینکه بداند تولدش یاد دیگران بوده و به او تبریک بگویند، برایش کافی است.
مرضیه علاوه بر مطلبهای زیستمحیطی، معرفی کتاب و مطالب گردونی هم مینویسد و گاهی عکس هم میفرستد. همیشه هم کارهایش را ایمیل میکند.
مرضیه اعتباری برای مطلبهای محیطزیستیاش، خبرنگار برتر دوچرخه شده است.
- فکر میکردی خبرنگار برتر شوی؟
فکر میکردم باید بیشتر کار کنم و بهتر یاد بگیرم تا خبرنگار برتر شوم.
- روند انتخاب خبرنگارهای ماه و برتر سالهای قبل را دنبال میکردی؟
بله، از سال قبل دنبال میکردم. خیلی دوست داشتم جای آنها باشم.
- وقتی فهمیدی خبرنگار برتر شدهای، چهکار کردی؟
خیلی خوشحال شدم و اول به خواهر بزرگترم گفتم.
- فکر میکنی کارَت، چه ویژگیهایی داشت که انتخاب شدی؟
سعی میکردم موضوعهای جدید و جذاب پیدا کنم و ساده بنویسم و حرفهای قلمبهسلمبه نزنم.
- اولینبار کی نامه فرستادی؟
دوم راهنمایی بودم؛ مطلبی بهمناسبت تولد دوچرخه بود که چاپ شد.
- چی شد به محیطزیست علاقهمند شدی و تصمیم گرفتی مطلبهای محیطزیستی بنویسی؟
هربار چنین مطالبی را میخواندم، برایم جالب بود. همینطور بیشتر و بیشتر علاقهمند شدم.
- خودت چهقدر به محیط زیست توجه داری؟
همیشه حواسم هست که مثلاً در مدرسه، اگر کسی آشغال میریزد، به او دوستانه بگویم و آگاهی بدهم. در سایتهایی که عضو هستم هم، دیگران را تشویق میکنم که مراقب محیطزیست باشند. با مطالبم در دوچرخه هم، میخواهم همینکار را بکنم.
- چهمشکل محیط زیستیای در بوشهر وجود دارد؟
اینجا گاهی آلودگیهای نفتی به دریا ریخته میشود. مردم هم زبالههایشان را در ساحل میریزند.
- چهچیز بوشهر را بیشتر دوست داری؟
دریای آرام وخوبش را.
- اگر در بوشهر زندگی نکنی، دوست داری در کجا زندگی کنی؟
همینجا خوب است. به جای دیگری فکر نمیکنم.
- بوشهر زبان دارد یا لهجه؟
گویش است. یعنی هم تلفظ و هم قواعدش فرق می کند.
مرضیه کاظمپور و آدمهای دور و برش!
من هم توانستم
۱۷ساله و ساکن پاکدشت است. بیشتر داستان و گزارش و گفتوگو میفرستد و گاهی هم معرفی کتاب. نامه میفرستد و مطلبهایش دستنویساند و پشت همهی ورقها، اسم و شمارهی تلفنش را مینویسد. به دوچرخه هم زیاد تلفن میزند تا دربارهی کارهایش صحبت کند.
مرضیه کاظمپور برای داستانهایش خبرنگار برتر دوچرخه شده است.
- چهطور با دوچرخه آشنا شدی؟
دوم راهنمایی بودم. عمویم که همیشه روزنامهی ورزشی میخرد، اینبار همشهری هم خریده و به خانهی ما آمده بود. مصاحبه با خبرنگارهای برتر و عکسهایشان چاپ شده بود و نوشته بود: «خبرنگارهای برتر از کرهی ماه نیامدهاند» خیلی خوشم آمد.
- پس با معرفی خبرنگارهای برتر، دوچرخه را دنبال کردی؟
بله، به خودم گفتم چرا من نتوانم خبرنگار برتر شوم؛ من هم میتوانم.
- وقتی فهمیدی خبرنگار برتر شدهای، چه کار کردی؟
مامانم صبح دوچرخه خریده بود. ساعت هشت از خواب بیدار شدم. خیلی استرس داشتم و صفحه را نگاه نمیکردم. بعد دلم را به دریا زدم و نگاه کردم. دلم هُری ریخت.
- فکر میکردی خبرنگار برتر شوی؟
من زیاد کتاب روانشناسی میخوانم. در یکیشان نوشته بود، اگر به چیزی فکر کنید و آن را بنویسید و هی به آن نگاه کنید و برایش تلاش کنید، به آن میرسید. من هم در یکی از کتابهایم نوشتم میخواهم خبرنگار برتر شوم و هی به آن نگاه میکردم!
- فکر میکنی داستانهایت چه ویژگیای داشت؟
من به فیلمنامه خیلی علاقه دارم و فکر میکنم، این ویژگی در کارهایم وجود دارد.
- از کی شروع کردی به داستان نوشتن؟
از وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، از کارتونها و فیلمهایی که میدیدم، خلاصه مینوشتم. کلاس چهارم ابتدایی، خاطرات روزانه مینوشتم، اما بهطور جدی، با دوچرخه داستاننوشتن را شروع کردم.
- موضوع داستانهایت را از کجا پیدا میکنی؟
از حرفهای آدمهای دور و برم و قصهی آدمهای مختلف.
- چی شد به گزارش و گفتوگو علاقهمند شدی؟
دوست داشتم در چند زمینه فعالیت کنم و حس کردم گزارش و گفتوگو هم خوب است.
- زیاد با ورزشکارها گفتو گو میکنی. خودت هم ورزشکاری؟
نه، اما روزنامهی ورزشی، زیاد میخوانم. قبلاً شطرنج کار میکردم، اما الآن نه.
- راستی، اهل کجایی؟
رشت.
- دوست داری آنجا زندگی کنی یا پاکدشت؟
یا پاکدشت، یا تهران. فکر میکنم برای یک نویسنده در تهران زندگیکردن، بهتر است.
زهرا فیضالهی و جیغهایش!
پنجشنبهها را دوست دارم
نوجوان ۱۷سالهای که در قزوین زندگی میکند، از لای روزنامههای پدرش با دوچرخه آشنا شد. بعد فرم خبرنگار افتخاری را پر کرد و شروع کرد به دوچرخهخواندن و کارفرستادن. زهرا، معمولاً برای دوچرخه شعر میفرستد؛ شعرهای کوتاهی که چندخط یادداشت هم همراهشان است. بیشتر وقتها آنها را ایمیل میکند و گاهی که با پست میفرستد، روی کاغذ شعرها، نقاشیهای کوچک ظریفی میکشد.
زهرا فیضالهی برای شعرهایش خبرنگار برتر دوچرخه شده است.
- وقتی فهمیدی خبرنگار برتر شدهای چهکار کردی؟
من هربار دوچرخه به دستم میرسد، در حال جیغکشیدن هستم! پنحشنبهها را هم به همیندلیل دوست دارم. آنروز بیشتر جیغ کشیدم!
- از کی دوچرخه میخوانی؟
از وقتی برای شرکت در فراخوان خبرنگار افتخاری، مطلب فرستادم. در کلاس ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، یکی از دوستانم دوچرخه را معرفی کرد و گفت برای خبرنگار افتخاری مطلب بفرست. من هم گرفتم و فرم را پر کردم و شرکت کردم.
- اولینبار چهمطلبی از تو چاپ شد؟
شعر «ایستگاه تنها» در ۹ آذر ۹۱.
- کار خبرنگارهای ماه و خبرنگارهای برتر دورههای قبل را دنبال میکردی؟
خیلی دوست داشتم بدانم، چهقدر باید تلاش کنم تا من هم جزء آنها شوم. سعی میکردم زیاد مطلب بفرستم. تابستان چون وقتم آزادتر بود، بیشتر کار میفرستادم.
- فکر میکنی کارت چه ویژگیای داشت که انتخاب شدی؟
فکر میکنم انتخاب خبرنگار ماه و برتر برای شما خیلی سخت است. آثار بچهها خیلی خوب است. احساس میکنم، بیشتر بهخاطر اینکه پرکار بودم، انتخاب شدم. چون همهی ما در یکسن هستیم و شاید کارهایمان خیلی با هم فرق نکند.
- از کی شعر میگویی؟
از سوم ابتدایی شعر میگفتم، ولی شعرهایم مشکل داشت. هنوز کلاس نمیرفتم و کسی راهنماییام نمیکرد. یکروز احساس کردم شعرهایم چیزی نیست که میخواهم و دفترچهی شعرهایم را پاره کردم و تا اول راهنمایی شعر نگفتم. اما خیلی میخواندم و ادبیات را دوست داشتم. این ویژگی از مادرم به من رسیده. همهی شعرهای کتاب ادبیات را چندسال پیش، از زبان مادرم شنیدهام. تا اینکه در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مربی جدیدی به نام خانم پورشیخ آمد. خیلی از او خوشم آمد. او آرایه و وزن را یادمان داد.
- بچههای مدرسهتان میدانند برای دوچرخه مطلب مینویسی؟
آنهایی که بیشتر با هم صمیمی هستیم و همکلاسیهایم میدانند.
- چه فکری میکنند؟ معلمهایت چهطور؟
معلم ادبیات امسال نمیداند. البته میداند شعر میگویم و خیلی با من خوب است. بچهها هم خوشحال میشوند و برایشان جالب است.
- راستی، قزوین را دوست داری؟
هم آره، هم نه. اینکه شهر کوچکی است که میشود خیلی زود به همهجا دسترسی داشت، خوب است. آلودگی نداریم و آرام و امن است. ولی بهخاطر اینکه به تهران نزدیک است، امکانات ندارد. مثلاً فرودگاه ندارد.
- اگر در قزوین زندگی نکنی، دوست داری کجا زندگی کنی؟
شهرهای پیشرفته را بیشتر دوست دارم. تهران را ترجیح میدهم.
- یک ضربالمثل یا اصطلاح قزوینی بگو.
ضربالمثل یادم نمیآید، ولی در صحبتهایشان از بالامجان خیلی استفاده میکنند.
زینب حسینی و سنگینی شعر
من فرق کردهام
خبرنگار برتر دورهی پیش دوچرخه، سخت مشغول درسخواندن برای کنکور است. در پاکدشت زندگی میکند و دو دوره خبرنگار افتخاری دوچرخه بوده است.
زینب امسال بیشتر شعر فرستاده و آنها را ایمیل کرده است. البته معمولاً زحمت اینکار را مادرش میکشید. او معمولاً به دوچرخه زنگ میزند و کارهایش را پیگیری میکند.
زینب حسینی برای شعرهایش خبرنگار برتر دوچرخه شده است.
- فکر میکردی یکبار دیگر هم خبرنگار برتر شوی؟
از همان اول، عزمم را جزم کرده بودم و هدفم همین بود. حدس میزدم، اما چون درسهایم سخت بود و کمتر کار میفرستادم، فکر میکردم شاید خبرنگار برتر نشوم.
- ایندوره سختتر بود یا دورهی پیش؟
ایندوره؛ چون دو مرحلهای بود و خودم هم سختگیرتر شده بودم. آقای تربن هم سختگیرتر شده بودند. درسهایم هم سختتر بود.
- اینبار خوشحالتر شدی یا دورهی پیش؟
نتیجهگیری میشود که اینبار!
- وقتی فهمیدی خبرنگار برتر شدهای، چهکار کردی؟
اول داییام دید، بعد به مامانم گفت و او هم به من گفت و خیلی خوشحال شدیم.
- البته دورهی پیش هم به این سؤال جواب دادی، ولی باز هم این را میپرسیم! اولینبار کی دوچرخه را دیدی؟
سال ۷۹ بود که اولینبار دوچرخه را بین سبزیها دیدم! آن موقع چهار، پنجساله بودم.
- اولینبار کی اسمت در دوچرخه چاپ شد؟
اولینبار اسمم در مسابقهی صلح و هنر بهعنوان برنده چاپ شده بود.
- امسال بیشتر شعر نوشتی و کمتر مطلب محیط زیستی و داستان. چرا؟
مطلبهای من زیادند و برایشان خیلی تحقیق میکنم و ویرایش کردنشان وقت میگیرد. امسال وقت نداشتم. درگیر کنکور بودم.
- دلت میخواهد چهرشتهای در کنکور قبول شوی و کجا؟
پزشکی، تهران یا شهرهای بزرگ دیگر مثل مشهد.
- امسال 18ساله میشوی. فکر میکنی ۱۸سالگی چه مزهای دارد؟
هنوز چندماهی مانده تا ۱۸سالگی و مزهاش را هنوز نمیدانم. اما زیاد خوشم نمیآید. ترجیح میدهم نوجوانی تمدید شود. مثل انگلیسیزبانها که تا ۱۹سالگی را تینایجر میگویند که همان نوجوانی ماست. اما خودم میفهمم که فرق کردهام. از بعضی کتابها دیگر خوشم نمیآید و فکرم عوض میشود و حرفزدن و لباسپوشیدنم هم. همهچیز تعدیل میشود. اگر نوجوانی مثل تابستان است، جوانی مثل بهار است.
- شعر بیشتر سراغت میآید یا تو سراغ شعر میروی؟
خودش هرموقع بخواهد میآید و وظیفهی من است که دنبالش بروم. اگر نه، ممکن است پشت در بماند و زیر باران خیس شود و سرما بخورد.
- بعد از شعر گفتن چه حسی داری؟
حس بهتری دارم. وقتی مدتی چیزی نگفتهای، سنگین میشوی و انگار چیزی در تو اضافه است. اما وقتی شعر میگویم حس سبکی دارم.
زهرا نورانی و حس هایی که نمی شود به کسی گفت
من عاشق ادبیاتم
۱۶ساله، ساکن تهران. دو سال است دوچرخه میخواند و اگر یکبار نتواند دوچرخه بگیرد، ناراحت میشود. زهرا، هم نامه میفرستد و هم ایمیل. تازگیها بیشتر ایمیل میزند و همیشه هم اسمش را بالای شعرش مینویسد.
زهرا نورانی برای شعرهایش خبرنگار برتر دوچرخه شده است.
- فکر میکنی شعرهایت چهویژگیای داشت که خبرنگار برتر شدی؟
فکر میکنم دلیلش این بود که پیگیری میکردم. دربارهی نقاط ضعف کارم صحبت میکردم و بعد آنها را اصلاح میکردم و دوباره میفرستادم.
- وقتی فهمیدی خبرنگار برتر شدهای، چه کار کردی؟
اول به مامان و بابایم گفتم و بعد هم به همهی دوستانم!
- فکر میکردی خبرنگار برتر شوی؟
نه! چون شعرهایم مثل خیلی از بچههای دیگر دوچرخه نبود.
- کار خبرنگارهای ماه و برتر دورهی پیش را دنبال میکردی؟
بله، غبطه میخوردم و میگفتم خوش بهحالشان! مخصوصاً خبرنگارهای برتر شعر، چون عاشق شعر هستم و دوست داشتم مثل آنها باشم.
- اولینبار کی و کجا دوچرخه را دیدی؟
پدرم زیاد روزنامه نمیخرید، اما یکروز حدود دو سال پیش، همشهری خرید. من هم فراخوان خبرنگار افتخاری را دیدم و چون عاشق ادبیات بودم، خوشم آمد.
- هیچ وقت شعرت صفحهی یک دوچرخه چاپ شده؟
دوبار چاپ شد. هی نگاهشان میکردم. دوچرخه را جایی گذاشته بودم که هر چندروز یکبار برگردم و نگاهش کنم!
- شعر به سراغ تو میآید یا تو به سراغش میروی؟
جفتمان به سراغ هم میرویم. وقتی حس خاصی دارم، شعر بیشتر میآید. اما بعضیوقتها ناز میکند و دوست ندارد بیاید.
- چهوقتهایی شعر میگویی؟
وقتی یک حس قوی داشته باشم؛ مثل تنهایی، خوشحالی یا عشق که نشود به کسی گفت و فقط بشود روی کاغذ نوشت.
- شعر کوتاه دوست داری یا طولانی؟
کوتاه؛ البته غزلهای بلند را دوست دارم. یکوقتی هم تلاش کردم غزل بلند بگویم، اما چون اشکال وزنی داشتم، فکر کردم بهتر است سپید بگویم.
- معرفی کتاب هم زیاد میفرستی. بیشتر چه کتابهایی میخوانی؟
اول شعر، بعد داستانهای جذاب که اسم جالبی دارند یا نویسندهاش را میشناسم. البته مجبورم برای المپیاد زیستشناسی هم بخوانم.
- اگر در تهران زندگی نکنی، دوست داری کجا زندگی کنی؟
شیراز؛ دوست دارم هرروز پیش حافظ بروم. روستای مادربزرگم اطراف خلخال است. آنجا را هم دوست دارم که همیشه مه است و صدای زنگولهی گوسفندها میآید.
- یک لحظه یا صحنهی تهران که دوستش داری؟
شلوغیاش را دوست دارم. صحنهی دیگر، وقتی است که از پنجرهی اتاقم کفترها را میبینم که روی پشتبام همسایه مینشینند و گاهی دنبال هم میدوند. یکبار یکیشان میخواست به بچهاش پرواز یاد بدهد. خیلی قشنگ بود.
تصویرگریها: الهه علیرضایی