هول شدی و ناگهان در خانه باز شد و خانم مدیر آمد بیرون. تو پشت درخت بید بلند کوچه قایم شدی. خانم مدیر تو را که دید، به من چشمغره رفت و گفت: «یادت میآد چی به تو گفتم؟» یادم بود. آنروزها همه همین را به من میگفتند، اما من هیچوقت بهت نگفتم روزهایی که میکشاندم دفتر، بهخاطر خراب کردن امتحانهایم نبود. خانم مدیر میگفت: «عزیز دلم، برای خودت میگم. با این دختره نگرد. میدونی چندساله همین کلاس مونده؟»
آنروزها از مدرسه که برمیگشتیم، توی کوچه گریه میکردی و من به روی خودم نمیآوردم صدای داد و بیداد پدرت را شنیدهام. کوچه با تو زود به آخرش میرسید. زود میرسیدیم به خانههایمان، اما طبق رسم هرروزه دوباره مسیر را برمیگشتیم. آنروزها چهقدر حرف داشتیم برای گفتن. تو از بچههای... کلاستان میگفتی و از معلمهایی که توجه نمیکردند. من همیشه در سکوت گوش میکردم. هیچوقت هم به تو نگفتم دوستهای درسخوانم وقتی دیدند با تو دوستم، دورم را خط کشیدند.
یادت میآید توی راه با هم داستان میساختیم دربارهی آیندهای که مثل کوچه بود، پیچ داشت و تهش معلوم نبود؟ آیندهمان پر بود از پولدار شدن و ماشینهای شاسیبلند و نیویورک. چه کیفی که نمیداد! آیندهی خودمان بود. تو میگفتی یک کوچهی شخصی میخرم تا همسایههایی مثل خانم مدیر نصیبمان نشود!
هیچوقت یادم نمیرود آن روزی را که رسیدیم ته کوچه و تو رفتی خانهتان. صدای جیغهای مادرت از توی خانه میآمد و در تمام خانهها باز بود. همه ریخته بودند توی خانهی شما. یادم نمیآید تو هم مثل مادرت گریه کردی یا نه، اما یادت میآید؟ یکروز به من گفتی پدرت وقتی کوچکتر بودی، مهربان بود. همهی بداخلاقیهایش زیر سر طلبکارهایی بود که آخر سر سکتهاش دادند.
بعد از پدرت تو آدم دیگری شدی و من هرچهقدر بهت میگفتم قبول نمیکردی. چندوقت بعد، وقتی داشتی چمدانت را میبستی، من هم آنجا بودم. بهم گفتی: «اینجوری نگام نکن. به خدا مجبورم. این کار رو بکنم، مامان حالش بهتر میشه.» و من آنطوری نگاهت نکردم و به جایش کمکت کردم گوشوارههای رنگیات را که با هم خریده بودیم، توی چمدان بگذاری.
تو رفتی و از آن به بعد تنها چیزی که برایم ماند عکسهایت بود. تو رفتی و نفهمیدی بدون تو هیچ داستانی تمام نمیشود. تو رفتی و نفهمیدی کوچهها بدون تو پایان ندارند. اصلاً تو رفتی و تمام پایانهای دنیا را با خودت بردی.
نیکو کریمی از دماوند
عکس: عطیه داعی از مشهد